سلام. من 23 ساله هستم. تا پارسال 2 مورد خواستگار معرفی کردند که به خاطر نداشتن قصد ازدواج اصلا ندید رد کردم. اما تو این 1 سال من عوض شدم. خیلی. خودم از این همه تغییرم متعجبم. تا پارسال شدیدا به فکر اینده ام بودم. عاشق رشته ام هستم و درس میخونم. تا دکترام برنامه ریخته بودم. رشته ام کامپیوتر هست. تو مسابقات شرکت میکردم. کار پاره وقت میگرفتم. برای فوق لیسانس بورسیه گرفتم و اومدم تا ادامه بدم درسم رو. اما حدود 9 ماهه که اولویت هام, دغدغه هام, تغییر کردند. شادم. درس و دانشگام رو دوست دارم. دوستان ایرانی و خارجی زیادی دارم. اما یه ترس نشسته تو وجودم. ترس از تنهایی. ترس از مجرد موندن. ترس این که سنم بالا رفته و هنوز 1 بار هم با 1 خواستگار حرف نزدم. ترس این که اگر موقعیتی واسه ازدواج برام پیش نیاد چی؟ من هنوز 2 سال تو کشور غریب درس دارم تا ارشدم رو بگیرم. به خوذم قول دادم به محض تموم کردن برگردم و هرجور شده ازدواج کنم. دیگه برام مهم نیست دکتری هم بورسیه بگیرم و ادامه بدم. 5 تا دختر مجرد و سن بالای فامیل هر روز تو ذهنم هستند و از این که به سرنوشت اون ها دچار بشم میترسم. دوستانم تو ایران چند تاشون ازدواج کردند جدیدا و من شدیدا به حالشون غبطه میخورم. تا حالا فقط 2 تا خواستگار داشتم که اون ها هم فقط 1 بار معرفی شدند. معلوم نبود اگه هم رو میدیدیم میپسندیدیم یا نه. تازه اون موقع جوون تر هم بودم و میدونم که یکی از خواستگاران معرفی شده به خاطر از کشور خارج شدن با من پا پیش گذاشته بود. تا برگردم 25 یا 26 ساله میشم. یعنی بازم امیدی میمونه؟ خیلی دعا میکنم اما جوابی نیست. دیگه به قسمت خدا اطمینانی ندارم. اگه میشد که خدا خودش واسه هر کسی قسمتش رو وقت مناسبش بده این همه پست بی خواستگاران سن بالا نبود. بعضی وقت ها فکر میکنم که کاش میدونستم فقط 2 سال دیگه زندم و این طوری این 2 سال رو بدون ترس از تنهایی و بی شوهری آینده شاد مثل قبل زندگی میکردم. گریه ام میگیره چون که هر روز بیش تر حس میکنم زندگی چه قدر بیرحم میتونه باشه. چون این جا با حجابم کسی من رو نمیبینه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)