سلام دوستان
امروز برای چندمین بار دختر کوچکم را دعوا کردم و او را با چشم گریان به مهد کودک فرستادم . دخترم را دوست دارم و از صمیم دل عاشقش هستم. به خدا دارم روانی می شوم خیلی دوست دارم هیچ وقت دعوایش نکنم. اما نمی دانم چرا گاهی اوقات ازدستم در می رود. دلم از این می سوزد که دم در مهد کودک با دستان کوچکش یک برگ دستمال کاغذی از ماشین برداشت و در حالی که هق هق گریه می کرد شروع به پاک کردن اشک هایش کرد و گفت نمی خواهم با چشم گریان وارد مهد کودک شوم.
من پدر ظالم و بی رحمی هستم.
بالاخره کاری هست که شده. فقط می خواهم بدانم آیا می توانم جبرانش کنم؟ دوستان لطفا کمکم کنید تا امروز عصر که دوباره می بینمش چه رفتاری داشته باشم تااز دلش در آید.
من خودم تمام خاطراتی را که در سن او داشتم کاملا به یاد می آورم.یعنی ممکن است او هم مانند من تا آخر عمر رفتار زشتی را که با او داشته ام فراموش کند.
لطفا کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)