سلام.چکامه هستم.26 سالمه.5 ساله که ازدواج کردم.4 سال هم با همسرم دوست بودم.راستش داريم از هم جدا ميشيم.البته به اصرار همسرم.نميدونين توي اين يکسال اخير چه روزهاي سختي رو گذروندم.ميخوام از مشکلاتم حرف بزنم.ولي توروخدا نظر بدين و بهم کمک کنين.
دوم دبيرستان که بودم مامانم رو بخاطر سرطان ازدست دادم.اون موقع با همسرم دوست بودم.خيلي همديگرو دوست داشتيم.به دليل شرايط سختي که توي خونه داشتم خيلي زود ازدواج کرديم.اون موقع من دانشجو بودم.بخاطر کمبود عاطفي که هميشه توي زندگيم داشتم شديدا به همسرم وابسته بودم.فقط ميخواستم براي خودم باشه.يه جورائي آزاديش رو ازش گرفته بودم و خيلي بهش گير ميدادم.اون موقع اينهارو نمي فهميدم.يعني آگاهيشو نداشتم.ولي الان ميفهمم.ميدونين اون زمانها خيلي توي مقايسه ميرفتم.که مثلا چرا همسرم خانواده اينقدر گرمي داره ولي من ندارم و خيلي چراهاي ديگه که همه اينها باعث ميشد که من از اونا کناره بگيرم و البته همسرم هم ناخودآگاه بخاطر من از اونها کناره گرفت.خانواده همسرم فوق العاده خانواده خوب و مهربوني هستن.هيچوقت توي زندگيم دخالتي نداشتن.و همسرم هم هيچوقت اجازه اين کار رو به اونها نميداد.ميخوام بگم که ما از نظر خانواده ها هيچ مشکلي نداشتيم.همسرم هميشه پشتم بود.ميدونين مشکل من وابستگي زياد من به همسرم بود که حسادت هم به دنبال اون مي اومد.البته اين رو هم بگم که همسرم خيلي مغروره.توي اين 5 سال هيچوقت يادم نمي ياد که بعداز قهر و دعوا اون براي آشتي پيش قدم شده باشه.البته چرا اگه دروغ نگم يه بار اين اتفاق افتاد.هميشه آرزوم بود که يه بار اون بياد طرفم.ولي نشد.ميخوام بگم منم خيلي جاها گذشت کردم.ولي اون نه.همه اينها گذشت تا يکسال پيش که اون اتفاق افتاد و زندگي ما رو از هم پاشوند.همسرم با خانوم و آقائي که از مشتريهاش بودن و با هم نامزد بودن روابط کاري برقرار کرد و باهاشون صميمي شد.هميشه بهش ميگفتم چرا يه شب دعوتشون نميکني خونه تا من هم باهاشون آشنا بشم.ولي اون هميشه از اين کار طفره ميرفت.من هم ديگه خيلي به اين قضيه گير ندادم.تا پارسال تولد همسرم که ديدم يه ساعت tissot که 000/200 تومن قيمتش بود از اونها به عنوان هديه گرفت.از اونجا بود که شک من شروع شد.موبايلشو چک کردم و چندتا sms مشکوک ديدم.شماره روکه برداشتم و زنگ زدم ديدم يه خانوم گوشي رو برداشت.از طرفي همسرم ميگفت که از طرف اين خانوم و آقا دوتا شاگرد آقا براي تدريس پيدا کرده(همسرم تدريس زبان هم ميکنه)يه روز دنبالش رفتم و ديدم با اون خانوم قرار داشت.در واقع به همون خانوم تدريس ميکرد.خلاصه اينطوري براتون بگم که توي اون زمان انگار همه چي دست به دست هم ميداد تا شک منو بيشتر کنه.من خانواده همسرم رو هم در جريان گذاشته بودم.و مادر همسرم شديدا پشتم بود.کار به جائي رسيد که ديگه نتونستم تحمل کنم و همه چيز رو به همسرم گفتم.بعدا فهميدم که همسرم چون با اين خانوم و آقا خيلي صميمي بوده و از حساسيت من هم باخبر بود و ميدونست که اگه من رابطه راحت اون رو با اون خانوم ببينم بهش گير ميدم به من در اين مورد حرفي نميزنه و به اونها هم ميگه که من مجردم.چون اگه ميگفته که ازدواج کردم اونها بهش گير ميدادن که بايد با خانومت آشنا بشيم.و از اونجا به بعد بود که کشمکشهاي ما شروع شد و همسرم پاش رو کرد توي يک کفش که فقط طلاق.
ميدونين چيه من تا اون موقع شاغل نبودم(الان يکساله که شاغلم.) تازه الانه که ميفهمم اگه مثلا همسرم با يکي از همکاراش که خانومه راحت صحبت کنه و مثلا بخنده دليل بر اون نميشه که با هم ارتباط خاصي دارن.ميدونين چيه تازه متوجه اشتباهاتم شده بودم. يکسال همه چيز رو تحمل کردم.توهينهاشو، تحقيرهاشو،جلوي خونواده اش خوردم کرد،من رو از خونه بيرون کرد ولي باز بعد از سه ماه جدا زندگي کردن برگشتم.بي توقع بهش عشق ميدادم.ولي اون حتي جواب سلام منو هم نميداد.جاي خوابشو ازم جدا کرد وشايد اين بدترين براي يه زن باشه.خيلي خورد شدم.من ميخواستم دوباره زندگيمو از نو بسازم.متوجه اشتباهاتم شده بودم و حاضر بودم هرکاري بکنم تا زندگيم رو نجات بدم.دلم از اين ميسوخت که از روي ناآگاهي و وابستگي زياد اين کارهارو کرده بودم نه به عمد.توي اين مدت خيلي احساس گناه ميکردم.و مرتب خودمو سرزنش ميکردم.ولي ديگه الان احساس گناه نميکنم.چون هرکاري که از دستم برمي اومد توي اين يکسال براي نجات زندگيم انجام دادم.ولي مسئله اينجاست که همسرم نميخواد که زندگيمون درست بشه.ميگه الان ديگه دوست ندارم.و من بهش ميگفتم ولي من هنوزم دوست دارم.من اگه متوجه اشتباهاتم نشده بودم اين يکسال همه چيز رو تحمل نمي کردم.ولي اون ميگفت نه فقط طلاق.گاهي اوقات دوستام که ازجريان ما باخبرن بهم ميگن هرکي ديگه جاي تو بود تا الان بريده بود. تو خيلي صبر کردي و سختي کشيدي.ماهم به شوهرامون گير ميديم.اين توي وجود اکثرزنها هست.دليل همسرت براي جدائي اصلا منطقي نيست.حتي پدر و مادر همسرم هم همين عقيده رو دارن.من که به همسرم خيانت نکرده بودم که حالا تاوانشو دارم اينجوري پس ميدم.
ميدونين دلم از اين ميسوزه که زندگيمون داره سر هيچ و پوچ از هم پاشيده ميشه.ميشه درستش کرد.ولي همسرم نميخواد و يه جورائي داره با سرنوشت من هم بازي ميشه.نميدونين چقدر دلم تنگ شده براي اينکه منو توي بغلش بگيره.بهم بگه دوست دارم.ديشب نتونستم تحمل کنم.رفتم و بغلش کردم و توي بغلش فقط گريه ميکردم.ولي اون مثل مجسمه نشسته بود و تلويزيون نگاه ميکرد.اين هفته قراره بريم براي طلاق.مشکل من اينه که من هنوز دوسش دارم.چه جوري با خاطراتم کنار بيام.توروخدا کمکم کنين.بهم بگين چيکار کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)