با سلام به همه دوستان عزیز و تشکر از راهنمایی های ارزنده تان.
مشکلی که می خواهم مطرح کنم مربوط به خواهرم است . مشکلی که چند ماه است آرامش و آسایش و خواب و خوراک رو ازش گرفته .وبه تبع اون فکر و ذهن من رو هم شدیدا به خودش مشغول کرده . قبل از این که به بیان این مشکل بزرگ بپردازم یه کم از زندگیش می گم که بیشتر باهاش آشنا بشید.ما اهل یک شهرستان کوچکیم ولی از یک خانواده اصیل و سرشناس .خواهرم دانشجوی مشهد بود که با شوهرش آشنا شد و بعد از تحقیقات فراوان و اطمینان از مناسب بودن ایشان زندگی عاشقانه ای رو با هم شروع کردند.چون پدر شوهرخواهرم یک سالی قبل از ازدواجشون فوت کرده بود و مادرشوهرش تنها بود خواهرم با رضایت قلبی حاضر شد با مادر شوهرش زندگی کنه . نمی گم اون روزها بدون مشکل بود ولی با مهربونی و خانومی خواهرم هر طور بود به خوبی می گذشت و همین باعث شد که تمام اعضای خانواده شوهر خواهرم عاشقانه خواهرم رو دوست داشته باشند . خواهرم دختری بسیار خوش مشرب وکدبانو ست که هیچی تو زندگیشون کم نذاشت . شوهر خواهرم هم همه سعیش رو می کرد که خواهرم احساس خوشبختی کنه و موفق هم شده بود . شوهر خواهرم بنا به اعتقاداتی که داشت از داشتن بچه متنفر بود و همه سعیش رو کرد تا خواهرم هم با او هم عقیده شده و از داشتن بچه صرف نظر کنه که البته موفق هم شده بود .
فکر کنم ریشه مشکل از اونجا شروع شد که شوهر خواهرم کم کم ارتباطش رو با تک تک دوستاش قطع کرد .بعد از اون شروع کرد به کم کردن ارتباطش با خواهراش که خیلی روش حساب می کردن و همه مشکلات اونام به دست همین برادرشون حل مشد . بعد شروع کرد به بهانه گرفتن برای مادرش که ما تو این دوازده سال مزه استقلال رو نچشیدیم و همش باید به رتق و فتق امور شما و بقیه بپردازیم و... تا اینکه یک شب اعلام کرد ما فردا از این خونه میریم و با این حرف همه رو شوکه کرد.خلاصه اونا از خونه مادرشوهر خواهرم رفتن و پیرزن بیچاره رو که حالا خیلی وابسته اونا بود تو یک خونه بزرگ تنها گذاشتن .شوهر خواهرم با همه اعضای خانواده اش قطع رابطه کرد طوری که اگه بفهمه خواهرم حتی تلفنی ازشون خبر گرفته به شدت ناراحت میشه.
از همون موقع شوهر خواهرم دچار کابوس های شبانه شد و به یک روانپزشک تحلیلی معرفی شد.خواهرم چهارماه قبل خیلی اتفاقی متوجه ارتباط وایبری شوهرش با منشی شرکتشون شد. این .اتفاق بدجوری تو ذوق خواهرم زد.وقتی به شوهرش گفت این پیاما چیه با خونسردی شوهرش مواجه شد که ،خود واقعی من همینه که می بینی!مگه چیه همه این کار را رو می کنن!خواهرم به شدت ناراحت شد ولی خودشو کنترل می کرد و بیشتر حواسش به کارای شوهرش جلب شد. اون حالا دیگه عمدا سراغ موبایل شوهرش بدور از چشم اون می رفت که با وقیحانه ترین و مبتذل ترین حرف هایی که حتی بین زن و شوهر ها هم رد و بدل نمیشه روبرو شد .وقتی دوباره به شوهرش اعتراض کرد با کمال تعجب با این پاسخ روبرو شد که: من تو این دوازده سال به زور تو رو تحمل کردم!ازدواج ما از اول اشتباه بود! من هیچ احساسی به تو ندارم!اگه میخوای مثل دو تا همخونه که هیچ تعهدی به هم ندارن به این زندگی ادامه بده و هیچ توقعی از من نداشته باش !یا اگرم دوست داری طلاق بگیر و برو پی کارت!
خواهر بیچاره ام که حالا 37 سالشه(با شوهرش تقریبا هم سنند) اینقدر این حرفا براش سنگین بوده که همش فکر میکنه حتما دچار توهم شده دائم تو محل کارش از شدت ناراحتی و استرس حالش به هم میخوره و بی هوش میشه . ولی دردش رو به هیچ کس نمیتونه بگه . به منم از بس زیر پاشو کشیدم و سین جیمش کردم بروز دادو همش نگرانه که این همه عشق چطور به این سرعت از بین رفت .اگه مامان و بابام که هردو بیماری قلبی دارن و بی نهایت شوهرخواهرم رودوست دارن و بهش اعتماد دارن بفهمن چه اتفاقی میفته . خواهرم هنوزم عاشق شوهرشه و اصلا به طلاق فکر نمی کنه .ولی شوهرش از وقتی که دیده خواهرم همه چیز رو در موردش میدونه انگار خاطر جمع شده و دیگه حتی دو سه روز تو خونه پیداش نمیشه و اگرم بیاد زودتر از یک نیمه شب خونه نمیاد . خواهرم به شدت از نظر روحی آسیب دیده ولی اون حتی حاضر نیست اونو دکتر ببره. میگه خودت برو رو من حساب نکن !درصورتی که از فیش های کارت خوان شوهرش میفهمه چه خرجای نجومی که برای اون دختره نمی کنه!
حق خواهرم این نبود که این همه زحمت تو این زندگی کشید و صادقانه و عاشقانه زندگی کرد حالا اینجوری تو سرش بخوره.خواهش میکنم راهنمایی کنید.
راستی یادم رفت بگم که با اصرار من خواهرم به یک روانشناس مراجعه می کنه که بتونه از پس مشکل روحی که براش پیش اومده بر بیاد ولی تا حالا که موفق نبوده.
علاقه مندی ها (Bookmarks)