سلام بر همه. دختری هستم 25 ساله. دو هفته ای میشه ک ارشدم رو تموم کردم. از دبیرستان خواستگارانی داشته ام که همه آنها را بدون لحظه ای فکر کردن رد کردم و تنها دلیلم این بود که به دلم نمیشینند. خانواده نیز با اینکه با بعضی از آنها کاملا موافق بودند وقتی دلیل من رو میشنیدند راحت کوتاه میومدند چرا که دلشان نمیخاست دختراشان ب زور ازدواج کنه (الان فکر میکنم چقد بچگانه فک میکردم. خیلی از اونا مرد خوبی برای زندگی بودند). خلاصه دو سال پیش ک تازه وارد مقطع ارشد شده بودم یکی از اشنایان غیر مستقیم تمایا نشون دادن برای وصلت بنده با پسرشون. پسری تحصیلکرده، 4 سال از من بزرگتر، اجتماعی و... و هر آنچه من دوس داشتم رو داشت. روز و شبم شده بود فکر کردن یا بهتره بگم در خیالم زندگی کردن با این پسر.ماهها گذشت و دل ما شدیدا گیر و خبری از خاستگاری نشد. در همین زمان ک احساس میکردم همسر دلخاهم را پیدا کرده ام پسر خاله ام ازم خاستگاری کرد ک خیلی سریع بهش جواب منفی دادم. خانواده ک در جریان بودند علت نه گفتن منو فهمیدن و بهم گفتن اگه کسی ک بهش فکر میکنی و تا الان پاپیش نذاشته الان ک میدونه تو خاستگا داری اگه واقعن قصد ازدواج داره باید اعلام کنه. من ک احساس میکردم همه اشتباه میکنن و اون روزی خاهد امد یکسال منتظر موندم ولی... (بعدها فهمیدم ک خانواده اش دوس مایل ب این وصلت بوده اند و اقا پسر ملاکهای دیگه ای داشته ک لابد در من نبوده ک هیچوقت پاپیش نذاشت). خلاصه روزهای بسی دردناک رو پشت سر گذاشتم. روزهایی ک احساس میکردم هر آن دارم ب مرگ نزدیکتر میشم. الحمدلله الان اون قضیه رو برای خودم حل کردم ولی چیزی ک برام حل نشده و مدام استرس و اضطرابش باهامه نه گفتن ب پسر خاله است. 4 ماه ازم بزرگتره، دیپلم و مشغول ب کاره. خانواده ب خصوص پدر و برادر بزرگترم خیلی قبولش دارن از نظر اخلاقی. یکسال و پنچ ماه از اولین روزی ک اومده خاستگاری میگذرره (خودش میگه من چهار سال پیش تو رو انتخاب کردم ولی چون شرایط ازدواج نداشتم جرات ابراز اونو نداشتم). دو بار باهاش حرف زدم البته زمانی ک در دوران حال بسیار بسیار بد اتفاق تلخ قبلیم بودم. وقتی خیلی زیاد اباز علاقه میکردو چنان از صمیم قلب میگفت ک من انتخاب خودمو کردم و هیچوقت پشیمون نمیشم و.. بیشتر ازش بدم میومد. احساس میکردم ک پسرسی ک به قول خودش 4 سال پیش منو انتخاب کرده بر چ اساسی بوده. خلاصه الان من مانده ام و عذاب وجدانی ک آرامش زندگی روزمره رو ازم گرفته. از یکطرف میگم جواب بله رو بدم (آخه هنوز منتظره ک نظرم عوض بشه) و خودمو از این عذاب وجدان خلاص کنم و از طرفی اصلن نمیدونم واقعن ملاکم برای همسر آینده ام چیه ک براساس اون بخام ارزیابیش کنم. خیلی خیلی خسته ام. خسته ام از روز و شبهایی ک میگذرد و من آرام نیستم. وقتهای گرانبهای عمرم رو احساس میکنم دارم بیهوده تلف میکنم. دختری ک معروف بوده ب سرزندگی و نشاط الان شده آدمی خمود و بی احساس و مضطرب و ... نمیدونم با خودم چند چندم. نمیدونم چی میخام ک بخام دنبالش بگردم. فقط دوس دارم با یکی حرف بزنم ک واقعن حرفامو بفهمه. چیکار کنم؟