تحلیلی بر درمان رنجهای اولیه در زندگی؛
رنج است اینجا، هر چه بخواهی بسیار!
آنچه زندگی را مشکل میکند دردناک بودن برخورد با مشکلات و حل آنها است. مشکلات با توجه به ماهیت آنها، احضار کننده سرخوردگی، اندوه، غم، تنهایی، احساس گناه، پشیمانی، خشم، ترس، اضطراب، دلتنگی و یا ناامیدی هستند. اینها همه دردهای روحی و احساساتی رنج آورند و غالباً نیز بسیار رنج آور؛ درست به اندازه دردهای جسمانی و گاهی اوقات به اندازه شدیدترین دردهای جسمانی دردناک هستند.
مريم سعيدنيا Saye_roshan201193@yahoo.com
در واقع به دلیل دردی که این وقایع و تضادها در ما ایجاد میکنند آنها را مشکلات میخوانیم. از آنجایی که زندگی همیشه شمار فراوانی از مشکلات را در پیش پای ما میگذارد، بنابراین همیشه سخت است و همان گونه که ممکن است انباشته از شادی باشد مملو از رنج نیز هست. برخی از افراد- به ویژه افرادی که دچار ناراحتیهای روانی هستند و دوران کودکی دردناکی داشته اند- زندگی بسیار رنج باری دارند و چیزی در زندگی آنها هست که مدام آزارشان میدهد. به نظر میرسد مخزنی از درد و رنج درون آنها است که روح و روان آنان را سنگین میسازد. آنها هر کدام به نوعی به وجود این درها معترفند و میگویند در درون خود یک مخزن چرکی مملو از رنج را حمل میکنند. هر گاه به دوران کودکی این افراد سرک میکشیم، با خاطرات رنج باری مواجه میشویم. برای مثال، هر بار که پدر کودک را تنبیه میکند، احساس کودک این است: پدر خواهش میکنم با من کمی مهربان تر باش، خواهش میکنم مرا نترسان. اما کودک این احساسات را به دلایلی چند ابراز نمیکند و همین احساسات ابراز نشده رنجی است که در عمق روح و روان او رسوب میکند. معمولاً کودک آنچنان درگیر تلاشی است که محبت و توجه والدین را جلب کند که آگاهی زیادی نسبت به احساسات واقعی اش- و رنجی که سرکوب کرده- ندارد و اگر حتی از آن احساسات آگاه باشد، باز هم چیزی نمیگوید، زیرا ابراز صادقانه آن احساسات(مثلاً به صورت: پدر، تو باعث میشوی از تو بترسم)، ممکن است آنچنان برای والدین توهین آمیز جلوه کند که مجازات سنگین تری برای او به بار آورد! بنابراین، کودک آنچه را که نمیتواند به زبان بیاورد، در عمل به صورت قبول محکومیت، عذرخواهی، مزاحمت کمتر، رفتار خوب و مؤدبانه و رنج و دردی که آرام و بی صدا به عمق روح او تزریق میشود، به نمایش میگذارد. رنجهای زندگی فرد یکی یکی در این مخزن انباشته میشود و به لایههای تنش قبلی اضافه میگردد. این رنجها در پی راه فراری برای رهایی هستند و به شکلهای مختلف در زندگی فرد خود را نشان میدهند. رهایی از آن تنشها فقط در صورتی امکان پذیر است که بتوان آنها به سرچشمه اصلی ارتباط داد. البته لزومی ندارد تک تک اتفاقات تلخ زندگی گذشته فرد دوباره زنده و یادآوری شوند، بلکه احساسات کلی حاکم بر این تجارب باید مجدداً احساس شوند. در مثال بالا، وقتی احساس رنج به ریشه اصلی یعنی پدر مربوط میشود، خاطرات بی شماری یکی پس از دیگری به ذهن شخص هجوم میآورند(خاطراتی که در مخزن انباشته شده اند)خاطراتی که نقطه شروع شان وحشت از پدر بوده است. این خود شاهدی آشکار بر وجود اثرات فراموش نشدنی و غیر قابل انکار حوادث دوران کودکی است؛ صحنههایی که نماینده تجربههای تلخ زیادی هستند و هر یک وابسته به همان احساس رنج سرکوب شده هستند. آنچه در واقع پشت رنجهای شخصی نهفته است، نیاز به ادامه بقا و دریافت عشق و محبت صادقانه است. کودک خردسال برای راضی کردن والدینش(والدین ناآگاه، خودخواه، خودشیفته و روان رنجورش)دست به هر کاری میزند. یکی از بیماران در جلسه روانکاوی این مسئله را این طور بیان میکرد: من خودواقعی ام را از خود دور کردم. من کودک پاک و معصوم درونم را کشتم؛ او شاد، اعتماد کننده و شلوغ بود، در صورتی که والدینم پسری مطیع، مؤدب و محافظه کار میخواستند. من برای ادامه زندگی با آن والدین خودخواه و مستبد مجبور بودم از شرکودک درونم خلاص شوم. من بهترین دوستم را کشتم. معامله خیلی بدی بود، اما تنها معاملهای بود که میتوانستم برای به دست آوردن عشق و محبت و تأیید والدینم انجام دهم. ما قبل از دچار شدن به عصبیت و تبدیل شدن به انسانی کسل، دلمرده، خسته، بدبین، ناامید و روان رنجور اصولاً انسانی امیدوار، شاد، خوش بین، یکپارچه و دور از تضاد بوده ایم. ما در محیط خانواده و زندگی کردن در کنار افرادی بیمار و روان رنجور و جامعهای ناسالم و مملو از تضاد و تعارض و ریا و دروغ و فریب و فساد، به این که در حال حاضر هستیم، تبدیل شده ایم. به همین دلیل خودواقعی ما در تلاش برای بازسازی و التیام دوباره دائماً در پی تجلی و یافتن حلقههای ارتباطی با ریشه رنجها است تا بتوانیم رنجها را درمان کنیم و یک بار دیگر خودمان باشیم؛ خودواقعی مان. اگر انسان به یکپارچگی و منسجم بودن نیازی نداشت، در آن صورت میتوانست خودواقعیاش را برای همیشه به دست فراموشی بسپارد و با همین خودجعلی و غیر واقعی که حاصل اجبارهای ژنتیکی و محیطی است ادامه حیات دهد، اما این امکان پذیر نیست و چیزی که موجب روان رنجوری ما میشود، نیاز جدی به تمامیت و یکپارچه سازی مجدد است. نیاز به این است که دوباره خود طبیعی و واقعی مان باشیم. خودغیر واقعی، سنگر و دشمنی است که باید در نهایت نابود گردد. روانکاو برای مواجه ساختن بیمار با درد و رنج اولیه، ناگزیر از سعی و تلاش قابل ملاحظهای است. مهم نیست بیمار چقدر به بهبودی خود رغبت نشان میدهد، انسان همیشه در مقابل به یادآوری احساسات رنج آور مقاومت میکند و نمیخواهد آنها را به یاد آورد. در حقیقت خیلی از بیماران از این وحشت دارند که با تجربه مجدد آن احساساسات دردناک و رنج حاصل از آن، مشاعر خود را از دست بدهند و نتوانند خود را کنترل کنند! درمان رنجهای سرکوب شده به عنوان مرحلهای مهم در درمان، دقیقاً از همین نظر حائز اهمیت فراوان است، چون به همان شدت و تازگی که روز اول حادث شده، در درون شخص، محبوس شده و باقی مانده. شرایط زندگی و تجربیات شخص هر آنچه که باشند تأثیر چندانی بر رنجهای اولیه و وقایع تلخ دوران کودکی ندارند و نمیتوانند آنها را محو و نابود سازند. بیمارانی بودهاند که در پنجاه شصت سالگی، رنجهای دوران کودکی را با همان شدت تخریب روز اول، بدون کوچک ترین تغییری تجربه کردهاند و حقیقتاً هم آن رنجها مخرب بوده اند.
این رنجها هرگز در گذشته به طور کامل تجربه و احساس نشدهاند و علت ماندگاری آنها همین است. ما قبل از این که آنها را به طور کامل تجربه و احساس کنیم، ناگزیر از چشم پوشی و مخفی کردن آنها شده ایم. اما رنج بسیار صبور است و به شیوههای مختلف و عجیبی ما را از وجود خود در زندگی روزمره آگاه میسازد! رنج، به ندرت برای رهایی، فریاد بر میآورد، اما به شکل نامحسوس و در ظاهری مبدل لحظههای خوش زندگی ما را خراب میکند و اجازه نمیدهد احساس رهایی و آزادی کنیم. به طور معمول، رنج با تار و پود سیستم شخصیت ما درهم آمیخته است، بدون این که حتی احساس و یا اصولاً ادراک شود! پس سیستم روان رنجور، این رنج را به وسیله رفتار خود به نمایش میگذارد. سیستم روان رنجور این کار را به طور خودکار انجام میدهد، زیرا رنج چه به صورت خودآگاه و چه ناخودآگاه باید برای رهایی راه گریزی داشته باشد. این راه گریز میتواند لبخندی دائمی باشد که فرد در واقع میخواهد بگوید: با من مهربان باشید؛ و یا بیماری جسمی مزمنی باشد که در واقع میخواهد به واسطه آن به دیگران بگوید: از من مواظبت کنید، من میترسم! و یا خشونت و عصبانیت و فریاد و بدخلقی که این نیاز را در واقع فریاد میزند: پدر، مادر، به من توجه کنید! مهم نیست شخص چند ساله است و یا چه موقعیتی در زندگی کسب کرده و یا ظاهراً چقدر منطقی و پخته عمل میکند؛ با کوچک ترین فشاری که به این زخم وارد میشود، ما با کودک رنج دیده و آسیب پذیری در درون خود رو به رو میشویم. تمام رنجها، دلخوریها، عصبیتها، عصبانی شدنها و حساسیتهای زمان حال(به ویژه وقتی غیر قابل کنترل، غیر واقع بینانه، غیر منطقی و افراطی هستند)، از مخزن رنجهای اولیه سرچشمه میگیرند و به زندگی گذشته مربوط میشوند. به دلیل وجود همین مخزن است که احساسات بد در رابطه با اتفاقات نه چندان مهم و یا یک انتقاد ساده بیش از اندازه ما را عصبی و آشفته میسازد. احتمالاً به همین دلیل است که وقتی یک بیمار روان رنجور کنار خیابان دستش را برای گرفتن تاکسی بلند میکند و تاکسی بی تفاوت از کنار او عبور میکند، این فرد ناراحت و عصبی میشود و احساس حقارت و بی ارزشی به او دست میدهد و احساس میکند راننده تاکسی مخصوصاً با این کار میخواسته او را تحقیر کند!(در حالی که این یک موقعیت کاملاً عادی است و اصلاً نیازی نیست ما دچار احساس خاصی شویم و باید به سادگی از کنار آن بگذریم). این بیمار همان کسی است که در کودکی به شدت مورد بی توجهی، تحقیر، آزار و سرکوب والدین و اطرافیانش قرار گرفته و رنج بسیاری در روح و روانش ذخیره شده. به همین دلیل است که در زمان حال(با این که مرد بالغ و بزرگسالی است)در مقابل کوچک ترین نشانههای تحقیر و توهین به شدت آسیب پذیر است و واکنشهای عصبی نشان میدهد. همگی ما افرادی سرکش و یا ترسویی را میشناسیم که هر صبح مثل روزهای قبل، خشمگین، ترسیده، مضطرب و افسرده چشم از خواب میگشایند، بدون این که دلیل روشنی برای خشم یا ترس شان وجود داشته باشد. این نوع احساسات و رنجهای اولیه هر روز از کجا سرچشمه میگیرند؟ به نظر میرسد همگی آنها از مخزن احساسات و رنجهای اولیه نشأت میگیرند. هر آنچه که به خود غیرواقعی ما ضربه بزند، باعث تکان این مخزن و در نتیجه درد در وجود ما خواهد شد. برای مثال، زن بیماری که قیافه ظاهرش هرگز مورد رضایت و تأیید مادرش نبود، این چنین اظهار میکرد: یک روز همسرش با حالتی عادی به او میگوید چشمان زیبای آبیاش با موهای مشکی پر کلاغی او زیاد هماهنگ نیست و بهتر است موهایش را رنگ کند. همین اظهار نظر به ظاهر کم اهمیت و ساده، یک احساس کلی حقارت و طردشدگی را در او زنده کرده بود! او با وجود این که اطمینان داشت شوهرش قصد ناراحت کردن او را نداشته، اما قادر به کنترل احساسات رنج بار خود نبود. فقط صحبت کردن در این مقوله(زیبایی ظاهر)رنج قدیمی را در او زنده کرده بود و عدم تأییدهای مادرش را به یادش آورده بود. اکثر ما از علت و چرایی حالات احساسی و هیجانی که در طول روز برای مان اتفاق میافتد، زیاد آگاه نیستیم. تقریباً همه به دلیل وحشتی که از درد و رنج داریم به نسبتی سعی میکنیم از درک علت مشکلات اجتناب کنیم. طفره میرویم، با این امید که آنها خود به خود حل شوند! اما مسئله اصلی این است که: تا زمانی که جرأت مندانه و آگاهانه با ترس و رنج و درد خود مواجه نشویم و علت و چرایی آن را در گذشته پیدا نکنیم نمیتوانیم از اسارت زنجیرهای رنج بار زندگی خود رها شویم. اما آیا میتوانیم؟!
لینک خبر : روزنامه کارون | شماره ۳۲۹۱ | ۱۳۹۳/۹/۱۳ | صفحه ۵
دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
علاقه مندی ها (Bookmarks)