با سلام میدونم پستم کمی طولانیه ولی خواستم همه چیرو توضیح بدم...بخونید لطفا...
من در حال حاضر در کشور کانادا زندگی میکنم.من و همسرم چهار سال باهم عقد بودیم و قرار بر این بود که ایران زندگی نکنیم تا هم از نظر هزینه و هم شروع زندگیمون در کانادا باشه.مادر من از اول با ازدواج با شوهرم مخالف بودن.در مدت چهار سال ما دو سال به صورت پنهانی عقد بودیم یعنی فقط مادر و پدر من در جریان بودن.چون شوهرم با مادرشون قهر بودن و با خواهر ناتنیشون زندگی میکردن که اونها هم با ازدواج ما مخالف بودن به دلیل اینکه من دختری در ناز و نعمت هستم و ایشون نمیتونه منو خوشبخت کنه.که شوهرم هم با اونها قطع رابطه کرد به خاطر ازدواج با من و در واقع دیگه با کسی از خانواده اش در ارتباط نبود.ناگفته نمونه که ایشون یک بار عقد کردن و در عرض کمتر از یک سال جدا شدن...
دو سال آخر شوهرم به دلیل اینکه من پولم کمه و بهتره که ما پول ذخیره کنیم برای کانادا که اونجا راجت زندگی کنیم ،من مادر پدرم رو راضی کردم که ایشون هم با ما زندگی کنن تا کار کانادامون درست بشه.شوهرم همون اوایل از پدر من دو میلیون پول قرض کردن اما هیچ وقت به روی خودشون نیاوردن که پس بدن.سکه های عقد رو به این دلیل که پول بلیط کانادا میخوام بخرم و تو هم کمک مالی کن از من گرفتن. هیچ وقت به من پولی نمیدادن و همش میگفت پدرت که داره از پدرت بگیر.من در مدت این چهار سال با تمام خسیسی ایشون کنار اومدن به امیدی که اینجا جبران میکنه.از همون اولین باری که با ایشون رابطه جنسی داشتم هیج لذتی نبردم چون همیشه خودخواهانه برخورد کرد و هیچ وقت منو قبل از رابطه نوازش و بوسه نمیکرد.من بهش نامه دادم و از احساساتم براش توضیح دادم که من خودمو میشناسم و اگر اینطوری ادامه بدی من سرد میشم.نمیگم سعی نکرد ولی فقط 1و2 بار سعی کرد بعد دوباره خودخواهانه برخورد میکرد.ایشون هیچ وقت زیر بار جلوگیری نرفتن و همیشه من بودم که جلوگیری میکردم.همون سال اول بود که سرد شدم.اما من اون موقع چون خودم خواسته بودم چون با مادرم خیلی جنگیده بودم فکر میکردم باید ادامه بدم.اما احساسم روز به روز کمتر شد.همش دنبال بهانه میگشتم که باهاش نخوابم.چون واقعا برام آزار دهنده بود.من یه دختر خیلی احساساتی بودم که همیشه از دیدن صحنه های رمانتیک گریه میکردم.از نظر مالی هم که همش مشکل داشتیم.ایشون هیچ وقت برای من هدیه نخرید یا اگر میخواست بخره میگفت تا اینقدر بیشتر نمی تونم هزینه کنم...تا اینکه اومدیم کانادا و در مدت 5ماه که اینجا بودیم همش از پولی که پدرم به عنوان جهیزیه داده بودن خرج میکرد.و 20 تا سکه خریده بود در بانک گذاشته بود که بهشون دست هم نمیزد.هروقت میخواستم برا خودم چیز ضروری هم بخرم باید با گریه میخریدم!3ماه آخرم که اصلا" دیگه رابطه نداشتیم.تا اینکه صبرم سراومد.
به ایشون گفتم یک هفته از هم دور باشیم تا فکر کنیم.بعد یک هفته ایشون اومد که باهم صحبت کنیم بعد به جای اینکه اگه نگرانه زندگیمون نابود شه دل منو بدست بیاره،میگه که من برام دختر ریحته و تویی که دیگه هیشکی نمیگیریدت و من تورو از خونه مامان بابات نجات دادم من تورو از ترشیدگی نجات دادم.یه مطلب دیگه که هیچ وقت نتونستم ایشون عوض کنم این که این آقا اصلا به نظافت شخصیش نمیرسید .قبل رابطه مسواک نمیزد و همش سیر میخورد از ترس اینکه سکته نکنه و همش بوی بد میداد.و بعد اون حرفاشون من بدتر سر لج افتادم و اقدام به طلاق کردم چون حق طلاق با من بود به مادرم وکالت دادم و مادرم در ایران دنبال کارهای من هستن.بعد از گذشت پنج ماه از اومدنمون این اتفاقات افتاد و شوهرم به من میگه تو چهار سال صبر کردی که اینجا برسی بعد بری سراغ زندگیت.
من خیلی با رفتارای ایشون صبوری کردم.من نیاز به نوازش و دیده شدن داشتم ولی ایشون همیشه منو میکوبید و حتی جلوی دوستاش مسخره میکرد.هیچ وقت بهم نگفت دوستم داره فقط تا قبل عقد.هیچ وقت بهم نگفت این لباس بهت میاد با چقدر خوشگل شدی در صورتیکه من از نظر قیافه و هیکل هیچ ایرادی ندارم .اما ایشون اعتماد به نفسم رو ازم گرفتن.باهام عین بچه ها رفتار میکرد که تو نمیفهمی تو نمیتونی.من یوهو بریدم.کم آوردم و حس کردم جدایی بهتر از اینه که با کسی زندگی کنم که عین همخونه شده برام.در حال حاضر حدود پنج ماهه دارم از ایشون جدا زندگی میکنم.ازونطرف هم که مادرم در ایران دنبال کارای طلاقمه.اما چند وقته همش شوهرم داره نفرینم میکنه.بعد از 5ماه جدا زندگی کردن دیشب اومد وکلی گریه و زاری کرد که من زندگیمو دوست دارم و بهم فرصت بده و من هم خواستم دوباره امتحان کنم آیا میتونم و باهم رابطه برقرار کردیم ولی بازهم نتونستم و همش در حالیکه اون داشت باز کار خودشو میکرد منم گریه میکردم.اما بازهم ادامه داد و فقط به فکر خودش بود.ازش متنفر نیستم ولی اصلا" نمیتونم دیگه...نه تنها هیچ حسی ندارم بهش حتی بوسم میکنه چندشم میشه...نمیگم آدم بدیه نه اتفاقا خوبیهای زیادی هم داره...وقتی یاد خاطراتمون میوفتم گریم میگیره...
اما... میترسم.دو دل شدم ...الان احساس دلسوزی و ترس دارم.چون همش میگه من بدبختم و کسیرو ندارم.کمکم کنید که چیکار کنم؟مامان بابام که بهم میگن دیگه برنگرد...ولی یاد خوبیهای این آدم میوفتم میگم نکنه اشتباه کردم!!نمیدونم.گیج و سردرگم شدم.کمکم کنید...............
علاقه مندی ها (Bookmarks)