سلام نمیدونم از کجا و چطوری بگم .من سی سالمه سه ساله ازدواج کردم شوهرم 38 سالشه .سنتی ازدواج کردیم .سه ماه حرف زدیم .من شرایطم کامل با ایشون مطرح کردم که 5 تا بود و روی وسواسی که دارم چندبار هم شرایطم یاد آوری کردم :1-5 سال بچه نمیخام(بهش گفتم تا اون موقع 40 سالتونه مشکل ندارید؟گفتن نه!)-2-قصد ادامه تحصیل3-کار4-حق طلاق میخوام (سر این ایشون یک ماه فکر کردن و بعد مشورت با وکیل و اینا قبول کردن.)5-مهمترینش برام مهاجرت که بهشون مکرر یادآوری کردم که قصد مهاجرت دارم و حتی قبل عقد به چند تا موسسه زبانم بردمشون و تعیین سطح شدیم برای آیلتس و ایشون گفتن کار دارم تو ثبت نام کن تا من بعدا بیام) و مورد اخر رفت وآمد با خانوادشون که شهرستان هستن و ایشون تنها تهران هستند که گفت من خانوادم خط قرمزم هستند منم گفتم باشه ولی این خط قرمز مزاحمتی برای زندگی من نباشه .بعد سه ماه عقد و سه ماه بعد از عقد شهریور 90 رفتیم سر زندگیمون .خب مشکلاتمون و تفاوت دیدگاهها از روز اول شروع شد ایشون یه زن کاملا سنتی میخواهند که به قول خودش مطیع باشه .حرف های قبل عقد باد هوا شد و ایشون رویتشون رو شد که اصلا قبول نداره چه قولهایی داده و با پررویی تمام میگه آره گفتم الانم میگم نه!.علاقه بیش از حد به خانوادش و خبر دادن کوچکترین تغییرات و جزییات خونه به خانوادش داره میشه گفت کاملا خاله زنک هستند از سرک کشیدن به زندگی مردم لذت میبرند .البته ذکر کنم ایشون قبل من یه بار عقد ناموفق داشتاند و گفتند دختره دیوونه بود به من انداختنش !شیزوفرنی داشته قرص میخورده و همش گریه میکرده که سر همین خانواده من کاملا مخالفت کردن که خوب من برخلاف میلشون ایستادم و گفتم نه این آدم یک بار سرش به سنگ خورده و سنشم بالاتره عاقله و میتونه تکیه گاه خوبی یاشه اما صدافسوس که برعکس این شد و من شرمنده خانوادم شدم تو این سه سال بخواهم کامل بگم اینجا جا نمیشه خلاصه اش بگم آدم فوق العاده خاله زنکی هستند؛خانوادش روزی 100 بار به هم زنگ میزنند انتظار دارن همه اخبار بهشون بگی و تو هم قاطی بدگویی ها و خاله زنکیشون بشی که خوب متاسفانه از توان من خارج بود و همین باعث قطع رابطه ام باهاشون شد و دیگه جوابگوی تلفناشون نبودم و از 91 رفت و آمدمم قطع کردم ،هیچ نقطه نظر مشترکی نداریم خانواده اش بی اطلاع شب و نصفه شب میبره و میاره و عین یک زن سنتی از من انتظار داره بی هیچ حرفی ساعت 12 یا 2 نصفه شب سفره پهن کنم و جمع کنم و مصلحت خانوادش به من ترجیح داره کتک کاری کردیم فکش و تحقیر و توهین داشتیم.پرده شرم و حیا بین خانواده ها شکسته شده من ارشد قبول شدم هزینه تحصیل و ماشین و لپ تاپ و.... با پدرمه حتی یه تیکه کوچک برای من نخریده تمکن مالیش خوبه و لی دریغ داره عوضش به خانوادش خوب میرسه میگه من خارج نمیام و شدیدا اصرار به بچه داشتن میکنه تو شرایطی که اصلا جاش نیست که اینو هم خانوادش یادش دادن و چون سنتی هستن و ببخشید مقداری امل فکر میکنند و علنا 100 بار گفتن که تو زنی وظیفه ات رسیدن به شکم و زیر شکم مرده و بیشتر از این هم حرف نزن!وظیفته بچه بیاری که سرت گرم شه و به پسر ما گیر ندی!این اواخر هم که مادرشون رسما اعلام کردن ما به پسرمون محبت نکردیم کمبود محبت داره(انتظار دارن من سر 40 سالگی نقش لله برای پسرشون بازی کنم!)مشاور های مختلفم رفتیم که متاسفانه نتیجه نگرفتیم بیشتر از 8 تا مشاور که معروفم بودن مثل ب.ه.ر.ا.م.ی یا د.ا.و.ر.ی یا فهیمی و.... همشون میگن تفاوت دیدگاهتون شدیده و هیچ چیز مشترکی ندارید و این سه سال من دختره شاد فعال خونه پدرم شدم یه آدم کاملا مضطرب و افسرده و پر از استرس مشکل زودانزالی دارن و مثل همه آدمهای قدیمی وصله به زنشون میچسبونن و میگن تقصیره تو هست !!!من نه حمایت مالی و عاطفی داشتم نه جنسی و غیره که دیگه بعد از عید 93 که کتکم زد و تهمت ناروا زد که تو حتما با یکی هستی که من و محل نمیکنی و مویالم رو شکوند و من هم دیدم دیگه واقعا اگر دو ساله بابت آبرو و خجالت از خانواده ام موندم الان ترس از جون دارم و 23 فروردین برگشتم منزل پدرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)