ارغوان عزیز من بارها و بارها خواستم که مادرم رو بیارم و اصلا هم برام مهم نیست که شوهرم چطور برخورد کنه. واقعا مادرم برام خیلی عزیز تر از این حرفهاست. اما خودش قبول نمیکنه که بیاد به هیچ وجه و وقتی هم که میاد زود سعی میکنه بره و نمیمونه
مادرم به من میگه پیش شوهرت بده ولی من برام اهمیتی نداره این موضوع و از طرفی برای ازدواج خواهرم نگرانه و میگه وقتی که اون ازدواج کنه طلاق میگیرم. بارها حتی بهش گفتم بیا طلاق بگیر ولی میگه نه اول خواهرت هم سروسامون بگیره. پدرم از ما تا حدی میترسه و جلو ما کاری نمیکنه البته قبلا که کوچکتر بودیم از ما هم باکی نداشت. اما الان که خواهرم هم میره دانشگاه و دو تایی تنها شدن دوبازه دیوونه بازیهاش شروع شده
علاقه مندی ها (Bookmarks)