سلام
دیگه خجالت میکشم که بیام بازم تاپیک ایجاد کنمو بازم حرفای تکراری رو بگم. اینجا بهترین جاییه که میتونم حرفامو بیان کنم و درددل کنم. اینقدر راهکار میخونم پای عمل که میرسه استپ میکنم.
این روزا پر از درد و رنجم. همش به شوهرم بر نمیگرده. حدود 90% به خودم و درونم برمیگرده ولی نمیتونم هیچی رو از خودم دور کنم.
تست افسردگی بک رو زدم، افسردگی وخیم داشتم. یه سگ سیاه افسردگی دارم که همش باهامه. فکر کنم اون کلیپه سگ سیاه افسردگی رو درباره من ساختن.
من حتی نمیتونم یک لحظه هم ذهنم رو آروم کنم. همش مشوشه.
همه چیز از اونروز شروع شد که گوشی همسرم دست دخترم بود داشت کلیپاشو میدید یهو یه کلیپ بد رو گذاشت، شوهرم مثل فنر از جاش پرید و گوشی رو از دست دخترم گرفت ولی من حالم بد شد. خیلی بد. حتی بهش اعتراض نکردم، داد نزدم و با دخترم به بهانه خرید زدیم بیرون از خونه. انگار بیغیرت شدم. بعد که برگشتیم فقط بهش گفتم گوشیتو نده دست دخترمون.
شب ازم خواست رابطه داشته باشیم ولی کاش نداشتم. حین رابطه همش ایراد میگیره. میگه نمیدونم تو دیگه چی هستی یا اشکال های کار خودشو به من ربط میده. منم یا باید بگم باشه تو درست میگی یا سکوت کنم. نه اون لذت برد نه من!! اصلا نمیدونم چرا خواست باهام رابطه داشته باشه. اون که خودشو جای دیگه خالی می کنه. به این فکر نمیکنه که منم یه زنم و با این حرفاش روح منو نابود می کنه.
یک ماهی میشد که اصلا دستش هم بهم نخورده بود. اگر برم سمتش یا خسته است و خوابش میاد یا دستشو میکشه از زیر دستم این حرکتش از فحش هم واسم بدتره. دارم با احساسم مبارزه می کنم. نمیخوام دوستش داشته باشم چون غیر از درد هیچی واسم نداشته. دلم بهش سیاه شده. حس می کنم اصلا دوستش ندارم. بود و نبودش توی خونه واسم مهم نیست. وقتی میاد شوری واسش ندارم. حتی از پای سیستم بلند هم نمیشم.
چند مدتی هم هست که بیشتر از ما کناره می گیره. بیرون رفتناش بیشتر شده صبح از 7 میره اداره فقط میاد یه ناهار میخوره میره یا خونه مادرش یا با دوستاش بیرون نمیاد تا ساعت 11 به بعد شب.
اگر زن و شوهر باید روزای سخت کنار هم باشن، روزای خوش هم باید باشن دیگه. چرا همش خستگیشو میاره خونه؟ وقتی هم که حالش خوبه یا بیرونه یا خونه مادرش.
علاقه مندی ها (Bookmarks)