دارم داغون میشم از این همه تفاوت فرهنگی با همسر و بیشتر از اون با خانواده همسر
قبلاً پست گذاشته بودم و شرایطم رو نوشته بودم اما الان دیگه واقعاً بعضی وقتاش به حد جنون میرسم.
البته بعضی وقتا میگم حقته، بکش که حقته تو زیادی من من کردی و فکر می کردی واقعاً بلدی نه عزیزم تو هیچی نیستی و اندازه یه بچه کوچولو هم تحلیل نداری
مهندس مهندس ها کار دستت داد
فکر کردی این که توی کارت چند تا چیز از بقیه بیشتر بلدی و یا اگه چیز جدیدی پیش میاد رو می تونی حل کنی، پس همه چی بلدی دیگه؟
فکر کردی اگه رئیس کل دستور میده میگه این آقا حیفه توی شهرستان باشه و باید بیاد مرکز استان یعنی تو کسی هستی؟
پول لازم باشی سریع می تونی بانک جور کنی ازش وام بگیری
این که بتونی با همین حقوقت توی چند ماه صاحب ماشین و خونه بشی و همه توی اداره بگن ماشالله فلانی چه سریع پیشرفت کرد. و توی چشم باشی فکر کردی ازدواج هم به همین راحتی هاست. نه قربونت برم اینجوری نیست.
وقتی گذشته خودمو تصور می کنم به حد جنون میرسم وقتی حرفایه یکی از همکارام و یا یکی از پیمانکارای بخش خودمو یادم میاد که می گفتن مهندس خر نشی یه دفعه خوشی بزنه زیر دلت بری زن بگیری ها وقتی یاد حال و هوای اون روزام میفتم به حد جنون میرسم
یعنی در حد دیونه وار
یعنی دیروز داشتم دیونه میشدم و انقدی بهم فشار امد که به ذهنم حتی، تموم کردن زندگی هم امد
توی هوای بارونی سرعت ماشین(پراید) رو تا 150 هم بالا بردم و کوچکترین حرکت لازم بود تا خلاص شم و شایدم بدبخت اون دنیا. ولی بعدش با خودم فکر کردم اگه هم قرار بر این کار داشته باشم باید همه کارامو سر و سامون بدم بعد. واسه خودم دو دو تا می کردم که آپارتمانم رو بفروشم ، اون وام هایی که از بانک ها گرفتم رو تصفیه کنم و یا ببرم وام ها رو بیمه کنم بعد مرگم بانک از بیمه پولشو بگیره و یقه خانوادمو نگیره و یه مقدار هم واسه کفن و دفن بریزم به حساب بابام و خیلی شیک و مجلسی به این زندگی پایان بدم.
این روزهای زندگیم در مقایسه با روزهای مجردیم جهنم جهنمه.
از ته دل دوست دارم برگردم به گذشته و یا همه این روزا خواب بوده باشم و یه روز صبح مادرم بیدارم کنه بگه پسر پاشو اداره دیر شدا و پاشم تند لباسامو بپوشم و بدو ماشینو استارت کنم و برم اداره و تو مسیر اگه یه مسافری رو هم دیدم سوار کنم و موقع پیاده شدن بگم کرایه نمی خواد مسیرم همین بود حاج آقا و اونم اول صبحی یه دعای خیر نثارم کنه و... بعد بشینم با فکر باز کارمو که خیلی هم دوسش دارمو انجام بدم. حسرت اون روزامو می خورم واقعاً حسرت
یا یه آخر هفته بردارم مادرمو ببرم قم و جمکران که جیگرش حال بیاد. و یه خدا خیرت بده بگه که جیگر منم واسه یه مدت خنک شه.
تو زندگیم اشتباه هم داشتم ولی راحت می تونستم باهاشون کنار بیام. مثلاً خونه رو یه خورده گرون خریدم گفتم عیب نداره فک می کنم چند ماه دیر تر امدم سر کار.
فلان چیز رو اگه می خریدم بهتر بود، میگم عیب نداره بلاخره باید یکی هم اشتباه می کرد که اون بنده خدا هم یه نونی ببره سر خونه زندگیش دیگه.
و....
اما سر مسئله ازدواج واقعاً نمی دونم چی کار باید بکنم.
دقیقاً می تونم بگم فقط من اشتباه نکردم و فقط من نباختم . سر این قضیه خانوم من هم باخته. اون هم میتونست با یکی که به افکارش بیشتر نزدیکه ازدواج کنه تا از زندگیش بیشتر لذت ببره نه با من که واسه اون سوهان روحم.
چند روز پیش شناسنامه دوستمو دیدم که صفحه دومش سفیده، می تونم بگم از اول زندگیم انقد به کسی حسودی نکرده بودم که به اون دوستم حسودی کردم.
چی میشد آدم تو زندگی برای یه بار هم شده راه برگشتن به چند ماه قبل رو داشت. قول میدم به شرفم قسم که دیگه ازدواج نمی کنم. اگه خواستم این کا رو بکنم بسپرید منو به دست داعش و بهشون بگید که این از اون شیعه هاست بزار تا با شنیع ترین حالت بکشنم.
البته الانشم دوسش دارم و این که حرف از طلاق و ... نمی زنم نمی خوام زندگی اون هم به گند کشیده بشه.
اما دقیقاً جفتمون به طور قطع به یقین به این نتیجه رسیدیم که اختلاف فرهنگیمون خیلی بالاست و من،چیزی نگفتم. اما خانومم حتی به زبون اورده که من خیلی راحت به خواستگارام جواب رد می دادم و منظورش دقیقاً اینه که اشتباه کرده در انتخاب من
اما من هنوز به زندگیم پابندم و تمام سعیم رو هم کردم که با تمام این اختلافات به خانومم بگم که راضیم از زندگیم و اشتباه در انتخابم نکردم.
البته اینو بگم دختر خوبی هست اما من و اون اختلافاتمون بالاست. نمی دونم اون موقع که باید به این موضوعات توجه می کردم چرا نکردم و الان به این نتیجه رسیدم.
بهش فکر که می کنم به حد جنون می رسم.
واقعاً اعصابم اسفاکه.
قبلاً به این جمله اعتقاد داشتم که پیش خانواده من، من میشم آدم بده و پیش خانواده اونا خانومم میشه آدم بده اما الان انقدی رفتار خانوادش واسه من و خانوادم غیر قابل تحمله که خانوادم هم میدونن که بعضی وقتا من دارم کارای اونا رو لاپوشونی می کنم و بعضی وقتا هم نمی تونم لاپوشونی کنم.
شرایطم هم انقدی بد هست که با هیچ کس نمی تونم درباره شرایطم صحبت کنم.
هیچ وقت به اندازه الان احساس لاعلاجی نکرده بودم.
ادامه زندگی؟
جدایی؟
مرگ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)