با سلام. دختری 25 ساله با تحصیلات کارشناسی ارشد هستم. از سوم دبیرستان خواستگارانی داشته ام که بدون لحظه ای درنگ به آنها جواب منفی داده ام!! تنها دلیلم این بود که ب فلانی علاقه ای ندارم (البته الان می فهمم که چقدر اشتباه تصمیم گرفته ام. بعضی از آنها جای فکر کردن بیشتری داشته اند) خلاصه این قضیه خواستگار آمدن و راضی نشدن ما به هیچکدام از آنها ادامه داشت تا اینکه دل دادم به پسری 29 ساله، با تحصیلات ارشد. این قضیه از آنجایی شروع شد که خانواده این آقا تمایل به وصلت من با پسرشان نشان می دادند (البته هیچوقت مستقیم چیزی نگفتن) از آنجایی که این اقا ب ظاهر تمام انچه من مدت ها در ذهنم از همسر آینده ام داشتم را دارا بود (با رفتارهایی ک خانواده اش داشتند) بیشتر و بیشتر ب این آقا فکر میکردم و حتم داشتم ک بالاخره خدا کسی رو ک ب دل من بشینه رو پیش پام گذاشت. از آبانماه پارسال این فکر کردن ب این آقا شروع شد تا شهریور امسال ک فهمیدم فقط خانواده اش راغب ب این وصلت هستند و این آقا ملاک های دیگه ای برای ازدواج داره ک لابد در من نبوده ک هیچوقت پا پیش نذاشت! از شهریور تا ب الان ک دارم این پیام را میگذارم شبیه کسی هستم که عزیزترین فرد زندگی اش از دنیا رفته و غم رفتنش زندگی را برایش مختل کرده (امیدوارم توانسته باشم احساسم را خوب بیان کرده باشم). از شهریور تا ب الان تمام لحظاتم پر از اضطراب و استرس است. خاب و بیداریم با دلهره سپری می شود. بداخلاقم و رنجور. نمازهای صبح همه قضا و مابقی با کسالت. مدام اشک و زاری یا بغض. زمانی ک حتم داشتم همسر آینده ام را پیدا کرده ام پسر خاله ام که 4 ماه از خودم بزرگتره، دیپلم ریاضی، مشغول کار، ب خواستگاری ام آمد. یکی از بزرگترین ضرباتی ک در طول این 25 سالی ک از عمرم گذشته همین بود. تمام قلبم گیر بود نزد کسی ک بعدها فهمیدم حتا ب من فکر نمیکرده و با همین قلب اسیر باید پاسخ میدادم ب کس دیگه ای که همه خانواده، فامیل،دوستان و هر ک از ماجرای خواستگاری پسر خاله باخبر بود او را تایید میکردند. سخت ترین روزها و شبها را گذراندم بدون اینکه کسی بفمد در چ دوزخی هستم.باید خیلی سریع قلبم را ک اسیر بود رو آزاد میکردم (ک فک میکنم دلهره ها، بغض ها و... هنوز گواه بر اسیر بودن دلم دارن) و ب کس دیگه ای جواب مثبت میدادم. هر چقدر خانواده و دوستانم مرا نصیحت میکنند ک ب پسر خاله جواب مثبت بده (یکسال و دو ماه از خواستگاری اش میگذرد و همچنان مصرانه منتظر دریافت جواب مثبت است) نمیدانم چرا نظرم تغییر نمیکند. همه میگویند خاهان کسی باش ک خاهان تو باشد (این حرف را قبول دارم) ولی من با تمام قلبم ب آن آقا فکر میکردم و با تمام وجودم حتم داشتم ک همسر آینده ام هست. مدت هاست نفس هایم عمیق نیست. نگرانم و غمگین. زندگی ام بی برکت. احساس میکنم چون ب پسر خاله ام نه گفته ام (با تمام ویژگی های خوبی ک دارد ولی من هیچ یک از آنها را نمیفهمم) خدا با من قهر کرده. قهر کرده ک اینقدر زندگی ام کسالت بار شده. همیشه دوس داشتم همسر آینده ام چند سال از من بزرگتر باشد. میگویند ملاک موجهی نیست. البته این روزها مدام ب این فکر میکنم که مثل خیلی ها ک مجرد هستن من هم میتوانم اینگونه عمرم را سپری کنم. تمام احساساتم سرکوب شده. چرا تمام روزگار دست ب دست هم دادند تا من ب با تمام وجود ب کسی علاقمند شوم ک او در تمام لحظاتی ک من در فکرش بودم آسوده زندگی اش را میکرده. چرا حالم خوب نمیشود. راستش دیگه ب اون آقا فک نمیکنم ولی موقعی ک میام ب این فک کنم ک شاید بقیه درست میگن پسر خاله گزینه مناسبی برای ازدواج هست دوباره استرس و اضطرابم شروع میشود. نمیدونم چرا حالم خوب نمیشه. خسته ام. دوس دارم ب حال خودم باشم. اصلن آمادگی پذیرش فرد دیگه ای رو توی زندگیم ندارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)