سلام.
نمیدونم منو چقدر میشناسید ولی یه توضیح مختصر از خودم میدم و حال و اوضاعم وقتی اومدم تالار و تغییراتی که کردم.
من یه دختر 23 ساله هستم قبلا فوق العاده خجالتی، بی اندازه زودرنج و تقریبا از خودم متنفر بودم و همش در حال خود خوری و فکرای ناراحت کننده تو سرم.
من تو شرایط تقریبا بدی بزرگ شدم. پر از استرس و ترس و اضطراب. مریضی مامانم، بی پولی، حاشیه نشینی شهر که خودتون میدونید یعنی چی، بی خوابی های شبانه، وضعیت تغذیه افتضاح، مدل کوزت تو خونه باهام رفتار میشد، و البته کارم همیشه حسرت خوردن بود. حسرت غذا لباسو حتی توجه!!!!
با قدرت تخیل فوق العاده قوی اونقدر که هیچ وقت مشکلات خوانواده مو باور نمیکردم و هر مشکلی رو خیلی راحت تو ذهنم تحریف میکردم ، هوش تقریبا خوب درسی نه اجتماعی، وضعیت تحصیلی تقریبا خوب و لیسانس تو دانشگاه عالی.
خوب من با وضعیت در حال انفجار از ناراحتی و گریه های مدام اومدم تالار . ناراحت بودم بابت چهره ام، لاغریم، اینکه همه منو مسخره میکنن، اینکه وضعیت پوششم رو دوست ندارم ، همش احساس میکردم همه منو تحقیر میکنن. از پدرم مادرم خواهرم و برادرم شاکی بودم از همه ی آدمای اطرافم دلگیر بودم و حس میکردم الانه از ناراحتی بمیرم. تقریبا یک سال بود به هر دری میزدم تا حالم خوب شه. محجبه بودم تقریبا بد حجاب شدم، به روی پسرا حتی نگا نمیکردم رفتم دنبال دوست پسر و شبا تا دیروقت بیرون میموندم و مهمونی با بچه ها ، آرایش در حد صفر بود ولی دیگه بدون آرایش پامو بیرون نمیذاشتم. فوق العاده درس خون بودم، دوترم آخر حتی حاضر نبودم اسممو رو برگه بنویسم در حدی که برا فارغ التحصیلی کارم به دعوا و آموزش کل کشید، از اتاق استادم برگه امتحان برا دوستم دزدی کردم و با اینکه بدون کنکور دانشگاه قبول میشدم از خجالت رفتارای دو ترم آخرم نرفتم و خیلی چیزای سانسور شده ی دیگه.
بعد از این همه تلاش بیخود دست از پا درازتر خیلی شانسی با این سایت آشنا شدم. اولین تایپیکم خلاصه اش این بود که من زشتم.
کلی اینجا به من کمک کردین و خودمم تلاش زیادی کردم.
اما بعد انجام این همه تلاش میخوام بگم واقعا به نتیجه رسیدم و واقعا زندگیم عالی شده. گریه و تغذیه و حسرت و خجالت و بی اعتماد به نفسی و حس اینک منو مسخره میکنن تموم شد و واقعا واقعا راحت شدم.
اما الان دوباره گرفتار شدم و یه جورایی ناراحت میشم اونم وقتی که ذهنم بیکاره. اونقدر که بی اختیار میزنم رو زانو ام یا با مشت میزنم تو پیشونیم. واقعا بی اختیاره و دلیلشم اینه که یاد رفتارای اشتباه گذشته ام می افتم و نمیدونم چرا این همه اتفاق عجیب برام می افته و تشدیدش میکنه.
میدونید من الان واقعا درگیرم با خودم، همش با خودم سر رفتارای اشتباهم و بچه بازیام و مهمترین مورد هدر دادن عمرم، روزای بچگیم، روزای دانشگاه که میتونست بهترین باشه ناراحتم.
همش دارم خودمو سرزنش میکنم که چرا بی عقل بودم و عمرمو هدر دادم و نمیتونم با رفتارام و بچه
بازیام کنار بیام
خواهش میکنم اینبارم کمک کنید تا درست بشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)