سلام من سالگی همش 24 سالمه کارمندم هستم حدود یک ماهی میشه که یکی از همکارام بهم پیشنهاد ازدواج داده البته منظورم از پیشنهاد ازدواج اینکه مامانش زنگ زده خونمون و منو خواستگاری کرده وقتی مامانش و خواهراش اومدن به نظر من اصلا خوب نیومدن راستش اصلا از لحاظ کلاس بهمون نمیخوردن اصلا حتی لباس پوشیدنشونم با ما فرق داشت در ضمن عمه همکارمم اومده بود همشم میگفت ما خانوادمون اهل پز و قرتی بازی و اینا نیستیم ومهریه عروسم14 سکه بوده نمیدونم حالا چون ما باهشون فرق داشتیم فک میکرد ما پزیم یا چیز دیگه خلاصه من به مامانم گفتم نه اما مامانم میگفت خب کارش خیلی خوبه درامدش خوبه تحقیق کردیم گفتن خیلی پسره خوبیه و قرارشد پسره یه روز بیاد خونمون که باهم حرف بزنیم بار دوم که اومدن و حرف زدیم من واقعیتش مشکلی با پسر ندارم اما با خانوادش اصلا نمیتونم کنار بیام فکر اینکه تو مجلس عروسیم دوست و فامیل اینا رو ببینن داره دیونم میکنه من دوس دارم خانواده همسرم بهمون بخوره دوس دارم از رفت امد باهاشون خوشحال باشم نه اینکه همش قایمشون کنم از اینو اون اصلا طرز حرف زدنشون طرز لباس پوشدنشون حتی شغلایی که شوهر خواهراش و اعضای خونوداش دارن اصلا به ما نمیخوره یه مشکل دیگم که دارم اینه که پدر همکارم یک دستش معلوله مثلا نمیتونه رانندگی کنه یا چیز سنگین بلند کنه من میترسم اگه ما باهم ازدواج کنیم کارای زندگی اونا هم روی دوش پسرشون باشه چون تک پسره
شما میگین با این اوصاف من چکار کنم چون ما همکارم هستیم اگه بهش بگم برای بار سوم بیان خونمون دیگه اونا و خنواده خودم همه چی رو تموم شده میدونن اگه بگمم نه همه چی تموم شده
در ضمن اینکه هر روز میبینمشم منو آزار میده
علاقه مندی ها (Bookmarks)