سلام.دلم میخواد اینجارو اینقدر صمیمی بدونم که یه سری مشکلات شخصی یا سوالاتی که تو دلمه و در اطراف خودم میبینم و براشون هیچ جواب منطقی ای نتونستم پیدا کنم اینجا بیان کنم...
من و نامزدم چندسال هست که باهم آشناشدیم و الان 2سال میشه که عقد کردیم البته هنوز سرخونه زندگی خودمون نرفتیم.همسرم پزشک و من دانشجوی هنرهای تجسمی(نقاشی)هستم.ازونجاییک همسرم رو خیلی دوست دارم و بهم خیلی علاقه مندیم تقریبا"اگه درطول روز نبینمش چه وقتی در محل کارش باشه چه منزل مرتبا"باهاش تماس میگیرم!شاید روزی حدود 20_30بار بلکه بیشتر...مثلا"وقتی محل کارش هست ودر حال ویزیت کردن بیمار,باهاش تماس میگیرم و بهم میگه که الان نمیتونم صحبت کنم چون مریض دارم و من در جواب بهش میگم پس گوشیرو نگه میدارم...البته باید بگم که چرا این جمله رو میگم...چون احساس میکنم اون مریضی که کنارشه نکنه بخواد یه دختر جوون باشه وبخواد از همسرم سوء استفاده کنه(البته باید این نکته روهم بگم که من هیچ چیز بدی تا به حال ازش ندیدم یه پسر با ایمان وبا خانواده که نه هیچوقت دوست و رفیق باز بوده و همیشه بهترین تفریحش میتونه کتاب خوندن باشه)اما با چندباریکه من به محل کارش رفتم وبا برخورد با همکارای خانوم(ماما-پرستار) مریضا و مراجعه کننده هاش کم کم این حس درمن به وجود اومد که چقد ارتباطای این افراد باهم صمیمانه است...مخصوصا"با همکارهای خانوم....کاش میدونستین چقدر برام تحمل این موضوع سخته که ببینم همکار خانوم همسرم بخواد برای یکی از بیماریهاش بیاد پیش همسرم و ازش بخواد که معاینش کنه....همسرم فوق العاده روراسته و هیچ چیز مخفی بین من و اون نیست هر اتفاقی توی طول روز براش بیوفته به من میگه و منو بهترین دوست خودش میدونه چون همیشه من براش بهترین راهنما بودم و هستم.مدتیه متوجه شدم بیش ازینکه بخوام احساسات و عواطفمو بهش نشون بدم دارم 24ساعته سوالاتی ازین قبیل ازش میپرسم:امروز چنتا مریض داشتی(که البته این یه پیش زمینه برای پرسیدن اینکه آیا مریض جوون هم داشتی که دخترم باشه؟)....البته بعضی اوقات با مهربونی و آرامش جوابمو میده اما اکثرا"احساس میکنم اصلا"خوشش نمیاد ازین سوالم!!!...یا امروز خانومx که همکارشه باهات حرفی نزد؟!اصلا"اومد توی اتاق تو؟چی گفت؟!چنددقیقه پیشت بود؟!
شاید فکر کنین من چقد باید شکاک یا مریض باشم که اینارومیگم...ولی باورکنین تا توی موقعیت من نباشین منظور کاملمو متوجه نمیشید.خودم دلم نمیخواد از صبح که همسرم بیدار میشه منم همراهش بیدار بشم صرفا"برای اینکه هر لحظه با موبایلش تماس بگیرم تا ببینم کجاست و ...آخه میدونین؟!بعضی ازین مریضا که پیش همسرم برای ویزیت میان برای مشکلات زنانگی و معاینه میان!ومن اصلا"نمیتونم فکرشو هم بکنم که همسرم یه دختر جوون رو برای معاینه اونم بخاطر مشکلات زنانگی روی تخت بخوابونه و...هرچند که همسرم توی مطب همچین ویزیتی نمیکنه و این کارو ماما انجام میده اما بعد از اون ماما باید مشکل اون خانوم رو به پزشک ارجاع بده تا order دارویی بده...واینکه اون ماما چی میگه به همسرم بابت مشکل اون مریض و چه شکلی توصیف کردنش منو رنج میده!نمیتونم بیخیال این قضایا بشم!وازینکه این حالات روحی رو دارم دارم واقعا"اذیت میشم. ازطرفی دلم نمیخواد همسرم فکرکنه که من بهش شک دارم!همه جوره بامن و با این اخلاقم کنار میاد اما بعضی وقتها واقعا"کم میاره و از کوره در میره و عصبی میشه...بهش میگم وقتی داری باهام تلفنی صحبت میکنی مریض میاد تو قطع نکن بزار من صداتونو بشنوم وخودم زود قطع میکنم اما بعضی وقتها قبول نمیکنه گوشیشو خاموش میکنه و...وخدا میدونه توی این مدت که گوشیش خاموشه من چه فکرایی که نمیکنم.....دلم میخواد اون لحظه لحظه ی مرگم باشه!
با خودم میگم چرا قطع کرد؟!!!چرا نزاشت گوش کنم!!!با اینکه بارها بهش گفتم با این کارت حساسیت منو بیشتر میکنی فقط خودت میتونی بهم کمک کنی این اخلاقمو کنار بزارم واگه اینجوری برخورد کنی من بیشترازونچیزیکه فکرشو میکنی اذیت میشم باز کارشو تکرار میکنه!البته به ندرت...
همسرم ازهیچ کاری برای اینکه بهم ثابت کنه دوستم داره کم نمیزاره.تک تک کاراشو با نظرخواهی من شروع میکنه و تو همه ی موارد چه شغلی چه درسی(چون داره فوق تخصص میگیره)بامن مشورت میکنه.وقتی توی کلاس دانشگاه هستم یکی از بزرگترین آرزوم اینه که بتونم بیام از کلاس بیرون و بهش زنگ بزنم ببینم چی کار داره میکنه!!لازم به ذکر هستش که اینکارای من باعث شده که تمام همکارانش هم متوجه حساسیت من به شوهرم بشن!طوریکه روز پزشک که بود من فردای اونروز محل کار همسرم رفتم چون جشن داشتن و یکی از همکارای خانوم همسرم که من به شدت ازطرز برخوردش با همسرم متنفرم(چون وحشتناک صمیمانه باهمسرم برخورد میکنه)البته شاید من اینجوری فکر میکنم.روبه من کردو گفت:دیروز میخواستم به آقای دکتر اس ام اس بزنم و روز پزشک رو بهش تبریک بگم اما گفتم شاید شما خوشتون نیاد....خوب معلومه که خوشم نمیاد!!!!
من همسرمو بینهایت دوست دارم!اما مدتیه به من کم توجه شده!ازکارام خسته شده!هنوز جشن عروسی نگرفتیم و زیریه سقف زندگی نمیکنیم!نمیخوام فکرکنه همیشه دارم میپامش!فکرکنم تا حدودی تونستم منظورمو از مشکلم بیان کنم!هرچند که خیلی پیچیده ترازین حرفاست اما اگه بخوام جزء به جزء حساسیتامو بیان کنم اندازه ی یه رمان میشه...من به دلگرمی احتیاج دارم!احساس تنهایی میکنم منو راهنمایی کنین خواهشا"...
(این متن یکی از مشکلاتی هست که ممکنه خیلی از ما باهاش مواجه باشیم ومشکلاتی ازین قبیل ...)مگه غیرازینه که این خانوم از دوست داشتن بیش از حد به همسرش میخواد همیشه برای خودش باشه؟!...