تقریبا 2-3 سالی میشه با پسر عموم عهد ازدواج بستیم.البت هنوز حتی نامزدی...ازمایش خون و...انجام ندادیم چون من تازه 18ساله شدمو الان خانوادمو تو جریان گذاشتمو... 7-8سالی هم اختلاف سن داریم . اون واقعا منو دوست داشته وداره.... منم از صمیم قلب بهش وابسته شدم.با اینکه هر2مون مطمئنیم که زندگیمون بدونه هم کساده ولی اخیرا یه نوع سردی و بی توجهی در اون داره رنجم میده. شایدم عمدا نباشه چون وقتی باهاش در میون میذارم به افکارم اعتراض می کنه و خیلی دوست نداره تو این زمینه ها بحثی داشته باشیم.... نمیدونم واقعا من حساسیت بیخود دارم یا اون خواسته یا نا خواسته مدام دلمو میشکنه..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لطفا راهنماییم کنین...... در مقابله این رفتاراش تندی کنم یا به عاشقانه بودنم ادامه بدمو نازشو بخورمو ............؟؟؟؟؟مشکله دیگه هم اینه که اونقدر بهش وابسته هستم که نه میتونم باهاش حرف نزنم نه فکر جدایی کنم نه دیگه طاقت این روندو شکستنمو دارم........
علاقه مندی ها (Bookmarks)