سلام به همگی
بالاخره مشکلات حل نشده بین من و همسرم تیشه زد به ریشه زندگیمون . من خونه رو برای همیشه ترک کردم الان یک هفته است که خونه پدرم هستم .
به معنای واقعی غمگینم ولی ازطرفی آزاد آزادم استرس ندارم و شبها کابوس نمی بینم در کل راحت تر از قبلم .
همسر من نه کتکم زد نه بهم خیانت کرد نه معتاد بود اما ....
اصلا نمی دونم چرا تاپیک زدم من که دیگه به قصد جدایی اومدم خونه بابام شاید دلم تایید میخواد حمایت میخواد نمی دونم
من 24 و همسرم 31 سالشه از دوران عقد مشکلات ما شروع شد و حتی یکبار هم به طلاق کشیده شد اما اون قول داد جبران کنه و بعد عروسی کردیم دوسه ماه اول همه چیز خوب بود ولی کم کم مشکلات گذشته شروع شد حتی شدید تر از قبل ما یکسال ونیم زیر یک سقف زندگی کردیم
مشکلاتی که به خاطرش تصمیم به جدایی گرفتم رو دونه دونه مینویسم تا شما راحت ترنظر بدین هم اینکه یه بار دیگه برای خودم مرور بشه :
1_ عصبانیت و فحاشی سر مسایل پیش پا افتاده :
چرا با خواهرت ده دقیقه تلفنی صحبت کردی چه زری میزدی بی شعور....!! معذرت میخوام اینو نوشتم
چرا اسم خواهرمنو میاری وسط (عصبانیت و دوباره فحاشی ....)
2_ بد رفتاری و بی محلی به خانواده ام بدگویی از اونها پیش من و حساسیت نسبت به اونها
خانواده ام هرررررررکاری میکنن ایراد میگیره ، بهشون بد بینه تهمت میزنه قضاوت میکنه ، مواردش خیلی زیلده ولی چند نمونه میگم
یه نمونه از بدبینیش اینه که میگه مادر تو به من شک داره من هرموقع میام خونه بابات پای کامپوترشون مامانت میاد بالا سر من که نکنه عکسهای شخصی تو سیستم رو نگاه کنم ! یعنی وقتی ایشون پای کامپیوتره هیچ کس حق نداره تو اون اتاق بره چون این آقا به خودش میگیره
یه نمونه دیگه : همسرم چون وسواس بود هرموقع میومد خونه مادرم اینا ، مامانم خیلی دقت میکرد که تو غذا چیزی نیفته بعد ایشون برگشته به من میگه مادر تو با این کار میخواسته منو از چشم تو بندازه میخواسته بگه ببین چقدر شوهرت حساسه که تو از من بدت بیاد یعنی تمام محبت مادر منو برعکس برداشت میکنه
میگه پدر و مادر تو میخوان همه جلوشون خم و راست بشن
میگه مادر تو میخواد همه بچه هاشو دور خودش جمع کنه بکشه سمت خودش
خونه مادرم اینا همیشه اخم میکرد با هیچ کس حرف نمیزد کسی شوخی میکرد جوابش رو نمیداد .
و خیلی حرفای دیگه............
3- حساسیت های بیجا و عصبانیت سر اونها : میگه چرا با داداشت شوخی کردی حق نداری شوخی کنی – چرا داداشت اومد خونمون به لب تاب ما دست زد خانواده تو حق ندارن به لب تاب ما دست بزنن – چرا خواهرت اومد خونه ما ظرف نشست ! چرا تو ماشین تنگ هم تنگ هم کنار داداشت نشستی ! ..........
4- وسواس :
که روز به روز شدید تر میشدمعذرت میخوام توالت رفتن و حمام کردن طولانی ، قندون خودش از مهمونا جدا بود یعنی قندی که برای مهمون میاوردم رو دیگه دست بهش نمیزد . هرچیزی که بعد از رفتن مهمون خصوصا خانواده خودم می موند رو یا باید می ریختم دور یا باید دوباره میشستمش ، چک کردن در ورودی ، تو ماه رضون وسواسش شدید تر میشد طوری که وقتی روزه بود وضو نمی گرفت چون می ترسید آب بره دهنش روزه اش باطل بشه . یا اینکه منو اصلا بوس نمیکرد فک میکرد چیزی رو صورت منه که ممکنه بخوره به لبش بعد وارد دهانش بشه و روزه اش باطل بشه . فطریه مون رو دو بار پرداخت کرد برای اینکه خیالش راحت بشه !..........
5- بی حوصلگی و یه نوع انزوا و افسردگی :
ما هیچ تفریحی با هم نداشتیم به جز خونه پدر مادرامون هیچ جا باهم نرفتیم حتی یک خرید دوساعته یا یه قدم زدن ساده تا سرخیابون یا یک شب نشینی . وقتی ازش میخواستم باهم بریم بیرون جوابش یک کلمه بود ( نه )
زندگیش خلاصه شده بود توی کار زیاد ، تماشای تلویزیون ، خواب ،ارضای جنسی و هیچ وقت سعی نکرد منو خوشحال کنه یا کارو که من دوست دارم برام انجام بده همیشه بی تفاوت بود به من به قیافه ام به آرایشم به لباسم هیچ وقت ذوق نمیکرد از هیچی خوشحال نمشد و خودش هم اعتراف میکرد که هیچ چیزی تو زندگی شادم نمیکنه .
6- به عبادت و انجام واجبات اهمیت نمیداد نماز نمیخوند حتی غسلش رو هم دیر به دیر انجام میداد
7- خسیس بودن :
با اینکه شغل خوب ودرآمد خوبی داشت ولی خوب خرج نمیکرد . خورد و خوراکمون خوب بود ولی برای خودم اگه خرج میکردم ولخرجی بود تازه من خودم خیلی اهل قناعت بودم تو این یکسال و نیم حتی یه گلدون هم به وسایل خونه اضافه نکردم . همیشه جوری لباس می پوشیدم که انگار شوهرم وضع مالی خوبی نداره در صورتی نزدیکه 1 میلیارد سرمایه داره .
8- به کیفیت رابطه ج ن س ی اهمیت نمیداد فقط میخواست زود تموم بشه بره پی کارش و تو این زمینه اصصصصلا به خودش و نظافت بدنش نمیرسید و من دلزده میشدم این آخریا دیگه واقعا بدم میومد بیاد طرفم .
و خیلی موارد ریز و درشت دیگه .....
تحمل این وضع از عهده من خارج بود دوماه پیش دچار افسردگی شدم رفتم دکتر گفت اگر خودت رو نکشی بالا واز افسردگی نجات پیدا نکنی باید دارو مصرف کنی . این دو ماه خیلی داغون شدم گریه زیاد خودزنی نفرت از خودم و اطرافیان بی انگیزگی ... تا اینکه دیگه نتونستم طاقت بیارم . فکر آینده رو که میکنم م بینم مشکلات ما به جای اینکه کمتر بشه روز به روز بیشتر میشه نمیخواستم چند سال بعد وقتی سنم رفت بالا بایه بچه برگردم خونه پدرم . تصمیمی که چند سال بعد میخواستم بگیرمو الان که جوون ترم هنوز فرصت دارم گرفتم . با شناختی که از خودم دارم نمی تونم این مدل زندگی رو تحمل کنم م یه آدم شاد و برونگرا ولی اون منزوی و بد اخلاق . شاید اگر کسی دیگه ای جای من بود تحمل میکرد ولی من خیلی عاطفی حساسم زندگی با این جور آدما عصاب قوی و دل سنگ میخواد . من در توان خودم ندیدم که بتونم صبر کنم داشتم سلامتیمرو از دست میدادم حتی جونمو .
زندگی به این منوال نه به صلاح من بود نه اون نه بچه بیچاره ای که بعدا میخواست بیاد تو این زندگی .
شاید اگه خیلی دوستش داشتم و دیوانه وار عاشقش بودم تحمل میکردم اما همون دوست داشتم معمولی هم تبدیل به دلزدگی و نفرت شد .
اما هنوز تو درستی تصمیمم شک دارم نه به خاطر اینکه امیدوار باشم که حل میشه نه . چون تلاش یکطرفه اصلا فایده نداره اون نمیخواست حتی ذره ای تغییر کنه بارها مشاور رفتیم بهش گفتن داری اشتباه میکنی روشت رو تغییر بده ولی اون نخواست چون از نوع زندگی و افکارش رضایت داشت .
بیشتر نگران عواقب این کارم اینکه بعدا چی بشه فکرمو مشغول کرده
دوستان اگر کسی شرایط مشابه منو گذرونده کمکم کنه آیا راهی که در پیش گرفتم درسته . میشد به آینده این زندگی امیدوار بود؟
اگه شما جای من تو این شرایط بودید چیکارمیکردید . ممنون میشم جواب بدید
شرمنده خیلی طولانی شد پستم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)