سلام
این روزها زندگیم واقعا" مثل یک کلاف پیچ خورده
اینقدر از شوهرم دورم ازش رنجیدم که از همشون منزجر شدم دارم ادامه میدم که دخترم نشه بچه طلاق (البته فکر طلاق وحشتناک تو ذهنم پررنگ شده و مدام راجبش تحقیق میکنم ولی هنوز جسارت انجامش رو ندارم)
دو ماه پیش از همسرم خواستم باهم حرف بزنیم وقتی باهام حرف میزد نگاهمم نمیکرد گفتم ما به هر علتی داریم باهم زندگی میکنیم بهتر تنش هارو کمتر کنیم گفت من واسه بهبود زندگی هیچ تلاشی نمیکنم اصلا" ازت متنفرم دلم میخواد جدا شم ازت
دوروز بعدش یهو مهربون شد البته خیلی خیلی موقتی بود (گفت پریشب بیخود بهت گفتم!!!) ولی فکر کنم واقعا" اونم ازم متنفره اونم داره تحمل میکنه
خیلی وقته با یه حرف معمولی خیلی طولانی قهر می کنه و من باید عذر خواهی کنم بابت اشتباه نکردم
حتی دیشب وقتی خانوادش دعوتمون کرده بودن 1 ساعت قبل رفتن تازه به من گفت بعدم گفت اگه نخواستی نیا تنها میرم ( می خواستم به تلافی تمام تنها رفتن هام همه جا نرم ولی فکر کردم نذارم این یک کارم به گنجینه تمامی رفتارهای خوبش اضافه شه و با اینکه قهر بودیم از همشون بدم میاد باهاش رفتم ) حالا این 2 هفته همش مراسم دارن نمیدونم باید برم یا عین خودش رفتار کنم و تنها بره؟؟
الان یک هفته میشه باهم حرف نمیزنیم اینقدر از وجودش ازردم که شب میرم تو یه اتاق دیگه میخوابم
نه اینکه بخوام اونو تنبیه کنم یا ... فقط میخوام تنها باشم ارامش بگیرم
اینقدر توهین شنیدم خسته شدم .منم اگه داد بزنم خودم تیکه تیکه کنم جواب نمیده که بیشتر اذیت شم
قدیما اگه همدیگرو می کشتیم ولی باز میفهمیدم دوستم داره ولی الان تو بهترین شرایط می فهمم که ازم متنفره
البته این تنفر خیلی اذیتم نمیکنه چون یه حس کاملا" دو طرفس
ولی از هدر رفتن روزهای جوونیم ناراحتم از قرار گرفتن یه بچه 2 ساله این وسط سعی کردنش واسه بهبود رابطمون شرمندم
گیر کردم نمی دونم چی درسته میترسم جدا شم تازه ببینم این روزهای خوبم بوده میترسم بمونم و بعدا" بفهمم چه اشتباهی کردم
تورو خدا کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)