سلام دوستان .من بعد از چند وقت به خاطر دوچیز برگشتم:اخر تصمیمو بنویسم وتبعاتشو که مثل اون موقه خودم بدرد کسی ک شرایطش مشابه هست بخوره وهم اینکه برای حال فعلیم کمک بگیرم ازتون.
قبلا یه تاپیک زدم که با این موضوع که نامزدم ونمیدونم جدا شم یا باید ادامه بدم.که عاقبت عقد کردیم با اجبار خانواده.ومن بعد عقد تمام تلاشمو گذاشتم روی حل مشکلات این اقا که تا عروسی درستش کنم وبخاطر همین رفتیم مشاوره که خدا خیر بده این مشاور رو که کمکم کرد درست به قضیه نگاه کنم وترسهام رو کنار بذارم واین فکر که میتونم اون اقا رو درست کنم کنار بذارم وبهم گفت تو میخای توی دل کویر یه باغ بسازی واین اگر نشدنی نباشه تلاش زیاد برابر با ااز دست رفتن عمرت میخاد.وبا کمک ایشون تونستم پدرمو راضی کنم(کاری که حتی تو خاب هم نمیدیدم)وجداشدم.وقتی تموم شد قضیه یه نفس راحت کشیدم وبعد از ماهها استرسم خییلی کم شده وحس میکنم از قفس ازاد شدم.
اما مشکل الانم:قضیه اینه که خیلی از این موضوع نمیگذره وشاید یکی دو هفته باشه که تموم شده مراحل ،البته ازچند ماه پیش ارتباطم باهاش کلا قطع شده بود(ینی نبودش تازگی نداره).
الان دردم اینه ک بشدت احساس تنهایی میکنم.حس شکستن وضعف.برعکس حال الانم که نیاز به حمایت خانواده دارم محیط خونه بههههیچ وجه خوب نیست.اصلا دوست ندارم خونه باشم .وقتی از سر کار دارم بر میگردم دوست ندارم برسم خونه.
البته چند موضوع مزید علت حال خرابم شده:1-برادر کوچکم که 4سال ازم کوچکتره داره با یه غیر هم مذهب ازدواج میکنه(یادتون باشه گفتم سنیم) وشروع ارتباط دوستی بوده ودختره که زرنگ بود سریع به خانواده کشوند قضیه رو والان نزدیک عقدن.این موضوع از دو جهت اذیتم میکنه یکی اینکه در مورد ازدواج با غیر هم مذهب پدرم در مورد من خیلی سخت گیری کرد وموقعیتای خوبی رو از دست دادمولی الان اینطور نیست .ودومی اینکه به اون دختر وخانوادش حسودیم میشه چون کاری رو که من نتونستم هیچوقت انجام بدم خیلی راحت با کمک خانوادش انجام داد(منظورم مدیریت یه رابطه بسمت ازدواجه)
2-یکی از صمیمی ترین دوستام که قصد ازدواج نداشت کلا(چون عشق قبلیش فوت کرده بود) درست الان ،بعد از سالها با یکی نامزد کرد.
3-اکثر دوستام واطرافیان ازدواج کردن یا الان نامزدن ودارن ازدواج میکنن وعملا دوستی ک بتونه همراهیم کنه برام نمونده.
من خیلی سعی کردم این چند ماه که قوی کنم خودمو اما انگار موفق نشدم وذهنم به شدت درگیره.همش دوس دارم یه رابطه جدید شروع کنم ،به شدت از خانوادم دور شدم وحس میکنم تنها رهام کردن.از همشون کینه دارم ویه حس نفرت گونه ای داره توم شکل میگیره.مدام دارم باین فکر میکنم که قربانی افکار ومحدودیتای پدرم شدم(اون مجبورم کرد عقد کنم خودشم میگه)،با اینکه شناسنامم پاک شد وبه حالت اولیش برگشت اما حس میکنم مطلقم واین تو اینده ازدواجم تاثیر گذار خاهد بود.از اون طرف حس میکنم بی عرضه بودم که تو این سالا نتونستم (ینی نخاستم)هیچ رابطه ای داشته باشم ویا ازدواج کنم(27سالمه) .علی رغم موفقیت های دیگم فک میکنم ادم شکست خورده ایم که عرضه نداشته ازدواج بکنه.
چن روز پیش یه مسافرت تدارک دیدم که برای بهتر شدنم وتجدید روحیم برم ولی پدرم نذاشت برم(از طرف محل کارم بود) وحالموخراب تر کرد.محدودیتای پدرم داره سوقم میده به مسیر اشتباه. گوش شنوایی ک تو خونه ندارم رو سعی کردم جای دیگه پیدا کنم وپیدا کردم البته،چن روز باهاش اس ام اسی بودم .اینجور که هر وقت حالم خراب میشد بحرفام گوش میداد در این حد.ا(البته ایشونم مثلا مذهبی بود وگف من در حد اس هستم ،دوستی بیرون نه ،واگه میخای صیغه !!!! که گناه نشه!!!)ومن نتونستم همچینکاری بکنم ودیدم دارم وابسته میشم ادامه ندادم.
الان نمیدونم چکار کنم ، فعالیتای قبلیم (هنری و...) دیگه برام بی معنی شده ،دلم میخاد خونه نباشم،دوستام اکثرا مشغولن ووقت منو ندارن،از اون طرف دوست ندارم بشکنم ویه رابطه اشتباه شروع کنم ولی دیگه واقعا توانایی ندارم ......نمیدونم چکار کنم ....شبا ک خونم هیچ هدفی ندارم فقط میخام با یکی حرف بزنم صبحام که خودمو با کار مشغول میکنم،میتونم کارمو بیشتر کنم ولی فعلا توانایی جسمیشو ندارم .
هر آن میترسم یه رابطه مشابه بالا شروع کنم یا برگردم به سمت همون(چون مذهبیم هست خودمو گول بزنم)
ببخشید طولانی شد
منتظر راهنماییتون هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)