سلام فقط میخوام دردمو بگم دردی که داره ذوبم میکنه
سی سال پیش تو یه خونواده خیلی فقیر به دنیا اومدم از سیزده سالگی هم تابستونا کار میکردم، عملگی، کفاشی خلاصه.. تا دوره دانشگاه خیلی جدی تو فکر جنس مخالف نبودم یعنی نه اینکه ادم مذهبی باشم نه فقط تو مرامم نبود کسیو به خودم وابسته کنم و عشق و حالم باهاش بکنم و بعد هم مثل یه ادامس تفش کنم. اخرای سال اول دانشگاه بود که فهمیدم بدجوری خاطر یکیو میخوام اما فقر خونوادگی دو تا خواهر دم بخت که گیر جهیزیه بودن و یه پدر پیر که هز چی زور میزنه باز هشتش تو گرو نه. جدا از اینا تفاوت سطح مالی و فرهنگیمون هم کم نبود اون از یه شهر و من از یه شهر دیگه. چند بار خواستم بهش یگم اما وقتی یادم میومد که واسه خرج دانشگاه خودمو و خواهرم مجبور بودم تو یه شهر غریب چه بدبختی هایی بکشم و شبا تو خیابونا و کوچه های تاریک بخوابم زبونم قفل میشدو پاهام شل. نمی دونم اصلا اون منو میخواست یا نه بعضی وقتا ناخوداگاه نگام تو نیگاش قفل میشد میدونس من چقدر دوسش دارم و اما....
تا ترم اخر دانشگاه فقط نگاش میکردم تا اینکه تو یه شب بارونی وقتی میخواست بره خوابگاهش دیگ حرفای ناگفته جوش اورد و ترکید و بهش گفتم میخوام باهات حرف بزنم ولی اون گفت ترجیح میده که هیچ حرفی نزنم
بعدا فهمیدم چند ماهه که نامزد کرده و بعدها هم عقد........ .
الان نزدیک پنج َساله از اون شب کذایی میگذزه اما درد من هنوز تازس. خیلی سعی کردم فراموشش کنم اما نمیتونم. هیچ دختری برام جذابیت نداره
الان کارمندم و پست و درامدم خیلی خوبه خدا را شکر مزد شبای کارتون خوابی رو گرفتم با وجود پیشنهاد همکارام واسه ازدواج از خانم وکیل تا کارمند اما هیچ حسی به هیچ خانمی ندارم و نمی دونم کی میتونم با این حس کنار بیام
علاقه مندی ها (Bookmarks)