سلام-من 30 ساله و محجبه هستم-برای طرح مشکلم عضوشدم.من همیشه تنهابودم-هیچ وقت موردپذیرش کسی نبودم.همیشه تردشدمو مسخرم کردن.همیشه تورویاهای بچیگم بودم.واز دنیای دوروبرم بیخبر.چون باکسی ارتباط نداشتم.دبیرستان بودم که به طوراتفاقی کتابی درباره مسایل جنسی دیدم و دو صفحشو که خوندم کافی بود که شوکه شم و زده شم.چون همیشه فکرمیکردم ازدواج ارتباط عاطفیه.یه بچه به تمام معنا.نخاستم باورکنمو ترسیدم و هرکس میومدبه بهانه های مختلف ردش میکردم.تا اینکه تو دانشگاه پسری توجهمو جلب کرد.دایم با دوستاش هرجا من بودم دیده میشد و تعقیب میکردو چندبار به بهونه درس اومدجلو اما زیاد جدی نگرفتم.بعد4 ماه بالاخره اومدو ازابرازعلاقش گفت-گفت چند وقته زرینظرت داشتمو ازت خوشم اومده.شرایط خانوادم به خصوصه اما من تورودوست دارموراضیش میکنم.تمام شرایطو روز اول برام گفت و منم قبول کردم-.اولش جدی نبود به خاطر حس ترحم بود امابعد تلاشو محبتشو که دیدم عاشقش شدم.با همه کسایی که توزندگیم بودن متفاوت بود.برعکس همه بود.هرچیزی که بقیه مسخرم کرده بودن اون تعریف میکرد.برای اولین بارتو زندگیم خوده واقعیم را نشون دادم و شناختم.برای اولین بار کسی را پیداکردم که به خاطر رفتارم دعوام نکرد و-ازم حمایت کرد-بم افتخار کردو...هرروز بیشتراز گذشته عاشقش شدم.قرار گذاشتیم اگه ازدواجمون صورت گرفت به دوستامون بگیم وگرنه راز باشه.خیلی وقتا شک داشتم که یه وقت اسمساموبه دوستاش نشون نده اماهزاربارقایم شدمو امتحانش کردم-بعداز 4 ماه ارتباطمون ازم درمودمزاج پرسید و من که نمیدونستم منظورش چیه ازش پرسیدم.با تعجب اما حوصله برام نوشت-هی سوالاشو درمورد مسایل جنسی بیشتر کردو منم مات فقط میگفتم نمیدونم.بااینکه خجالت کشیدم اما ازش خاستم با اسمس برام بگه.
من بااون همه ترس و تنفر وقتی خیلی منطقی اما خیلی( باادبانه وکلی) برام میگفت قانع شدموترسم ریخت.وخیلی چیز یاد گرفتم-6 ماه با هم بودیم اما حتی یه بارم حتی دستمونگرفت.اخرم خانوادش راضی نشدن - (از روستاهای جنوب بود.فرهنگ خاص و بسته- داشتن و دو سال کوچکتر از من-اما تو ظاهر اون بزرگتر از من بود و من هیچ وقت احساس نکردم این فاصله سنی رو.چون هنوزم بچه تر از اونم.-)
روز اخر دانشگاه گفتم خاستگاردارمودیگه منتظر نمیتونم بمونم.خیلی ناراحت شد اما گفت تو هم حق داری من حق ندارم زندگیتوبه خاطر خودم خراب کنم.من اونروز نتونستم جلوی خودموبگیرموبغلش کردم.و گفتم خیلی دوسددارم.منواز خودش دورکرد و میلرزیدا-حالش بدبود.ودلیل کارموپرسیدتو همچین ادمی نیستی چرا اینکاروکردی؟.منم گفتم چون خیلی دوسددارم اما بیشترازاین هم نمیتونم منتظرت بمونم.بعدبا گریه بغلم کردو گفت منم دوسددارم تلاش کردم اما نشد.
تموم شد-حالا 3 ماهه عقلم -سرزنش میکنه که چرا بغلش کردم.چرا درباره این مسایل حرفیدم.چرا تن به این رابطه دادم.یه وقت دروغ نبوده باشه.یه وقت به دوستاش نگه-یه وقت ابروم نره
دلم میگه دیوونه تو امتحانش کردی نمیگه به دوستاش-اگه برا رابطه میخواست درخاست میدا.اگه اینکاره بود حالش بد نمیشد.اگه نبود تو همچنان بچه کوچولو بودی
دارم دیوونه میشم.نمیدونم چه طور بااین فکرا و خلا پیش اومده باخودم کناربیام؟
ببخشید طولانی بود.لطفا راهنماییم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)