سلام دوستای گلم.
من واقعاً سردگمم و الان بعد از 8 سال زندگی کردن احساس میکنم شکست خوردم و زندگیم اصلاً اون چیزی نیست که میخواستم. من 33 سالمه و 1 سال و نیم از شوهرم بزرگترم. یه دختره ناز 3ساله داریم.
وقتی من و شوهرم با هم آشنا شدیم، شوهرم 23 سالش بود و تازه یک ماه بود که میرفت سرکار. ما عاشق هم شدیم و خیلی سریع (درعرض 9 ماه) ازدواج کردیم. خانواده همسرم خیلی کم کمکمون کردن. یعنی نداشتن که بخوان کمک کنن.
من ماشینمو فروختم، موبایلمو فروختم (اون موقع سال 85 خیلی گرون بود تقریباً یک میلیون تومن)، حتی سرویس طلای خریدم رو هم طلای دست دوم برداشتم، خرید عروسی نکردم و کلی کارای دیگه که حقم بود و ازش گذشتم فقط واسه اینکه عاشق شوهرم بودم و دوست داشتم باهاش زندگی کنم.
زندگی ما همینجوری پیش رفت. از اول همیشه حقوق من تقریباً 2 برابر حقوق همسرم بود. و من کل حقوقمو تمام و کمال واسه زندگیمون خرج میکردم.
من به خاطر همسرم از خواسته هام گذشتم، رفت دانشگاه و درس خوند، مدرک گرفت، تا یه جاهایی کلاسایی که میخواست رفت، اون وسط مسطا یه 6 ماه بیکار شد و من تو تموم این مدت تحت فشار بودم. (فشار مالی)
تا اینکه من مریض شدم. دیسک گردن گرفتم و به من گفتن باید از کارت بیای بیرون. چون شغلم برنامه نویسی کامپیوتره و گفتن از کامپیوتره که اینجوری شدی. بعد هم بچه دار شدم و 3 سال از دنیای کار اومدم بیرون.
تو تمام این مدت یعنی از اول زندگی من تو فشار بودم. باور کنید یادم نمیاد یک ماه آب خوش از گلومون پایین رفته باشه. حتی گاهی وقتا کرایه ی فردا صبحمم نداشتم که بخوام برم سرکار.
گاهی وقتا میشد که ماهها گوشت و مرغ نمی خریدیم و همینجوری هر چی دستمون میومد میخوردیم و زندگی رو سر میکردیم.
که من دوباره تصمیم گرفتم برم سرکار چون دیگه نمی تونستم تحمل کنم اینهمه بی پولی و فقر رو. بایه بچه ی دوساله دوباره تصمیم گرفتم برم سرکار و رفتم.
الان مدت یک ماهه که واسه پام یه مشکلی پیش اومده که با آتل و عصا میام سرکار. چون مجبورم. چون شوهرم هنوز که هنوزه داره حقوق حداقل بیمه رو میگیره. یعنی 600 تومن و ما فقط در ماه 850 تومن کرایه و قسط ماهانه داریم.
از این وضعیت مالی زندگیمون خسته شدم.
یکم هم از شوهرم بگم البته میدونم که خیلی طولانی شده.
با همه ی این شرایط من جونم واسه شوهرم در میره. خیلی دوستش دارم. همه چیزش اون چیزی هست که من میخوام . از نظر ظاهری همونیه که میخوام. از نظر اخلاقی هم بیشتر چیزاشو دوست دارم. ولی بعضی از مسائل هست که احساس میکنم دیگه تحملشون رو ندارم.
- مثلاً عدم مسئولیت پذیریش.
- همیشه افسرده اس و بی حاله و بیشتر تمایل به خوابیدن داره وقتی خونس.
- دوس داره کار بی درد سر داشته باشه . هر وقت خواست بره هر وقت خواست بیاد. یه حقوقی هم بهش بدن.
مسایل دیگه ای هم باهاش دارم. ولی مهمترینش همیناس.
الان مشکل اصلیه من اینه: "از بی پولی و فقر خسته شدم"
دوست دارم بعد از 8سال کار کردن و حمایت کردن همسرم الان به نقطه ای رسیده باشیم که بتونم راحت بهش تکیه کنم و خودمو بکشم کنار ولی همونطوری که گفتم اصلاً نمیشه.
می دونم خودم خرابش کردم ولی نمی دونم چطوری درستش کنم.
توروخدا هر کسی که میتونه کمکم کنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)