31 سالمه و نه ساله با شوهرم که 5 سال ازم بزرگتره ازدواج کردم و یه دختر 8 ساله و یه پسر 4 ساله داریم . زندگیمون فراز و نشیب های زیادی داشت . من کلا اعتماد بنفس ضعیفی دارم و هیچوقت نمیدونم چه کاری درسته واسه همین راههای مختلفی رو تو زندگی زناشویی امتحان کردم و میکنم اما یه چیزی همیشه توی من ثابته اونم اینه که میخوام بهتر از اینی که هستم بشم. متاسفانه یه مدت خیلی حقارت و ذلت کشیدم . سه سال توی خونه ی پدر شوهرم زندگی کردم و سه هم توی یه خونه ای جفتشون اونم با اصرار بی اندازه ی من . با اینکه محل کار شوهرم و دانشگاه خودم با شهری که زندگی میکردیم 50 کیلومتر فاصله داشت اما شوهرم قبول نمیکرد دلبستگیشو به خانوادش کم کنه و به شهر محل کارش که مرکز استانمونه واز لحاظ امکانات زندگی و رفاهی برا خودمون و بچه هامون بهتره نقل مکان کنیم. من هم بخاطر اینکه کسی از خانوادش حاضر نمیشد هفته ای برای دو سه ساعت مراقب بچه ها باشه تا من به دانشگاه برم مجبور بودم درسامو تو خونه غیر حضوری بخونم اما رشتم فیزیک بود و بدون کمک استاد از پس امتحانا بر نمیومدم . شوهرم با دیدن نمراتم و مخالفت خانوادش با تحصیلات زن و ضعف و تردید خودم شروع به مخالفت با ادامه ی تحصیلم کرد . با اینکه وقتی ازدواج کردیم من دانشجو بودم. خلاصه درسم رو درحالی که 50 واحد تا اخذ لیسانس داشتم رها کردم تا مثلا به خونه و زندگیم برسم . اما به شدت افسرده شدم. خیلی از شوهرم فاصله گرفتم خیلی . شده چار ماه اجازه رابطه ی زناشویی به شوهرم نمیدادم . پیشش نمینشستم . اونو مقصر میدونستم که دستمو نگرفت. تنها چیزی که ازش میخواستم نقل مکان به شهری که گفتم بود اما قبول نمیکرد. با کمرنگ شدن روابطمون شوهرم هم ازم فاصله گرفت طوری که هر شب بعد از خوردن شام دستاشو میشست و میرفت خونه ی مادرش که چند قدمی خونمون بود . وقتی برمیگشت آخر شب بود و تا نیمه های شب پای تلویزیون مینشست . منم که میخوابیدم. فردا هم همینطور و بلکه سردتر و بدتر بودیم. شوهرم بدون اطلاعم و درحالی که میدونست داره بم فشار میاد خونه ی جفت خونه ی مادرش رو خریداری کرده بود و اینو زن همسایه بم گفت. تمام امیدام به باد رفت .
خلاصه من که دیگه به آخر خط رسیده بودم وسایلمو جم کردم و رفتم خونه پدرم . بابام مرد دیکتاتوری بود . منو نپذیرفت منم توی اون 25 روز که قهر بودم خونه ی خواهرم رفتم. شوهرم آخر سر زنگ زد بم . منم بش گفتم به شرطی میام که اولا خونه تو محل کارت و دانشگام بگیری و ثانیا بذاری ادامه تحصیل بدم. البته بش قول دادم تو خونه میخونم و اون فقط اجازه بده اسم نویسی کنم و امتحانا رو بدم. قبول کرد و ما بعد از یکسال با وجود مخالفت شدید خانوادش نقل مکان کردیم.
اشتباهاتم از اینجا به بعد بیشتر شد. اولش هرچی میگفت قبول میکردم چون خودمو مدیون این فداکاریش میدونستم. هفته ای دوبار میرفتیم خونه مادرش در حالی که هر سه ماه یه بار راضی میشد منو برسونه خونه مادرم. خونه ی مامانم اینا توی 10 کیلومتری شهر خودشون بود.
حالا شوهرم افسرده شد و من بجای اینکه کمکش کنم و درکش کنم از دست کاراش و بی محلیاش بیشتر خسته میشدم . محیط شادی براش فراهم نکردم و همش غر میزدم. با هم بداخلاق شدیم و من برای اینکه بش ثابت کنم ازش ترسی ندارم شروع به تحقیر کردنش کردم . توی اینکار هم خیلی زیاده روی کردم . مردانگیشو از هر لحاظ که بگید زیر سوال بردم . میدونم داغونش کردم. اونم بعد از سالها که منو نزده بود در اثر حرفای رکیکی که با صدای بلند بش زده بودم بام کتک کاری کرد . میدونم میتونست منو بیشتر بزنه اما مراعات کرد. این بار سومه تو این چند ماهه اینجوری رفتار میکنیم . آخریش همین سه شب پیش بود
اون برای بار چندم به خانوادم بی احترامی کرد و بشون فهموند که دیگه نباید بیان خونه ی ما . منم خیلی ناراحت شدم. اما باید خونسردیمو حفظ میکردم و بعد از رفتنشون جار و جنجال راه نمینداختم.
من واقعا شوهرم و بچه هامو دوست دارم . من میخوام تمام تحقیرهایی که در حق شوهرم کردم رو پس بگیرم . میخوام غرور مردانشو بش برگردونم. میخوام بدونه دوستش دارم. میخوام عاشقم بشه و تا آخر عمر کنار منو بچه هام باشه. خلاصه میخوام جبران کنم. اون دوسم داره منم دوسش دارم اما هردومون همو تحقیر کردیم . میخوام وارد چرخه سالم بشیم.
به من بگید از کجا شروع کنم . من اشتباهاتم اونقدر زیاده که سردرگم شدم چیو تو خودم اصلاح کنم . کمکم کنید ...... به نظر شما اگه ازش معذرت خواهی زبانی بکنم اینطور برداشت نمیکنه که بخاطر اثر کتک کاریشه . میترسم بیشتر ادامه بده و بدتر بشه.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)