سلام به همه دوستای همدردی
مدتهاست که اینجا نیومدم.
دو ماه پیش عروسی کردیم. پشیمونم ولی. اگه راه پیش پام بود و گرفتار فشارهای اجتماعی جامعه نبودم میزاشتم می رفتم. به دور از همه ی درگیریها زندگیمو بکنم.
اصلا فکرش رو نمی کردم که با ازدواجم حالم بشه اینی که هست الان.
یه تصور خیلی ارمانی از ازدواج داشتم. الان هر کی میخواد ازدواج کنه احساس می کنم می خواد بدبخت شه. چون مراحل مختلف ازدواج و سختیایی که برام بوده یادم میاد و این اذیتم می کنه - برادرم می خواد ازدواج کنه بجای اینکه خوشحال باشم ناراحتم چون احساس می کنم بعدش ...-.
من و همسرم به شخصه با هم مشکلی نداریم اما خانوادش اذیتم کردن و میکنن. هیچوقت نمی تونم فراموش کنم هیچکدوم از کاراشونو. بر خلاف این حرف که شوهر ادم اوایل حداقل پشت ادمه شوهرم از روز اول حامی سرسخت اشتباهات محرز خانوادش بود و هست.
هیچوقت با خانواده همسرم وارد دعوا نشدم اما خستم کردن. انگیزه زندگی رو ازم گرفتن. برا همه چی حرف می زنن و دخالت می کنن.
از انتخاب لباس عروس.خرید عروسی که اجازه ندادن شوهرم بیاد باهام فقط مادر شوهرم منو برد برا خرید و با نقش بازی همیشگی که کمرم درد می کنه از چند تا مغازه مورد نظر خودش خرید کرد من اصلا نمی گفتم چی می خام یا نمی خام فقط می گفت این بر می داشتم.
در حالیکه به شوهرم می گفت بهترینها رو گرفت. و به همسرم یه لیستی داد که زنت باید اینا رو برات بگیره در حالیکه برا دامادش که تازه عروسی کرده بود هیچ کدومشون رو نگرفته بود.
طلایی که من برا شوهرم برداشتم خیلی بیشتر از طلایی بود که اونا برا من برداشتن.توجه کنید لطفا.
پول پاتختی و رقص و .... رو به همسرم گفت از ش بگیر و گرفتن به بهانه اجاره خونه. با کمک به همسرم مشکل ندارم با کارای اینا می سوزم.
روز بعد عروسی طلامو فروختن اصلا برام مهم نیست چون بشدت متنفر بودم از اون طلا.الان ندارمش بهترم در عوضش مادرم بعد عروسی با وجود جهیزیه عالی و بهترین مراسم عروسی که جداگانه برام گرفتن چند تا النگو و.... برام خرید ن و بهم هدیه دادن که ناراحت نباشم برا کارشون.
ما الان شهر اونا نیستیم. اما به همسرم گفتن ماشینت رو بده برادرشوهرم اژانس کار کنه. شما که نمی خای همش سرکاری اخر هفته ها فقط می خای و ....!!!!!!!!!!!!!!!
سوختم این جا هم . داغون شدم خودمون رو کشتیم خونه پارکینگ دار گرفتیم. شوهرم صم بکم ماشینو داد. حالا خودمون برا این ور اون ور رفتن باید بدبختی بکشیم ...
چی بگم. حرف زدم محکوم به ناسازگاری میشم. نزنم از تو میسوزم. گفتم می خایم ماشین رو . ما نفروختیمش برا اجاره خونه و .... اما کو گوش شننوا.
مادر شوهرم و خواهر شوهر بزرگم بشدت تو زندگیم دخالت کردن و عذابم دادن. چون تو زندگی دخترشون که ازدواج کرد هم دخالت می کردن و اونجا به نفع دختر خودشون عمل می کردن دومادشون رو پدرشو در اوردن. بین اونا اختلاف ایجاد کردن تا جایی که کارشون به طلاق و طلاق کشی رسید و دوماده فقط می گفت مادرت تو زندگیم دخالت نکنه.
حالا بیا و ببین تو این دعوا با چه مارموز بازی ای به نفع خودشون حرف می زدنو مظلوم نمایی می کردن. با سیاستهاشون دوماده رو سر جاش نشوندن چه طوری نمی دونم چون بشدت رازدارن و مارموز. هر روز با شوهرم چهل دقیقه نیم ساعت بیست دقیقه حرف میزدن اما من متوجه هیچی نمیشدم شوهرمم بشدت مامانی لام تا کام حرف از خانوادش نمیزنه.
سری قبل بعد ماه رمضون رفتم خونه مادرم. گفتم یه مدت پیششون بمونم. اما اس ام اسی بین من و همسرم دعوا پیش اومد-علتش هم اعتراض من به دخالتای خانوادش و یکطرفه بودن همسرم به نفع اونا بود چون من تو خونه خودم احساس غریبی می کردم- و گفت همین فردا برگرد. من نتونستم جلو خانوادم روم نشد از یه شهر دیگه تازه رسیدم چن روز باشم حالا میگه برگرد گفتم نمیام.
بعد از چند روز برگشتم خونه. گفت بیا حرف بزنیم.
از اونجایی که اصلا توقع خانوادش رو نداره کوچکترین حرفم از اونا اونو از کوره در می بره.
صحبتمون نتیجه ای نداشت. چون من به کاراش اعتراض کردم و اون منو متهم به ناسازگاری کرد.
شد نباید چیزی که باید می شد.
اولین بار دستش رو روم بلند کرد. مایی که هنوز بعد دو سال همدیگه رو شما صدا می کنیم. احترام زیادی براشون قائلیم. احترام بیش از حد من باعث دخالت خانوادش شد. حال باید ....
بعدش اومد عذر خواهی کرد. خیلی خواست از دلم دربیاره اما تا زنده ام این صحنه رو فراموش نمی کنم.
الان هم باهاش هستم تو خونه قهر نکردیم. صحبتها هست اون محبتشو می کنه . اما من فقط باهاش هم خونه ام.
اصلا دوسش ندارم که از رو ناچاری فقط زندگی می کنم باهاش.
مهم نیست کاراش برام. ظاهرم رو حفظ می کنم اما داغونم از درون . روزا فقط گریه البته چن روز اول. اما الان رسیدم به پوچی . اصلا هیچی برام مهم نیست کارایی رو که میگه انجام میدم اما فقط انجام میدم.
عشق نیست از طرف من. دوست داشتن نیست. انگیزه نیست . فقط هستم باهاش همین. چون هنوز اولویتش خانوادش هستن. تو زندگی خودش مونده دست از حمایت اونایی که همه چی شون سر جاشه فقط خسیسن بر نمی داره.
یه جوری تربیت شدن که همه دنیا تو خونواده خودشون خلاصه شده.
اصلا دوست نداشتم اینطوری بشه زندگیم. از یه ادم بشاش که شهره بودم حالا به یک ادم افسرده تبدیل شدم.
مادرم قضیمونو فهمید میگه بیخیال باش. هر کاری دوست دارن بزار بکنن. پولشو می گیرن ماشینش رو میگیرن توجهش رو می گیرن تو زندگیتو بکن اما مگه میشه همچین چیزی!!!!!!!؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)