سلام
من 28 سالمه. در خانواده ای زندگی میکنم که همه زن هستیم. پدرو مادرم تو بچگیه من اختلاف شدیدی داشتن. از وقتی عقلم رسید با هم اختلاف داشتن و در راه دادگاه بودن که طلاق بگیرن تا پدرم تو این گیرو دار یه بیماری سخت گرفت و فوت کرد. من موندم و دو خواهر بزرگتر و مادرم . تو یه شهر کوچیک زندگی میکردیم که یک سال بعد از فوت پدرم از اونجا عملا فرار کردیم و به تهران آمدیم. من فوق العاده درسم خوب بود ولی همیشه به خودم میگفتم چرا ما چهار نفر هیچ کس رو تو این دنیا نداریم و اینقدر تنهاییم. همیشه آرزوم بود که یه عشق پیدا کنم و خودم و خونوادم رو نجات بدم. تا اینکه دانشگاه یک شهر دیگه قبول شدم و رفتم. اونجا سال اول دانشگاهم شاگرد اول دانشگاه بهم پیشنهاد آشنایی داد. منم سریع عاشقش شدم ولی همون اولین بار ملاقاتمون بهش گفتم که من تنها هدفم ازدواجه و دوستی نیست. اون بی وجود هم با اینکه هدفش ازدواج نبود برای اینکه من رو از دست نده قبول کرد. رابطمون عادی گذشت من شیفتش بودم و اون هم انگار خیلی دوستم داشت. احساس میکردم بدبختیام داره تمام میشه با یه عشق! انگار سیندرلای اون دانشگاه بودم. ولی چون قصد اون جدی نبود سال آخر من کنار کشیدمو اون هم هیچ تلاشی برای ادامه نکرد فقط یه خداحافظی عاشقانه نثارم کرد. بعد از 3 سال همین!
نمی دونید به من چی گذشت تا با این جدایی کنار اومدم...
در همین حین فوق لیسانس قبول شدم. بازم یه شهر دیگه. 2 سال گذشت و تو این مدت چند نفر بهم پیشنهاد آشنایی دادن ولی من دیدم هنوز دلم پیشه اونه و نمیتونم کس دیگری رو جایگزینش کنم. حتی تا پای عقد با یک نفر پیش رفتم ولی نتونستم. اصطلاحا به خاطر عشق باهاش تماس گرفتم و اون هم گفت که هنوز منو دوست داره و میخواد دوباره با من شروع کنه!
الان میفهمم این هم از روی نامردیش بوده چون دقیقا همون زمان دچار افسردگیه شدید شده بود و با اینکه تو یکی از بهترین دانشگاههای تهران درس میخوند حتی نمیتونست بره امتحاناش رو پاس کنه و من انگار فرشته نجاتش بودم!
من که عاشقش بودم قبول کردم و با شدت خیلی بیشتری دوستش داشتم. اون هم انگار شدت عشقش بیشتر شده بود. نگو فقط به فرشته نجاتش وابسته شده بود.خانواده من در این حین از تهران رفتند و متاسفانه متاسفانه و متاسفانه به من اعتماد کردند و خانه تهران رو در اختیار من گذاشتند.
این شد که اصرارهای اون آقا برای ملاقاتمون در خانه ما شروع شد... "ما که حتما با هم ازدواج می کنیم، ما که الان شرایطش رو داریم نذار از هم جدا بمونیم بیا بهترین خاطرات رو بسازیم، من تا آخرش هستمو ...." 6 ماه تمام تو سر من خوند تا من راضی شدم با خوندن صیغه محرمیت تو خونه ببینمش. من اهل نماز و خدا هستم و اون اولین نفری بود که باهاش رابطه جدی داشتم.
دیگه دنیا بهشت شد. تهران و من و اون تنها و یه خونه دربست!
منی که تو زندگیم هیچ انگیزه ای نداشتم شده بودم یه بمب انرژی. هر روز یه لباس جدید، یه آرایش جدید، غذای جدید، به خودم میرسیدم، خونه رو مثل بهشت میکردم برای وقتایی که اون میومد پیشم. دنیام قشنگ شده بود. انگیزه، شادی، عشق، حسهای خوب و بی نظیر. اونم که نه سرکار میرفت نه به کارای دانشگاهش میرسید. روحیش خوب نبود و من دائم بهش روحیه می دادم و کمکش می کردم. ولی از این کار لذت میبردم. میگفتم دارم برای عشقم تلاش میکنم.
خلاصه کنم مثل یه مادر دورش گشتم. خدا خودش شاهده. اگه من نبودم از فوق لیسانس اخراجش کرده بودن. 4 سال طول کشید آخرم من کمکش کردم پایان نامشو انجام بده. برای سربازیش کلی پارتی جور کردم تا بهترین اداره دولتی بپذیرندش. هر روز زندگی اون بهتر میشد و من وابسته تر. توی این مدت هم سالی یک بار خانوادش رو میفرستاد خواستگاری و میرفتن تا سال دیگه. که من فکر نکنم قصد ازدواج نداره. نمیگم قصد نداشت. وجودشو نداشت. قصدش آبکی بود برای از دست ندادن فرشته نجاتش. خلاصه ما به مرحله ازدواج نزدیک شدیم. اون درسش تمام شد. سربازیش ردیف شد برگشت شهر خودشون پیش مامان جونش. اینجوری بگم دیگه نیازش به من تقریبا تمام شده بود.
تا اینکه من احمق گفتم من حق طلاق میخوام. همین رو بهانه کرد و همه چیز رو به هم زد!!!! البته منم لجباز بودم ولی این چیزی نبود که 7 سال از عمرم رو که به پاش ریختم با اون همه عشق و تلاش یه شبه نابود کنه. نه گفت من به این دختر قول دادم. نه گفت این دختر من و نجات داده، نه گفت عشق کیلویی چند؟ نه گفت من با این دختری که تا حالا دست یه نانحرم بهش نخورده بود 2 سال رابطه داشتم. بین خانواده ها بحث شد...
من نابود شدم. نتونستم تنهایی تحمل کنم و رابطه داشتنم رو به مادرم گفتم. دیگه روز من شب شد.
مادرم ازم متنفر شد. زنگ زد به اون هرچی خواست بهش گفت. ولی یه پدر بالای سرم نبود یه مرد نبود که بره حق من رو بگیره. دستمون به هیچ جا بند نبود. چند بار تو این مدت رفتم سراغش که دوباره شروع کنیم اولش گفت باشه و هر بار بعد از چند روز گفت نه من نمیخوام.
افسرده شدم . وسواس فکری گرفتم. دست و دلم به هیچ کاری نمیره بعد از 2 سال! از خانوادم متنفر شدم. قدرت دوست داشتن رو از من گرفت.
حالا اون همه چیز داره و من فقط یه عالمه فکرو خیال و گذشته نابود شده.
تو هیچ جای تهران نمیتونم پا بذارم ولی اون از تهران رفته و راحت تو شهرش زنگی میکنه
خانه ای که با هزار بدبختی تهیه کرده بودیم برام هرگوشش شده عذاب
مجبور شدم از تهران برم و تو یه شهر کوچک با خانوادم باشم
اعصاب مادر و خواهرام از دست من به هم ریخته و افسرده شدن. من شدم مایه عذابشون
خواهرام سنشون رفته بالا و هنوز ازدواج نکردند خودشون کلی مشکل دارند. منم شدم مزید برعلت.
رابطم با خدا افتضاح شده. امیدم رو کلا از دست دادم
دوباره احساس میکنم یه آینده نامعلوم و چهار تا زن افسرده
همه دوستام با عشقشون ازدواج کردن و من حاصلم از عشق فقط ناکامی بود
خلاصه داغون داغونم.
1 ساله که آمدم پیش خانوادم تو یه شهر کوچک. اینجا میرم سر کار و چند ماه بعد از ورودم یکی از همکارام به من پیشنهاد ازدواج داد.
راضی شدم که باهاش آشنا شم ولی اینقدر افسرده هستم و روحیم خسته هست که هنوز نتونستم بعد از 10 ماه بهش علاقه مند بشم.
من دوست دارم تو زندگیم عشق داشته باشم و دوست ندارم یه ازدواج مصلحتی بدون دوست داشتن همه عمر گرفتارم کنه.
از یک طرف به این دلایل میگم بهش جواب منفی بدم از طرفی میگم معلوم نیست کار من با این افسردگیم به کجا میرسه، برم باهاش ازدواج کنمو یه زندگی معمولی رو شروع کنم
پسر خوبیه و خیلی دوستم داره. ولی عشقی بهش ندارم
موندم چه کار کنم
وسواس فکری گرفتم
ببخشید طولانی شد
توی این دو سال تقریبا پیش 8 مشاور رفتم ولی متاسفانه هیچ کدو نتونستن کمکم کنند. امیدوارم که اینجا بتونم از کمک شما استفاده کنم. چون از رنجی که روحم داره میبره خسته شدم.
ببخشید خیلی طولانی شد
ممنون میشم کمکم کنید
این تاپیکیه که من 2 سال پیش چند ماه قبل از به هم خوردن رابطم تو همین سایت گذاشتم، شاید بتونه کمک کنه حال و هوای اون موقع من و مشکلاتم رو بهتر درک کنید
http://www.hamdardi.net/thread-27318.html
علاقه مندی ها (Bookmarks)