من حساسم با اون بی معرفته ؟؟؟
سلام. خوبین دوستان؟
ولی من اصلا خوب نیستم . دیشب با همسرم دعوا کردم. خونه ما بود و خیلی خسته . من از ساعت 4 که از سر کار برگشتم تا 8 که بیاد یک سره تو آشپزخانه بودم و داشتم همون غذایی رو که دوست داره درست می کردم. آقا ساعت 8:30 خسته اومد خونمون . ما هم کلی تحویلش گرفتیم و...
همسر من عادت داره یک روز در میان لباس های پادگانشو بشوره و حتما هم دوش بگیره. از طرفی چون صبح زود بیدار می شه من تمام سعی ام اینکه زود کاراش رو انجام بده و زود بخوابیم تا به اندازه کافی خوابیده باشه در شبانه روز. دیشب بعد سام ساعت 10:30 بود و من خیلی بهش اصرار کردم که زود کاراشو بکنه و بخوابه ولی اون اهمیت نداد و شروع کرد به مطالعه . حتی وقتی منم آروم پیشش دراز کشیدم و کمی موهاشو ناز کردم با کمی اخم گفت: عزیزم دارم کتاب می خونم این کتاب خوندنم هم الکی نیست می خوام اینطوری یکمی فکرم آزاد بشه . من همیشه واسه زندگیم برنامه دارم. ولی تو به من اهمیت نمی دی و...( می دونین انقدر غیر منصفانه برخورد کرد که من هیچی نگفتم . فقط لبخند زدم و به در خواست خودش از اتاق رفتم بیرون تا نیم ساعت بخوابه بعد بلند شه ) تا از اتاق اومدم بیرون موبایلش زنگ خورد. سریع برداشتم تا بیدار نشه . شوهر خواهرش بود که می گفت یک کار خیلی فوری باهاش داره . منم آروم گوششی رو دادم به امین . بعد 3 دقیق صحبت گفت بدو بریم پایین خونتون . محمد براش مشکل پیش اومده . هراسون رفتیم پایین دیدیم خواهر شوهرم و شوهرش با یکی از دوستاشون پایینن. در واقع می خواستن سر به سرما بذارن! گفتن اومدیم دنبالتون بریم خونه مریم یک کمی بازی کنیم و دور هم باشیم برگردیم. ( مریم دوست خواهر شوهرمه که من اصلا ازش خوشم نمی یاد . تو تمام مراسم های ما با اینکه خصوصی بود مهسا بدون اجازه مریم رو تو همش دعوت کرده بود! ) من گفتم نه ساعت 11 خسته ایم . امین کار داره ولی اونا هی اصرار کردن . من اصلا دوست نداشتم بروم ولی دیدم ناجوره نروم . همه می گن بریم . من اگه مخالفت میکردم واسه خودم بد بود . امین هم که انگار نه انگار تا الان خواب بود!!! خلاصه رفتیم و ساعت 1 برگشتیم. حالا جریان دم خونه ما اومدنشونم این بود که چهارتایی شام رفته بودن بیرون بعد اومدن دنبال ما . من می گم اگه می خواستن دور هم باشیم از اول می گفتن تا آخر برنامشونهمسرم فهمید من دلخورم . ( می دونین دلخوری من از چی بود ؟ من یک دوست خیلی صمیمی دارم که 18 ساله با هم دوستیم و بیچاره 3 ماهه داره اصرار می کنه بریم خونش. دیرز وقتی به آقا گفتم گفت : وسط هفته نه . من خستم . نمی تونم بذار برای بعد . ولی واسه خواهر خودش یکهو شیر شد!) از این ناراحتم که به من اهمیت نداد. امروز هم دوباره می ره خونه خواهرش تا وقتی لوله کش می یاد چون خواهر شوهرش نیست خواهرش تنها نباشه !!! از این ناراحتم که مهسا خیلی راحت به خودش اجازه داد واسه ما برنامه ریزی کنه . دیشب برگشتنی می گه : سعی کن عادت کنی. ما این طوری هستیم . امینم پایه این برنامه ها هست . خوبه ! ولی من گفتم این برنامه ها رو بذارین واسه 5 شنبه جمعه . من خسته می شوم . الانم سرم درد گرفته . با وقاحت می گه : غر می زنی چقدر . عادت می کنی! از این ناراحتم که همسر من قبل عقد تا از پادگان می یومد می خوابید تا 10 شب ولی من تا 10 بیدار بودم بعد می خوابیدم . یعنی خیلی با هم یکی نبودیم. دلم خوش بود عقد کنیم و پیش هم باشیم درست می شه ولی ...
اومدیم خونه و خوابیدیم من پشت بهش کردم و خوابیدم . می دونین حالم خیلی بد بود . یاد تمام اون روزهایی افتادم که چقدر تنهایی کشیدم و همش فکر می کردم بعد عقد درست می شه. یاد تمام بی معرفتی های خانوادش که قبلا براتون نوشتم و همش تو این فکر بودم که چرا؟؟؟ یکهو گریم گرفت . خیلی سعی کردم یواش باشه ولی امین فهمید و اومد بغلم کرد. ازم پرسید چرا ناراحتم . منم گفتم . گفتم چون فکر می کنم بی معرفته . گفتم که احساس می کنم از روز اولم مال من نبوده و من تا الان با چنگ و دندون به دستش آوردم شاید اشتباه کردم. گفتم از دست خودم که این همه دوستش دارم که وقتی نیست دیوونه می شوم ، خسته شدم . گفتم شاید اگه بچه داشتیم کمتر کاری به کارش داشتم و ...
یکهو زد زیر گریه . هیچی نگفت فقط گریه کرد خیلی سنگین . نمی دونم چرا ولی گریه کرد. شاید باور نکنید وقتی گریه می کرد احساس می کردم یکی داره تمام وجودمو چنگ می زنه . بغلش کردم و ازش عذر خواهی کردم ولی اون گریه کرد . من سکوت کردم تا خودش آروم شه و... خوابم برد.
صبح که بیدار شد بره پادگان اصلا حس نداشتم از جام بلند شوم. فقط نگاهش کردم ( بر خلاف همیشه که کفشاشم حتی می ذاشتم جلوی در ) اونم منو بوسید و رفت . امرز دیر اومدم شرکت . حالم خیلی جالب نیست . احساس می کنم امین مال من نیست . تازگی ها هم خواب های بدی می بینم . دیشبم دیدم . نمی دونم چه کار کنم؟ شاید من زیادی بهش وابسته شدم یا شایدم اون بی معرفته ...
لطفا راهنماییم کنید.
روی هر پله که بایستی خدا یک پله ازت بالاتره. نه به خاطر اینکه خداست. به خاطره اینکه دستتو بگیره...
هر شب درانتهای شب نگرانیهایت را به خدا واگذار کن و آسوده بخواب. به هر حال او در تمام شب بیدار است ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)