سلام
دختری هستم 28 ساله .دو سال پیش با نامزدم آشنا شدم.هردو خارج از ایران تحصیل می کردیم و با هم دوست شدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم.تابستان پارسال نامزد کردیم اما مراسم عقد ما موکول به امسال شد.
اما چند مورد وجود داره که منو با وجود عشق و علاقه قلبی دچار تردید کرده
- خانواده همسرم به دلیل اینکه همسر من وضعیت مالی خوبی نداره راضی به وصلت در ابتدا نبودند و از ابتدای امر منو با حرفاشون اذیت کردند من خیلی نامزدمو دوست داشتم و دارم و برام مسئله مالی در اولویت نبود.اونها به من گفتن اگه بخواین ازدواج کنین باید بدونی که پسر ما کاری نمی تونه واست انجام بده.نه عروسی نه طلا و نه غیره. اونها در واقع برای من شرط گذاشتن.من 27 سالم بود اما خیلی احساسی بودم و هستم. گفتم چیزی نمی خوام .با هزار جور ناز به خواستگاری اومدن خانوادمو راضی کردم و گفتم که من این پسر رو دوست دارم به خاطر من هیچ چیز نگید.خانواده من خیلی به مسائل انسانی اهمیت میدن و گفتن هر چیزی که تو می خوای ما حرفی نداریم و هیچ نگفتن اما خانواده همسر من این رو به فال نیک نگرفتن و به اصطلاح عامیانه پرروتر و وقیح تر شدن
متاسفانه من با عشق و محبت جلو اومدم اما اونها انگار نفهمیدن.
من فوق لیسانس برق دارم همسرم هنوز لیسانسشو نگرفته و مشغول به تحصیله هردو کار پاره وقت داریم. از دوران دوستی با هم همخونه شدیم بر خلاف عرف ایران. اما من قصدم شناخت بود و چون اون بسیار مهربون و وفادار بود به حرفش ایمان داشتم که قصد فریب و سوئ استفاده نداره.در واقع زندگی و دوستی ما به سبک فرهنگ ایرانی شروع نشد.
دوست ندارم اینو بگم اما گاهی فشار زندگی رو در مدت نامزدی و زندگی مشترکمون زیاد بر شونه خودم حس کردم و غصه خوردم از خستگی و غربت و اینکه همراه من نامزدم چرا از من ضعیف تر هست اما به خاطر اخلاقهای خوب دیگش به خودم دلداری دادم.
در حال حاضر به ایران برگشتیم جهت عقد و ازدواج رسمی.
ایشون پدر ندارن .ما قصد برگزاری مراسم عروسی نداشتیم اما مادر ایشون اصرار داشتن که برای ما جشن بگیرن .اما تا الان هیچ کاری برای ما نکردن جز خرید حلقه. و رفتن خارج از کشور و گفتن که من در مراسم نمی تونم باشم. خانواده من ناراحت شدن اما ابراز نکردن باز هم به خاطر من.
ما تا دو هفته دیگه می خوایم عقد کنیم اما من ناراحتم چون خانواده همسرم هیچ کاری برای ما نکردن و البته بد هم رفتار کردن با من. تمام هزینه عقد رو پدر و مادر من دارن پرداخت می کنن و اینکه احساس می کنم نادیده گرفته شدم.
خیلی شک دارم به نصمیمم و گاهی دلم می خواد از نامزدم جدا بشم چون اون هیچ کاری نمی کنه حتا حرفامو هم نمی فهمه.
مادرش خیلی اذیت می کنه هر دفعه که باهاش پای تلفن هم حرف می زنم به من تیکه میندازه.
ما از اونا توقع مادی نداریم اما انگار فکر می کنه که من باید هزینه عروسی و همه چیز رو میدادم.
من دختر بی ایرادی هستم از لحاظ ظاهری اما همیشه می خواد روی من عیب بذاره.
از لحاظ خانواده خانواده خیلی خوبی دارم اما اونا می خوان مارو کوچیک کنن.
نمی دونم چرا.
لطفا بهم کمک کنید .خیلی گیجم. می دونم خودم مقصرم که بر خلاف عرف عمل کردم می خواستم متفاوت ازدواج کنم با دید باز.اما الان با اینکه همه چیز رو از اونا می دونم نمی تونم تصمیم بگیرم به خاطر تمام چیزهایی مه دو سال به دوش کشیدم.
یک چیزی بگم من احساس می کنم به خاطر فامیلم (خاله و مادر بزرگ و ...) مساله مالی واسم مهم شده چون خیلی به من سرکوفت اینکه چرا عروسی نمیگیرن برات و چرا هیچی واست نمی خرن مهم شده. از طرفی می دونم که این چیزها گذراست و اصل زندگی من و نامزمه و آرامش بین ماست اما این چیزها ناراحتم کرده
علاقه مندی ها (Bookmarks)