سلام ، خواهش میکنم هر کی میتونه یه جیزی بگه
میدونید مشکل من چیه ؟ من 25 سالمه و لیسانس از رشته خوب دارم
اما پدر مادرم خاضرن منو به هرکی بدن ، هرکی رو میبینن بدون اینکه این ادم خوبه یا بده ( اصولا ادمای ضعیف ازنظر تحصیل و درامد ) جوری باهاش رفتار میکنن طرف میفهمه میگن بیا دختر مارو بگیر ، اما من ادم مغرور البته از نوع درستش شاید یکم هم زیاد بود قبلا و تو دنیا فسادی نکردم که بخوام بخاطرش خودمو شایسته هرکسی ببینم اما خانواده ام بخاطر یه بیماری مادر زادی که دارم ،اینحور باهام رفتار میکنن ، تاحاالا چند بار شده با مامانم بیرون بوده یه جوری برخورد میکنه با مردا که حالم بد میشه و اعصابم خورد میشه ، من واقعا دارم زحر میکشم
کعلوم نیست این کارشون چه اثری روم بگذاره تاحالا بهش فکر نکردم ولی اگه به سرم بزنه از خونه فرار کنم ،معروم نیست عملیش نکنم
همین چند روز پیش زنگ ردم یه داروخونه ای برای داروم .البته من داروهای خیلی گرونی ندارم ،برای همه فامیلمون حرف زدن درباره مقدارش خنده داره ،ولی مامانم اینجور به همه میگه انگار تمام مخارج خونه واسه من میره
زنگ زدم داروخانه که وضعیت داروم چی شد ، مرده جوری حرف میزنه انگار جواب بله رو قبلا از من گرفته ، خیلی حالم بد میشه اینجور مواقع که حتی شاید از نوع حرف زدن اون ادم نه لزوما خود حرفاش بدم میاد چه برسه به خودش
باورتون نمیشه ، یکبار یه مرده زندار چنان جلوی من هول کرده بود که نمیدونستم از کدوم طرف اون مغازه برم بیرون یا چی بگم ،فقط سعی کردم اروم و مودب باشم
دلیلش هم این بود که بابا و مامانم اینقدر خودشون رو بدبخت نشون میدن که بعضیا فکر میکنن ما به نون شبمون محتاجیم در صورتی که اوضامون از خیلیا بهتره درحد کارمند درامد داریم و خودمون خونه داریم و کرایه خونه هم نداریم ، اما مامان بابام برای ارامش خودشون این رفتارها رو میکنن ،تازه قسمت بدش هم اینه که فکر میکنن من هم از این ادما خوشم میاد و به فکرشونم و منتظرم بیان خواستگاریم اونها نمیان ، من تا نفهمم کجای این دنیام قصد شوهر کردن ندارم ،به وقتش شاید به فکر بیفتم اما حالا حالا ها اصلا نه
ننمیدونید چه احساس بدی دارم تو این زندگی از درون زجر میکشم ، احساس تحقیر وذلت خیلی بده
تورو خدا کسی اگه چاره ای برای این زندگی داره بگه چیکار کنم زجر نکشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)