سلام دوستان عزیزم . یه اتفاقاتی برام افتاده یه حالتایی برام پیش اومده که دوست ندارمشون. همه کسایی که منو تو این تالار میشناسند میدوند که اصلا اعتماد بنفس ندارم .
تصمیم گرفته بودم که با خودم مهربون تر باشم زیباییمو ببینم و تنهایی خوشحال باشم .
ا ز تهران رفتم بیرون جایی رفتم که آرومم کنه ولی بدتر آرامشم رفت!
از یکی فکر کنم خوشم اومد که اون اصلا نگامم نمیکرد اولش باور نمیکردم خودمو میزدم به اون راه که نه اشتباه میکنم من فقط به خاطر اینکه اسب داشت و عاشق اسب بودم ؛ دوستداشتم بیشتر ببینمش ! به خودم گفتم بسه اینقدر به خودت تلقین نکن که وای الان عاشق شدی ! خب هر کی هر چی دوستداره وقتی با کسی احساس میکنه مشترکه تو دوستداشتن او ن کار یا اون چیز ممکن هست دوستداشته باشه بیشتر اون شخص رو ببینه من اصلا عاشق نشدم که ولی بهش فکر میکردم اصلا هم نمیتونستم جلوی فکر کردنم رو بگیرم لعنتی !
خیلی مودب و مهربون به نظر میومد و سر به زیر بود فکر کنم همسن و سال خودمه . شنیدم که مواد مصرف میکنه باور نمیکردم شنیدم که برای دایی هاش که مجردن خانم جور میکنه تریاک جور میکنه و .... اصلا باور نمیکردم مثل یه شوک بود من چقدر ظاهر بیین و سطحی نگر و بچم و چیزی که بیشتر ذهنمو ریخته به هم اینه که شمارمو از عمش که با ما مانم دوسته خواسته یعنی چی میخواسته با من دوست شه !
من باور نمیکنم چرا من ؟ اون خوش قیافست و من خیلی هم زیبا نیستم .البته از نظر خودم . عمش اینا در جواب بهش گفتند غلط کردی این دختر ازون دخترا نیست حواستو جمع کن چپ نگاش نکنیی!
اینارو مامانم بهم گفت که منم حواسمو جمع کنم دیدمش سر و سنگین تر باشم حتی خود عمش گفت میاد بهش روندید اما اون بیشتر با بابام جور شده منم غیر از سلام و احوال پرسی حرفی باهاش نزدم اونم همینطور . عمش میگفت مادر پدرش خیلی بدند می گفتند که بچه ی خوبیه ولی داره خراب میشه من هم منطقی ام هم احساساتی یجورایی نگرانشم یجورایی ازش بدم اومده چیکار کنم دیگه بهش فکر نکنم الان خودمم نمیدونم چه مرگمه ؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)