سلام 26 سالمه
تو فوق لیسانس با مهدی که همکلاسیم بود اشنا شدم. ترم دو به من پیشنهاد دوستی داد. من اون موقع دچار یک عشق یک طرفه بودم و ردش میکردم. اما پس اصراراش بهش علاقمند شدم اما نمیدونم چطور شد یهو رفت با هم کلاسی دیگه ام دوست شد. خیلی بهم نزدیک شدن به طوریکه همه اونارو مثل زن و شوهر می دیدن. من برام مهم نبود دیگه. 4 ترمه تموم کردم بلافاصه دکتری قبول شدم. ترمای یک بودم دیدم سروکله اسمسای مهدی پیدا شد. اولاش توجه نکردم. اما به مرور زمان خامم کرد و کفت نتونسته منو فراموش کنه با اینکه با کس دیگس ولی بمن فکر می کنه و گفت بیخیال اون دختره شد
منم دختر ؟؟؟ خام شدم. باهاش دوست شدم. بعد از چند ماه متوجه شدم با اون دختره بهم نزده و بطور همزمان با هردومونه، دعوای شدیدی شکل گرفت. من و اون دختره با مهدی. مهدی جلوی سه تایمون گفت منو می خواد و از سر دلسوزی با دختره بهم نزده دلش نیومده. من چند روزی بیی خیالش شدم اما اون بی خیال من نشد. منم دوسش داشتم. دوباره با هاش موندم. یکسالی گذشت. دیدم سرکله دختره دوباره پیدا شد. می گفت مهدی تو یکساله چند بار بهش زنگ زده و ازش خواسته برگرده اما دختره قبول نکرده. بعدا فهمیدم راست گفته. بعد از اون نمی دونم دختره چی شد
خلاصه کنم تا الان من موندم با مهدی و من الان سال سومم. اون ارشدشو تموم کرد و دکتری مرحله اول قبول شد اما تو مصاحبه رد شد. الان 6 ماهه رفته سربازی. خانواده همون تلفنی با هم صحبت کردن و راضیند و بابام با مهدی حضوری صحبت کرده و مشکلی با ازدواج ما نداره و ازدواج ما موکل شده بعد از اتمام سربازیش
من خیلی دوسش دارم با اینکه سالی یه بارم نمی بینمش. تو سال گذشته فقط دوبار دیدمش. امسالم 5 ماهه که ندیدمش.
اما مشکل من اینه که بهش اعتماد کامل ندارم. بهتر بگم اون ترس دوران فوق لیسانس درونم مونده. به طوریکه تا مهدی یه خورده بی حوصله یا سرد میشه یا دیر جوابمو میده فکر می کنم یا با کسی دیگه دوست شده یا به کسی دیگه می خواد فکر کنه؟ این همش باعث میشه تو هفته چندبار باهاش دعوا کنم. این دعواهمم باعث شده تازگیا بی تفاوتر و سردتر شه. اما بی خیال من نمیشه، با اینکه شاید الان 1000 بار بهش گفتم نمی خوام باهاش بمونم.
بعضی وقتا تصمیم می گیرم فراموشش کنم اما نمی تونم. دوسش دارم. خواستم به کسی دیگه فکر کنم بازم نتونستم یجورای مهدی برای من اول و اخر شده. میدونم حتی اگه ازش جدا بشم نمی توم با کس دیگه باشم
اما این ترسا و شکای من زندگیمو برام زهر کرده. از طرفیم این شکامم به خاطر گذشتس و امکان تکرارش هست.
الان نه راه پیش دارم نه پس فقط دارم عذاب می کشم. باید چکار کنم؟ بعضیا وقتی فکر می کنم مشکل از منه و من خیلی حساسم. بگید باید چکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)