سلام.
گمان کنم همه ی حماقت های من و همه ی مشکلاتم بخاطر از بین رفتن عزت نفسم باشه.
یه جورایی حتی حال و حوصله ی احترام گذاشتن به خودمو هم ندارم.
البته قبلاها اصلا اینطور نبودم. یعنی تا بیست و چهارسالگی. ولی در این چندسال اخیر کلا خودمو کنار گذاشتم.
شاید دلیلش تمام آزارها و کنترلگری ها و محدودیت ها و بخصوص تحقیر ها و مقایسه هایی بود که میشدم. تا جایی این تمسخر و تحقیر و مقایسه ها برام دردناک بود و هر کاری میکردم و هرچقدر سعی در بزرگ میکردم بی فایده بود که من هم شروع کردم به کارهایی که باعث تحقیر خودم بشه تا به تحقیر شدن هم عادت کنم و درد نکشم. به خودم گفتم آره من لایق تحقیرم و خودم هم کم کم شروع کردم به کارهای احمقانه و خودم هم خودم رو به همراه دیگران مسخره کردم و تحقیر کردم.
یه دلیل دیگش هم شاید این بود که برای کسب احترام و اعتبار و دوست داشته شدن نزد خانواده ام همیشه خودمو مجبور میکردم روی خواسته های خودم پا بذارم و اونی باشم که اونا میخوان. همیشه وحشت داشتم که نکنه در نظر بخصوص بابا بشکنم.که با اولین اشتباه عمرم مامان صاف رفت جلو چشم خودم و در حضور خودم همه رو گذاشت کف دست بابا و منو در نظر بابا شکست.و برای من خیلیدردناک بود. چون تنها کسی که شاید قبولم داشت بابا بود.
همیشه از اشتباه میترسیدم. خجالتی بودم. قدرت بیان خواسته هامو نداشتم. همیشه نیازها و خواسته هامو در خودم خفه کردم تا نکنه اعتبارم رو از دست بدم. نکنه دیگه دوستم نداشته باشند. حتی در برابر خدا هم همین حال رو داشتم. که نکنه اگه چیزی بخوام که اون نخواد دیگه دوستم نداشته باشه.
یه دلیل دیگشم شاید عدم رشد کامل در دوران بلوغ بود. اینکه ظاهرم شبیه آدم بزرگها نشد. اینکه شاید بخاطر ظرافت ظاهرم هیچکس هم آدم بزرگ حسابم نمیکرد.
من تلاش میکردم. خیلی تلاش میکردم که نشان بدم منم بزرگ شده ام.من هم شخصیت دارم. من هم به اندازه ی سن شناسنامه ام مثل تمام هم سن و سالهام اعتبار و احترام و استقلال و رسمیت و حق تصمیم گیری و نظر دادن و ....دارم. اما بی فایده بود.
منم وقتی دیدم که نمیتونم دیگران رو به نفع خودم تغییر بدم و هم اینکه با تمام تلاشم برای بزرگ بودن باز هم هرگز جدی گرفته نمیشم خودمو مجبور دیدم برای وفق دادن خودم با شرایطم رفتار اونها رو بپذیرم و دیگه ازش درد نکشم. منم خودمو بزنم به بچگی تا رفتار اونها برام قابل تحمل بشه و درد نکشم. حتی یادم هست که اوایل عمدا کار احمقانه میکردم تا تحقیرم کنند و بعد خودمو مجبور میکردم احساس آرامش کنم و بپذیرم تحقیر شدن طبیعیه و باید با رضایت پذیرفتش.
خب گمان کنم بعد ازسه سال دیگه کاملا عزت نفسم ازبین رفته. یعنی نه خودمو دوست دارم نه برای دوست داشته شدن تلاشی دارم. نه از حتی خطر میترسم. نه از بیماری و درد میترسم. نه برای خودم مهمم. نه حتی دیگه ادب و آداب و رسوم حالیم میشه. نه هدف و برنامه ای دارم. نه مرزی قایلم. نه هیچ چیز دیگه.
گاهی میخوام درستش کنم. ولی نمیتونم. و خیلی هم زود اصلا فکر درست کردنش از ذهنم میره و باز وارد همون احمق بازی ها میشم.
عزت نفس قابل بازیابیه؟
- - - Updated - - -
اخیرا خواستم با کلاس زبن و سر کار رفتن ترمیم کنم ولی نشد.
مثلا کلاس زبنو رفتم. با اینکه خیلی رفت و /آمدش سخت بود.ولی آخرش نرفتم امتحان پایات ترمو بدم.بی دلیل. فقط چون برای خودم ارزشی قایل نیستم. چون به خودم میگم برو بابا تو بی ارزشی و با این چیزا هم ارزشمند نمیشی.
سرکار هم اولاش خیلی خوب بودم. ولی اخیرا خیلی بی برنامه و بی نظم هستم و حال و حوصلشو ندارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)