سلام دوستان عزيز همدردي دلم براي اينجا و بچه ها تنگ شده بود اميدوارم که حال همتون خوب باشه و خوش باشيد .
اين مدت نبودم رفته بودم به يک روستاي کوهستاني که به اينترنت دسترسي نداشتم .
همه چي خوب بود واز خدا خيلي ممنون بودم که تونستم از تهران دور باشم من عاشق کوه هستم و از بچه گي دوست داشتم برم روستا زندگي کنم .
ولي من انقدر بد شانس و بدبختم که اونجا هم يه اتفاقاتي برام افتاد که خيلي به هم ريختم و افسرده تر شدم . .
اونجا زود دوستايي پيدا کرديم مامانم يه هم صحبت پيدا کرد منم باهاشون خوشحال بودم آدماي مهربوني بودن همه فقط تابستون ها به اون روستا ميرفتند چون زمستون ها خيلي سرد ميشد و هنوز گاز کشي نشده بود .
تصميم گرفتم اونجا کارايي که هميشه دوست داشتم رو انجام بدم ولي باز هم اونجا محدوديت بود
ولي نا اميد نشدم گفتم خب حالا عيب نداره فرصت زياد ه صبور باش .
ميرفتم بيرون قدم ميزدم ولي آخه چقدر ديگه دست خواهر کوچيکمو بگيرم برم پياده روي . اونجا سرگرميشون چي بود کوه و اسب سواري .کلي باطبيعت عشق ميکردند .
من هم خوشحال بودم . اما هميشه همه چي بر وفق مرادت نيست . هميشه اتفاقاتي ميوفته که آزارت بده.
من خاله ندارم . يه عمه دارم و يه عمو ويه دايي همشون هم از ما دورند سالي يه بار ميبينمشون رابطه ي صميمي باهاشون نداريم همه شون به يه دليلي ازمون دورند
. اينجا خيلي زود با خانواده اي دوست شديم من هميشه حسرت داشتن يه خاله و عمه ي مهربون رو تو دلم داشتم اکثر دوستام انقدر دورشون شلوغه و من بين اونا از همه تنها ترم ولي عوضش خودمون پر جمعيتيم 5 تا بچه ايم ولي من باز هم تنهام هميشه .خلاصه که اونجا خاله و عمو و دايي پيدا کردم
من هر کاري دوستدارم انجام بدم تو ذوقم ميخوره دوست ندارم شکست بخورم من از بچه گي عاشق اسب بودم بهترين و باکلاس ترين ماشين هم بهم بدن ذوق نميکنم اما اگر بهم يه اسب بدن
ديگه هيچي نميخوام
تا حالا تجربه ي سوار کاري نداشتم اما اصلا نميترسيدم برادر زاده ي همون دوستمون که باهاشون آشنا شديم تو روستا اسب داشت من خودم روم نشد بگم ميخوام سوار شم
مامانم گفت پونيو خيلي اسب دوست داره بهم اسرار کردند برم سوار شم . نميتونستم اسبو راه بندازم صاحبش ميگفت چون سوار کار نيستي ميفهمه نميره وقتي خودش به راه مينداختش
تقريبا تند ميرفت و ميتازيد البته نه خيلي زيادم تندها اونجوری که فکر میکنید که پرت میشدم ! ولی دور زدنم بد نبود خاله که ميگفت بلديا خوبه نميترسي خودش ميترسيد سوار نميشد
ولي من عاشق اسبم .
اون روز که سوار شدم بابام نبود ولي چند هفته بعد که گذشت جلوي بابام سوار شدم نميدونم استرس گرفتم يا چون قبلش برادرم که 13سالشه افتاد ترسيدم بيوفتم سوار شدم خوب نبودم فکر کنم دور زدنم خوب نبود اسب بدبخت روگيج کرده بودم هل شده بودم وقتي اومدم از اسب پياده شم پام پيچ خورد افتادم . بابا گفت ااااااااا چرا خودتو ول کردي يجوري گفت انگار که دست من
بود يهو پام پيچ خورد خب !
جلوي دو تا مرد کلي ضايع شدم خواهرم که 11 سالشه سوار شد ازون حسابي تعريف کردند که عالي بود وقتي ميخواست پياده شه بابام بهش گفت مثل پونيو خودتوول نکي منم لبخند زدم ولي دلم شکست.... صاحب اسب يا همون مربي هم برگشت گفت نه خب اون بنده خدا هم سوار کاري نکرده تا حالا که من دوباره لبخند زدم و شرمنده شدم ولي بازهم سوار شدم با اينکه پام درد ميکرد .
ولی انقدر بد شانسم که اندفه از روي اسب پرت شدم پايين .
با اينکه ناراحت بودم و شرمنده اما بازم بعد از اينکه خودشون سوار شدند من رفتم يکم ديگه سواري اسب بيچاره کلي عرقش در اومده بود مجبور شدم پياده بشم
من احمق گفتم بابام که هست سوار شم ولي اشتباه کردم آبروشو بردم انقدرم که باصاحب اسب رفيق شدند هم بابام هم برادرم هم خواهر کوچيکم فکر کنم تقريبا هم سن و سال منه19
ميدونيد بچه هاي مردم همه زرنگند وباعرضه فقط من بي عرضم .
ميدونم به هيچي من افتخار نميکنه از بچه گيم خيلي ضايعم کرده . حتي بينيمم بابام مسخره ميکردد وقتي 14 ساله بودم ....ازش کینه به دل دارم
احساس خجالت و بي عرضگي بهم دست داده انگار خورد شدم
بابام جلوي يه پسر جوون ضايعم کرد حتما وقتي پرت شدم پايين کلي بهم خنديدند انگار من بچش نيستم من همينجوريش خجالتي هستم فکر ميکنم خيلي طفلي به نظر اومدم ديگم نميخوام سواراون اسب بشم
اميد دارم به روزي که خودم صاحب تمامه چيزايي که آرزوشو داشتم بشم ولي آخه کي من همش دارم تو رويا زندگي ميکنم .
حتي براي ازدواجم هرکي سر راهم قرار ميگيره خيلي با اون کسي که تو ذهنه من هست فرق داره . اصلا نميتونم بپذيرم هميشه يکي دوستم داشته که من اصلا ازش خوشم نيومده . ومن هم
که تا حالا خيلي کم پيش اومده از کسي خوشم بياد ولي وقتي هم به کسي علاقه داشته باشم اون اصلا منو نگاه هم نميکنه . بعد من به خودم توهين ميکنم که جذاب نيستم من زياد خوشکل نيستم . با اينکه خيلي ها از چهره ام تعريف ميکنند .
راستش موضوعی که خیلی بهمم ریخت اینه که منو به يه آقاي 33 ساله معرفي کردند منو ديدخيلي از من خوشش اما من که خبر نداشتم اومده منو ببينه اما وقتي بهم گفتند داشتم دق ميکردم هم
سنش زياد بود هم يکم چاق بود دماغشم عمل کرده بود من خيلي بدم مياد يه پسر بره دماغشو عمل کنه واسه دخترا بد نيست ولي پسرا به نظرم خيلي سوسول بازيه .
تيپ و ظاهرش رونپسنديدم من نميگم زشت بود من نميپسنديدم .خودم قد و وزنم متناسبه قيافمم به نظر خودم معموليه ولي خيليا ميگند خوشگلم با نمکم با اينکه خودم اصلا اعتماد به نفس ندارم .ولي اگه يکم خوشگل تر بودم راحت تر ميتونستم کسي که دوستدارم رو عاشق کنم . مردا هميشه به دنبال يه دختر خيلي از خودشون زيباتر و جوون تر هستند .
اون اقا فکر ميکرد بامن صحبت کنه و من بهش فرصت بدم ميتونه راضيم کنه خيلي به خودش مطمئن بود بوتيک دار ه توي شهر آمل برا همين خيلي زبون بازه اما من از زبون باز ها خوشم نمياد
خيلي راحت بهش فهموندم که به دل من ننشستيد هي ميپرسيد چرا مثلا بگيد چه جور کيسي تو ذهنتونه من الکی ميگفتم بهش فکر نکردم .
من صبوری میکنم همش 19 سالمه .ولی با بابام مشکل دارم میخوام راحت بشم. مامانم ميگفت نباید اينجوري ميگفتي دلشو شکستي آهش ميگيرتت البته شايد شوخي ميکرد من ميخوام عشق دوطرفه رو تجربه کنم اما نميشه چرا انقدر بد بختم نکنه تقاص بدم. اصلا عشق یک طرفه کابوسه وحشتناکه !
همش رویا بافی میکنم دلم خوش شه .
ببخشید خیلی طولانی شد دلم خیلی پر بود به هیچکس دیگه هم نمیتونم اینارو بگم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)