سلام
وقتي 20 سالم بود با اينكه زيبا بودم و حتي از سنم كوچكتر ديده مي شدم با يك مرد 30 ساله ازدواج كردم .شايد بدليل اينكه پدرم را تازه از دست داده بودم به او جواب مثبت دادم غافل از اينكه او با وجود سن بالا خيلي بچه ننه بود .دوران عقد هر وقت به خانه مادرش مي رفتم –كه شوهرم توي خيابان دست مرا به زور مي كشيد و آنجا مي برد- آنقدر توهين و تحقير ميشنيدم كه تا چند روز گيج بودم .شايد مظلوم بودن من بيشتر اونها رو پررو ميكرد .كار به جايي رسيده بود كه وقتي در خانه آنها مهمان بودم پسر 12 ساله خواهر شوهرم وسايل خانه را به سمت من –كه يك گوشه ساكت نشسته بودم- پرت ميكرد و شوهرم مي ديد و حرفي نميزد.
حتي اسم مرا كه سارا هست صغرا صدا ميزدند و چون قد شوهرم 190 و قد من 160 است مرا كتل ( كوتوله) صدا ميزدند .اما هر بار كه به شوهرم اعتراض مي كردم سخت طرف اونها رو ميگرفت و حتي يكبار مرا به خاطر اين موضوع تو خيابون از ماشين پياده كرد . و هميشه مي خواستند كه ما وابسته به اونها باشيم .با پول شوهرم (سند) به اسم پدر شوهرم ماشين خريدند كه براي هر بار ماشين را برداشتن هم زير منت اونها باشيم هم ما را كنترل كنند و خيلي از دفعاتي كه من با كلي خواهش از شوهرم مي خواستم مرا به گردش ببرد يكي از اونها هم مي آمد .
تو خو نه اونها كه مهمون بودم دختر خاله سفيد و مو بورش كه اونجا پلاس بود لخت (با لباس ناچيز) جلوي چشم من با شوهرم لاس ميزدند و اون شوخيهايي كه با دختر خاله اش مي كرد وجوني كه به اون مي گفت به من كه زنش بودم نمي گفت و غير از او هم با دختراي خوش ظاهر گرم مي گيره ولي برادرش با اينكه مجرده چنين اخلاقي نداره و حتي يكبار كه من از شوهرم خواستم مرا به گردش ببرد اون دختره را هم با خودش آورد .و خانواده اش هم كه مي ديدند من از اين موضوع رنج مي كشيدم بيشتر اين موضوع را دامن ميزدند و كيف ميكردند و مي خنديدند و تو حرفهايشان لغت شكنجه دادن را استفاده مي كردند .مادر من بيماري روحي داشت و يكي لازم بود خودش را نگه دارد و نمي تونستم به او بگم. اونها مي دانستند اين را و حتي به مادرم گفتند كه خانه پدري ما را بفروشد و "سهم" مرا بدهد (چون پدرم فوت كرده)
و براي اين پيشنهاد مرا تحت فشار مي گذاشتند .مادرم گفت پول مي دم كه آپارتمان بخرد اونها گفتند نه تمام اون پول را وسيله بخرد و بياد طبقه بالاي ما (به اين ترتيب هم خانه اي از خودم نداشتم هم زير دست اونها بودم ) و جالب اينكه مشاور رفتم گفت برو با اونها در يك خانه!! (و پشيمان شدم كه چرا مشاور رفتم چون همان يك عصر كه خانه شان ميرفتم تا يك هفته گريه مي كردم چه رسد به اينكه هميشه دم دستشان باشم ) . تو عقد نامه شرط كردند كه شهريه دانشگاه من با مادرم باشد و مادرم بي هيچ حرفي قبول كرد و قسمتي از پول آپارتمان را مادرم داده بود فقط يك مراسم نامزدي نتونستيم بگيريم كه هر بار مادر شوهره مرا مي ديد تو سرم مي زد و هزار جور نيش مي زد ( بيشتر از پول يك جشن نامزدي مادرم هزينه انتقالي به تبعيت از شوهر مرا داده بود و شهريه دانشگاهم را مي داد ) و آنها هم در عوض شام عروسي ندادند و 2 شب قبل عروسي خانه مادرم آمدند (مادر شوهر و خواهر شوهر و شوهرم ) آمدند خانه ما براي دعوا كه : "مهماني مال ما ست . شما مي خواهيد مهمان دعوت كنيد؟( با اين كه اونها ريالي پول نداده بودند و حتي پول كادو هاشون را هم شوهرم داده بود ) و روز قبل عروسي خواهر شوهرم –به جاي آرايشگاه سر م را رنگ كرد و مرا تو حمام برد و با آب چركي كه تو لگن گوشه حمام مانده بود و توش رخت شسته بودند سر مرا شست . "عروسي گرفتيم و بماند كه چه برخورد توهين آميزي خواهرش با من داشت روز عروسي و شوهره هم فكر لاس زدن با عكاس بود كه خود عكاس تعجب مي كرد – سر خانه خودمان آمديم اما دخالتها ادامه داشت .من كمتر مي رفتم ولي شوهرم هر روز مي رفت و خصوصا روزهاي تعطيل از صبح تا شب اونجا بود.(عليرغم اعتراض من كه به هر زباني خواستم نرود نشد).وقتي شوهرم يك هفته تهران مسافرت مي رفت مادر شوهرم هر دقيقه زنگ ميزد كه من خانه باشم و رك گفت اگر خواستي از خانه بيرون بروي بايد به ما زنگ بزني اجازه بگيري و ما را در جريان بگذاري .(خدا شاهده تو اون يك هفته يك ساعت از خانه بيرون رفتم يك عصر چون ديگه داشتم دق مي كردم. ولي وقتي برگشتم كلي حرف شنيدم و حتي تهمت هاي ناموسي ) ...............بچه دار شدم . خواهرش كه به ديدنم آمد چون بعد زايمان سر و وضعم به هم ريخته بود يك جوري دماغشو بالا كشيده بود و نگاه مي كرد و نيش زبان ميزد .بعد از زايمانم هم مادرم با اون حالش آمد يك هفته اي به من كمك كند كه شوهرم نهايت بي احترامي را به اش مي كرد مثلا "اشغالها رو با دست برداريد دستكش نمي خواد" و جلوي مادرم خوراكي مي خورد و تعارفش نميكرد با اينكه مادرم مهمان ما بود و بچه را عوض مي كرد و...خاله من به ديدنم آمد شوهرم حتي از اتاقش بيرون نيامد كه سلام كنه و....و بعد يك هفته زحمت با ماشين سر ظهر گرم مادرم را وسط خيابان پياده كرد (هر چه اصرار كردم كه مادرم را برسان محل نكرد گفت كار دارم ولي كاري هم نداشت) اما مادر بيچاره ام به روي خودش نياورد ........... يكبار ساعت 8 شب كه شوهرم پاي تلفن داشت دستوراتش را از مادرش مي گرفت ديگه خسته شدم . براي اولين بار دهان باز كردم و گفتم :"لطفا بگو دستورالعمل صادر نكند"(دقيقا همين چند كلمه كتابي و آنهم با لطفا)-چند دقيقه بعد كه تلفنش تمام شد شوهرم بر افروخته و عصباني آمد و گفت: انتخاب من بين تو و مادرم مادرم است .انتخاب من بين بچه ام و مادرم باز هم مادرم است(بچه ام آن موقع چند روزه بود)
مدت كوتاهي بعد ديدم يك نفر دم در آپارتمان مشت مي كوبد .شوهرم در را باز كرد. مادر شوهرم بود .نمي دونم چطور مثل جن به اون سرعت خودشو رسوند . از راه آمد با فحاشي و عربده كشي . من نشسته بودم تو هال بچه ام رو شير مي دادم .آنهم در شرايط يك زن زائو كه 2 هفته است سزارين كرده و هنوز خونريزي دارد و 2هفته تا صبح بيدار خوابي كشيده و- شوهره مي رفت تو اون اتاق مي خوابيد كه صداي بچه اذيتش نكنه- هر چه تونست به من و مادرم گفت .عربده مي كشيد و مي گفت :" زنكه كتل (كوتوله) زنكه دريده و....فحاشي به من و مادرم مي كرد گفتم آخه خانوم من كه چيزي نگفتم گفت چرا حرفي كه زدي تو هين است :دستور العمل .. ما عروس اينقدر دريده نديده بوديم ..ما اگر يك عروس كميته امدادي مي گرفتيم بيشتر از تو جهاز داشت (در حاليكه سطح خانواده ما از اونها بالا تر بود چه مالي چه فرهنگي و ما بالاي شهر زندگي مي كرديم و من تو جهازم مبلمان عالي و فرش دستباف عالي داشتم در حاليكه اونها يك كاناپه تو خانه شان نداشتند )و گفت پاشو گورتو گم كن از خانه پسرم _ 2 دانگ پول آپارتمان را من داده بودم اما حرفي نزدم – دوباره گفت پس چرا نشستي پاشو گورتو گم كن طلاقتو بگير من بهترين دختر رو براي پسرم مي گيرم .و بچه هم مال منه چون پسر مال پدره . و گفت اينقدر بچه ام بچه ام نكن اون بچه مال منه ...قانون بچه را ميده به ما -اون موقع من از تغييرات قانون حضانت اطلاع نداشتم و خيلي ترسيدم كه بچه ام –تنها كسي كه داشتم- رو از دست بدهم. بعد چند روز با تهديد شوهرم كه اگر از مادرم عذر خواهي نكني طلاقت ميدم و از ترس اينكه بچه ام رو ازم بگيرند مجبور شدم زنگ بزنم به مادرشوهر و ازش عذر بخواهم باز خفت بكشم . اين موضوع يكبار ديگر تكرار شد و ايندفعه پدر شوهرم را همراه خودش آورده بود البته پدر شوهرم حرفي نميزد . هر چه دلش خواست گفت حتي به تحصيل من - و شوهرم گفت تو فكر كردي درس خوندي خيلي مهمه؟ و مادرش گفت : الان دهاتيها هم درس خوندن . و تو حرفهاش گفت تو بي كس وكاري و.نبايد بگذاريم بچه تو دست و پاي اين زنكه بزرگ بشه .... ديگر همسايه ها هم فهميدند و حتي دختر همسايه از طرز در كوبيدن آنها ترسيده بود و من رابطه ام رو با اونها قطع كردم اما اونها به طريق ديگري شروع به آزار كردند . بچه ام رو با اسباب بازي و جمع بيكاري كه براي بازي تو خانه اش داره به سمت خود كشيدند و عليه من تحريك مي كنند و اون بچه رو هم كارد و چاقو مي كنند كه بزنند به من و شو هره هم در اين راه كمكشان مي كند .و بچه ام متاسفانه خيلي بابايي شده و شوهرم هر روز بچه رو خانه مادرش ميبره و اعتراض كه مي كنم ميگه مي خواي بخواه نمي خواي برو .مشكل داري برو (طلاق توافقي) .حالا 2 سالي است كه نرفتم خانه اش ويكبار ديدمش سلامش هم نكردم).البته ديدن پدر شوهرم وقتي كه تنهاست مي رم و بعد ها از عمه شوهرم شنيدم كه مادر شوهرم در جواني هم مدام كارش دعوا و كلانتري بوده و دعواهاي بدتر از اين با مردم كرده و مادر شوهر پير و ساده و روستايي خودش را از خونه كشان كشان مي انداخته بيرون و به كمك پسر ها و دخترش پدرشان را هم تو زير زمين مي اندازند و كتك مي زنند كه پيرمرد به خانه خواهرش پناه برده (عمه شوهرم) و اون پيرمرد از اينها مي ترسد و مادر شوهرم را از يك بيغوله اي در پايين شهر مشهد خواستگاري كرده بودند و.......... ولي چه ميشه كرد كه اين دو پسر و دخترش اين زن رو مي پرستند و حرفي كه از دهان اين زن خارج بشه رو مثل آيه قرآن تكرار مي كنند و به همين وسيله اين زن حكومت مي كند .من تنها دلخوشيم آخرين پشتوانه زن است : مهريه كه اگه ولم كرد حداقل سقفي بالا سرم باشه كه بدون سركوفت توش زندگي كنم ( اونوقت همين مهريه رو صدا و سيماي ما مي كوبد!! و قانون و فرهنگ جامعه هم به نفع مرد است)
علاقه مندی ها (Bookmarks)