17 ساله ازدواج كردم
حاصل ازدواجم 1 پسر 13 ساله و 1 دختر 8 ساله هست
فصل اول زندگي مشتركم
در دوران دانشجويي با همسرم آشنا شدم و بي نهايت به هم علاقه مند بوديم
بعد از دانشگاه و 2 سال عقد بستگي به خدمت سربازي رفت و از هم فاصله گرفتيم
در اين مدت به خانواده اش سر مي زدم
و از همان ابتدا به پدر و مادر و خواهر و برادرانش (مامان ، بابا ، داداش و آبجي ) گفتم تا شايد به آنها نزديكتر شوم . مادرش مرتب تذكر ميداد كه نكنه بچم كه از سربازي مياد گريه كني و ناراحتش كني و . . .
هر وقت از سربازي مي آمد با او تماس مي گرفتم و ميخواستم تا با هم بيرون برويم ولي او تحت تاثير حرف خانواده اش داشت عوض مي شد و مرتب بهانه مي گرفت ( چرا زنگ زدي ، چرا مي گي بيام دنبالت بريم بيرون ، خانواده ام دوست ندارن ، ميگن زن ذليلي و . . . )
در دوران عقد مشغول به كار معلمي به صورت حق التدريس شدم و سرگرم بودم
و او در مورد دوستي ها و رابطه هايي كه با چند نفر داشت برايم صحبت كرد و من كاملا نسبت به او بي اعتماد شدم و از آنجايي كه به او علاقه داشتم از ترس اينكه از دستش بدهم نسبت به او حساسيت نشان مي دادم كه البته او هم نسبت به من همينطور بود
نگاهش به زن هاي ديگر آزارم ميداد و او مرا درك نمي كرد و اين تنها مشكلمان و بزرگترين مشكلمان بود .
ولي شديدا بهم علاقه مند بوديم جوري كه همه متوجه ميشدن
حدود سه سال و نيم بود كه عقد بسته بوديم و بعد فصل دوم زندگيم آغاز شد و ما به سر زندگي خودمان رفتيم
فصل دوم زندگيم
با بارداري سر پسر اولم آغاز شد
مستاجر بوديم و حدودا 7 ماهم بود كه به دليل نشنيده گرفتن حرفم به او پرخاش كردم و او جلوي مادرم به من سيلي زد و از آن روز به بعد هرزگاهي به من برمي گشت و دست بزن پيدا كرده بود در عين حال يكديگر را دوست داشتيم . و زندگيمان همينطور با فراز و نشيب هاي خودش 4 سال گذشت و فصل سوم زندگيم با بارداري سر دخترم آغاز شد .
فصل سوم زندگيم
علاقه مندی ها (Bookmarks)