سلام
این پست و فقط واسه حرف زدن میذارم. حوصلتون نمیگیره و نخونید نظر ندید.
دیشب کسی که باهاش ارتباط داشتم گفت میخواد بره خواستگاری چندتا دختر که مامانش نشون کرده. ما از دو شهد مختلفیم اونا مذهبی و ما معمولی البته خودش تقریبا منعطف تره. فاصله دوره از تلفن یاچت بود 4بارم همو دیدیم. 2سال و نیم از من کوچکتره. هردو تو خانواده کم جمعیتیو هر خانواده 2تا بچه.و جالب اینه که تو هر دو خانواده اون یکی بچه ازدواج کرده و بعد اون رفتارش با خانوادش عوض شده و تحویل نمیگیره و بخاطر همین تو هر دو خانواده زوم شده رو ما دوتا. امید هردو خانواده به تنها فرزند مونده هست و اینکه نذارن دور شه و بهترین زن و شوهرو واسش پیدا کنن... میدونید، تک فرزند بودن خیلی مسئولیت سنگسنیه.28سالمه و هروقت ازدواج کردم،ده از پرورشگاه بچه بیارم زیر 4تا امکان نداره، میخوام مثل ما قربانی ارزوی پدرو مادر بشن. از 1/5سال پیش که رابطه شروع شد من میدونستم نمیشه.خانوادمو میشناختم و رو همین حس لبستگیمو کم نگه داشتم ولی وابستگی هست. وسطشم 6ماه قهر بودیم حالا به هر دلیلی و اون برگشت 2ماه پیش، فکر کردم نقطه امیدی پیدا کرده ولی نه فقط میخواست فرصت مونده هم تا اخرین لحظه با من باشه...میگه نمیتونه به مادرش چیزی بگه،مادرش بشدت به این وابستس و برادر بزرگش هم خودش زنشو که 2سال ازش بزرگتر بود انتخاب کرد و بعدم دعوای عروس و مادر شوهر و بیمارستان رفتن مادرش و ناراحتی قلبی... واسه همین میگه بهش بگم اصلا نمیتونم زنده موندنشو تضمین کنم...
دخترایی که انتخاب کرده مامانش ندیده ولی خانوادشون میگه همه تحصیل کرده، مومن،مجلسی؛ با ادب، با معرفت،بی ریا،چون میشناسه چندساله ولی دخترارو ندیده و میگه مطمئنم دیگه رو اینا ایراد نمیتونم بگیرم..اخه چن جا رفتن ایراد گرفته...
خودش، تحصیل کردس، با اینکه 25-6 سالشه 3تا شغل داره، با اخلاقه، اهل مطالعه، در هر شرایطی شوخ؛احساساتی،بشدت پایبند خانواده، بشدت مسئولیت پذیر و اینده نگر و دقیق و تحلیلگر، خانواده خوب و مهربون، از نظر ظاهری ایده ال من نبود ولی در نوع خودش زیبت=ا بود چون سفید و بور و تو اون چندبار که دیدمش و بیرون رفتیم چشم پاک... نمیدونم...
باهم رابطه کمم داشتیم و اطلاعاتش درین زمینه فوق العاده و میدونم هیچوقت اون موضوع تکرار نمیشه... البته هردو توبه کردیم و خییییییییللللللیییییی سر همین موضوع عذاب کشیدیم.بگذریمممممم.....من واسش وسیله پر کردن اوقاتش شدم تا اخرین لحظه قربون صدقه من بره و بعدش بای بای.. همیشه میگفت مرد بخاطر مرد بودنشفراموش میکنه و کنترل میکنه حتی میتونه عاشق بمونه ولی نفر بعدم دوس داشته باشه و زندگی کنه...
میدونم مردی که زنیو بخواد واسش کوه جابجا میکنه... این حتی پیشنهادشمبه مادرش نداد فقط یه بار سربسته گفته بود که تا چندوقت جرات اس دادن به همم نداشتیم اینقد که کنترل شدید بود از سمت مادرش و کلی گریه و اه و فغان ...اینم بگذریییییممممممم
الان حالم خوبه... میدنم کس دیگه میاد تو زندگیم بعدها... اونم منو یادش میره به راحتی... سال ها بعد میگیم چه احمقای بودیم...
من وانایی هاشو دوس داشتم... همیشه از ادمای همه چیز دان خوشم میومد ولی سن کمترش اذیتم میکرد همیشه... البته فقط در مورد این و من نمیدونم چرا چون قبلنا تو دلم از کسای کوچکت از خودم خوشم میومد ولی کاا کنترل میکردم...
مامان خودم که اگه هم این میخواست وزی بیاد میدونم اصلا راه نمیداد... به زورم که میشد دیگه هیچ پشتونه ای تو مشکلات نداشتیم...
حالا که تموم شد. از حرفای دیشبش فهمیدم نرفته وندیدخ دهنش اب افتاده و راضیه و لی قسم میخورد که به خاطر مامانشه ولی من خر نیستم...
من میفهمم... ما اصلا مال هم نیستیم در حدی میدونم که حتی ارزوم نمیتونم بکنم چون از خودم مطمئن نیستم... نمیدونم چه ادمیم....
اخلاقای بدی هم داره هاااااا...این که همیشه تو حرفات دنبال نکته میگرده که منظور بگیره،فوق العاده ریز بینه، اگه لج کنه کار تمومه و باید مراعاتشو خیلی بکنی وقتی هم که حکم کنه چیزیو سخت سرش وامیسه و اصلا کوتاه نمیاد و وقتی از چیزی زده بشه اون طلا هم بشه دیگه واسش مهم نیست و اینکه بسیییییااااارررر رکه و میزنه با یه حرف همه چیو داغون میکنه...
خیلی دوست زیاد داره وقتی باهم بیرون بودیم همش گوشیش میزنگید میذاشت رو ایفون.. میزنگیدن ازش مشورت بخوان و نظرشو بخوان کلا زنگ خورش بالا بود...زبان بدنو کامل میشناخت و اصلا امکان پیچوندنش نبود راستم میگفتم ناراحت مشدو چند روز سرسنگین....
با تمام خوبی و بدی ها بعد رمضون داره میره خواستگاریه 4-5 نفر که همون دوتا عالی ها هم توشن...
من ناراحت نیستم... چون خدا از تمام بیماری های ذهن من اگاهه از افکاری که خودم ازشون فراریم اگاهه از ترسام اگاهه و سپردم به خودش که اگه میدونه ترسام ممکنه زندگیمو نابود کنه خودش از زندگیم ببرتش بیرون و هربار که قران و باز میکردم به رسام بیشتر دامن مید چون ایات بدی میومد ه تنمو میلرزوند حتی الان....
فقط گاهی فکر میکنم این خداست یا شیطانه که میخواد ترامو دامن بزنه تا باعث عذاب خودم و دیگران بشم....مطمئنم که شیطان شدید زو کرده رو من چون من یکم ضعیفم و زود از پا میوفتم تو مسائل ذهنی و توانمو از ست میدم...
خدا هیچوقت منو اذیت نمیکنه... گذشته لعنتی من... لعنت به من با افکارم... از خودم گاه متنفر میشم وقتی میان سراغم و بخاطر همونا هیچوقت تلاشی برای این فرد نکردم و نمیتونم بکنم چون میترسم چیزیو بزور بخوام که بعدش هچی شد خدا بگه خودت خواستی به من چه....
مثل الان ، هرچی بگم میگه خودت وارد این رابطه شدی،میخواستی نشی،اروم باشی،به من چه که داره مره... صبر کن
کاش من پسر بودن...پسر بودن فقط یه سختی داره اونم خرج خانواده دادن که الان دخترا هم البته این کارو میکنن... مرد بودن چه سختی داره؟؟؟؟همیشه ازادی،همیه خوشی،از هرکس که خوششون بیاد میرن سراغش،زودفراموش میکنن، در ان واحد میتونن چندنفرو دوس داشته باشن،قوینريالحتی با 100نفرم باشن باز بهترین دخترو میتونن بگیرن،حتی اگه طلاقم بدن باز شتنس ازدواج و زندگی راحتو دارن، هروقت زده بشن از زن و زندگی و تنوع بخوان حق ازدواج دارن حالا از هر نوع...الانم که همه دنبال شاغلن که مسئولیت خرجشون کمتر شه و راحتتر باشن......درد زایمان ندارن، حرص و جوش تربیت بچه نمیخورن،چه میدونن چه خبره،...
علاقه مندی ها (Bookmarks)