به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مرداد 93 [ 09:31]
    تاریخ عضویت
    1392-10-14
    نوشته ها
    21
    امتیاز
    523
    سطح
    10
    Points: 523, Level: 10
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    25

    تشکرشده 54 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array

    برای درد دله... این نیز بگذرد... چرا من اینطوریم..... موضوع ندارم

    سلام
    این پست و فقط واسه حرف زدن میذارم. حوصلتون نمیگیره و نخونید نظر ندید.
    دیشب کسی که باهاش ارتباط داشتم گفت میخواد بره خواستگاری چندتا دختر که مامانش نشون کرده. ما از دو شهد مختلفیم اونا مذهبی و ما معمولی البته خودش تقریبا منعطف تره. فاصله دوره از تلفن یاچت بود 4بارم همو دیدیم. 2سال و نیم از من کوچکتره. هردو تو خانواده کم جمعیتیو هر خانواده 2تا بچه.و جالب اینه که تو هر دو خانواده اون یکی بچه ازدواج کرده و بعد اون رفتارش با خانوادش عوض شده و تحویل نمیگیره و بخاطر همین تو هر دو خانواده زوم شده رو ما دوتا. امید هردو خانواده به تنها فرزند مونده هست و اینکه نذارن دور شه و بهترین زن و شوهرو واسش پیدا کنن... میدونید، تک فرزند بودن خیلی مسئولیت سنگسنیه.28سالمه و هروقت ازدواج کردم،ده از پرورشگاه بچه بیارم زیر 4تا امکان نداره، میخوام مثل ما قربانی ارزوی پدرو مادر بشن. از 1/5سال پیش که رابطه شروع شد من میدونستم نمیشه.خانوادمو میشناختم و رو همین حس لبستگیمو کم نگه داشتم ولی وابستگی هست. وسطشم 6ماه قهر بودیم حالا به هر دلیلی و اون برگشت 2ماه پیش، فکر کردم نقطه امیدی پیدا کرده ولی نه فقط میخواست فرصت مونده هم تا اخرین لحظه با من باشه...میگه نمیتونه به مادرش چیزی بگه،مادرش بشدت به این وابستس و برادر بزرگش هم خودش زنشو که 2سال ازش بزرگتر بود انتخاب کرد و بعدم دعوای عروس و مادر شوهر و بیمارستان رفتن مادرش و ناراحتی قلبی... واسه همین میگه بهش بگم اصلا نمیتونم زنده موندنشو تضمین کنم...
    دخترایی که انتخاب کرده مامانش ندیده ولی خانوادشون میگه همه تحصیل کرده، مومن،مجلسی؛ با ادب، با معرفت،بی ریا،چون میشناسه چندساله ولی دخترارو ندیده و میگه مطمئنم دیگه رو اینا ایراد نمیتونم بگیرم..اخه چن جا رفتن ایراد گرفته...
    خودش، تحصیل کردس، با اینکه 25-6 سالشه 3تا شغل داره، با اخلاقه، اهل مطالعه، در هر شرایطی شوخ؛احساساتی،بشدت پایبند خانواده، بشدت مسئولیت پذیر و اینده نگر و دقیق و تحلیلگر، خانواده خوب و مهربون، از نظر ظاهری ایده ال من نبود ولی در نوع خودش زیبت=ا بود چون سفید و بور و تو اون چندبار که دیدمش و بیرون رفتیم چشم پاک... نمیدونم...
    باهم رابطه کمم داشتیم و اطلاعاتش درین زمینه فوق العاده و میدونم هیچوقت اون موضوع تکرار نمیشه... البته هردو توبه کردیم و خییییییییللللللیییییی سر همین موضوع عذاب کشیدیم.بگذریمممممم.....من واسش وسیله پر کردن اوقاتش شدم تا اخرین لحظه قربون صدقه من بره و بعدش بای بای.. همیشه میگفت مرد بخاطر مرد بودنشفراموش میکنه و کنترل میکنه حتی میتونه عاشق بمونه ولی نفر بعدم دوس داشته باشه و زندگی کنه...
    میدونم مردی که زنیو بخواد واسش کوه جابجا میکنه... این حتی پیشنهادشمبه مادرش نداد فقط یه بار سربسته گفته بود که تا چندوقت جرات اس دادن به همم نداشتیم اینقد که کنترل شدید بود از سمت مادرش و کلی گریه و اه و فغان ...اینم بگذریییییممممممم
    الان حالم خوبه... میدنم کس دیگه میاد تو زندگیم بعدها... اونم منو یادش میره به راحتی... سال ها بعد میگیم چه احمقای بودیم...
    من وانایی هاشو دوس داشتم... همیشه از ادمای همه چیز دان خوشم میومد ولی سن کمترش اذیتم میکرد همیشه... البته فقط در مورد این و من نمیدونم چرا چون قبلنا تو دلم از کسای کوچکت از خودم خوشم میومد ولی کاا کنترل میکردم...
    مامان خودم که اگه هم این میخواست وزی بیاد میدونم اصلا راه نمیداد... به زورم که میشد دیگه هیچ پشتونه ای تو مشکلات نداشتیم...
    حالا که تموم شد. از حرفای دیشبش فهمیدم نرفته وندیدخ دهنش اب افتاده و راضیه و لی قسم میخورد که به خاطر مامانشه ولی من خر نیستم...
    من میفهمم... ما اصلا مال هم نیستیم در حدی میدونم که حتی ارزوم نمیتونم بکنم چون از خودم مطمئن نیستم... نمیدونم چه ادمیم....
    اخلاقای بدی هم داره هاااااا...این که همیشه تو حرفات دنبال نکته میگرده که منظور بگیره،فوق العاده ریز بینه، اگه لج کنه کار تمومه و باید مراعاتشو خیلی بکنی وقتی هم که حکم کنه چیزیو سخت سرش وامیسه و اصلا کوتاه نمیاد و وقتی از چیزی زده بشه اون طلا هم بشه دیگه واسش مهم نیست و اینکه بسیییییااااارررر رکه و میزنه با یه حرف همه چیو داغون میکنه...
    خیلی دوست زیاد داره وقتی باهم بیرون بودیم همش گوشیش میزنگید میذاشت رو ایفون.. میزنگیدن ازش مشورت بخوان و نظرشو بخوان کلا زنگ خورش بالا بود...زبان بدنو کامل میشناخت و اصلا امکان پیچوندنش نبود راستم میگفتم ناراحت مشدو چند روز سرسنگین....
    با تمام خوبی و بدی ها بعد رمضون داره میره خواستگاریه 4-5 نفر که همون دوتا عالی ها هم توشن...
    من ناراحت نیستم... چون خدا از تمام بیماری های ذهن من اگاهه از افکاری که خودم ازشون فراریم اگاهه از ترسام اگاهه و سپردم به خودش که اگه میدونه ترسام ممکنه زندگیمو نابود کنه خودش از زندگیم ببرتش بیرون و هربار که قران و باز میکردم به رسام بیشتر دامن مید چون ایات بدی میومد ه تنمو میلرزوند حتی الان....
    فقط گاهی فکر میکنم این خداست یا شیطانه که میخواد ترامو دامن بزنه تا باعث عذاب خودم و دیگران بشم....مطمئنم که شیطان شدید زو کرده رو من چون من یکم ضعیفم و زود از پا میوفتم تو مسائل ذهنی و توانمو از ست میدم...
    خدا هیچوقت منو اذیت نمیکنه... گذشته لعنتی من... لعنت به من با افکارم... از خودم گاه متنفر میشم وقتی میان سراغم و بخاطر همونا هیچوقت تلاشی برای این فرد نکردم و نمیتونم بکنم چون میترسم چیزیو بزور بخوام که بعدش هچی شد خدا بگه خودت خواستی به من چه....
    مثل الان ، هرچی بگم میگه خودت وارد این رابطه شدی،میخواستی نشی،اروم باشی،به من چه که داره مره... صبر کن
    کاش من پسر بودن...پسر بودن فقط یه سختی داره اونم خرج خانواده دادن که الان دخترا هم البته این کارو میکنن... مرد بودن چه سختی داره؟؟؟؟همیشه ازادی،همیه خوشی،از هرکس که خوششون بیاد میرن سراغش،زودفراموش میکنن، در ان واحد میتونن چندنفرو دوس داشته باشن،قوینريالحتی با 100نفرم باشن باز بهترین دخترو میتونن بگیرن،حتی اگه طلاقم بدن باز شتنس ازدواج و زندگی راحتو دارن، هروقت زده بشن از زن و زندگی و تنوع بخوان حق ازدواج دارن حالا از هر نوع...الانم که همه دنبال شاغلن که مسئولیت خرجشون کمتر شه و راحتتر باشن......درد زایمان ندارن، حرص و جوش تربیت بچه نمیخورن،چه میدونن چه خبره،...

  2. 5 کاربر از پست مفید shenevande تشکرکرده اند .

    maryam240 (پنجشنبه 29 مرداد 94), nimaaa (جمعه 13 تیر 93), sara 65 (پنجشنبه 12 تیر 93), veis (پنجشنبه 12 تیر 93), آرام دل (پنجشنبه 12 تیر 93)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 تیر 97 [ 14:07]
    تاریخ عضویت
    1392-5-19
    نوشته ها
    312
    امتیاز
    8,869
    سطح
    63
    Points: 8,869, Level: 63
    Level completed: 40%, Points required for next Level: 181
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    480

    تشکرشده 882 در 242 پست

    Rep Power
    60
    Array
    سلام عزیزم
    از خوندن حرفات واقعا ناراحت شدم
    من و تو تقریبا در شرایط مشابهی هستیم. شاید برای همینه که دارم برات می نویسم. حتی سنمون هم یکیه .
    اشتباهات از خودمون بوده. اما دیگه زیاد خودت رو اذیت نکن. هر اشتباهی پشتش یه کوه تجربه ست. می دونم سخت به دست اومده این تجربه . اما مطمئن باش همین تجربه بعدها تو زندگیت به دردت می خوره .
    زیاد به این فکر نکن که اگر می خواست راضی می کرد و ...
    نقاط منفی اون پسر رو ببین. باور کن که با آدم های خیلی ریزبین و نکته سنج سخت میشه زندگی و لذتی نداره . این که ازت کوچکتره هم یه مشکل دیگه ، و دخالت های شدید مادرش تو زندگی برادرش و خودش و .....
    می بینی که کلی نقاط منفی هست. با همین ها دلت رو راضی نگه دار.
    از طرفی هم ببین که این رابطه برات چی داشته. بالاخره یه مرد رو شناختی و مثلا یاد گرفتی با یه آدم رک چجوری باید برخورد کنی و ... چیزهایی که تو رابطه یاد گرفتی و حالا به عنوان تجربه هستن برات.
    رنج هایی هم بردی . همه اینها رو حساب و کتاب که کنی ، میتونی راحت تر با غصه هات کنار بیای.
    در نهایت اینکه می تونی فراموشش کنی. غصه ها میرن. تجربیات برات می مونن.
    و یه چیزی هم از حرفات فهمیدم. دیدت نسبت به خدا زیاد زیبا نیست. خدا که مثل همه آدمها نیست. خدا ننشسته که از عذاب کشیدن من و تو لذت ببره . اون هم از غصه های ما آگاهه و ناراحت میشه . خدا توی هر راهی که ما بریم بهمون کمک می کنه . الان هم ازش بخواه بهت توانایی بده که بتونی تو جدا بشی ازش. بهت پیشنهاد می کنم کتاب در آغوش نور رو بخون. یه رمان خارجی بر اساس یه زندگی واقعی. تو سومین نفری که بهت پیشنهاد می کنم اینو بخونی. روی دیدت نسبت به زندگی خیلی موثره .

    در مورد الانت هم به نظرم بهتره یکباره اون پسر رو رها کنی. پیگیر این نباش که آیا رفت خواستگاری یا نه ؟ نتیجه چی شد و ... ؟ به قول معروف : دیگی که برای من نجوشه ، سر سگ بجوشه
    چیکار داری داره چیکار می کنه.
    ادامه نده. هنوز اون دخترا رو ندیده ، از اینکه خوشحاله ، تو دلت به درد اومده . دختر خوب فردا بره خواستگاری و بیاد برات تعریف کنه و ... طاقت داری ؟
    پس خودت رو عذاب نده . یه جوری ام تموم کن که اون هم حداقل یه کمی عذاب بکشه . مثلا اگه می دونی یکباره بی خیال بشی و بدون خداحافظی تموم کنی ، اونم بیشتر اذیت میشه ، همین کارو بکن. که حداقل دو بار زنگ بزنه و جواب ندی یا هر جور دیگه ای که خودت صلاح می دونی.
    در نهایت اینکه من هم در وضعیت مشابهی هستم. به جز اینکه این فرد مقابل من که اتفاقا خیلی هم رک هست و توانایی داره و ... ، نمیخواد بره خواستگاری. میخواد تنها باشه . می دونم چی می کشی و کاملا درکت می کنم. بیا غصه نخوریم.

  4. 5 کاربر از پست مفید veis تشکرکرده اند .

    asemaneabi222 (پنجشنبه 12 تیر 93), meinoush (پنجشنبه 12 تیر 93), sara 65 (پنجشنبه 12 تیر 93), shenevande (پنجشنبه 12 تیر 93), آرام دل (پنجشنبه 12 تیر 93)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 تیر 97 [ 22:56]
    تاریخ عضویت
    1392-12-18
    نوشته ها
    524
    امتیاز
    13,135
    سطح
    74
    Points: 13,135, Level: 74
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,154

    تشکرشده 1,301 در 451 پست

    Rep Power
    102
    Array
    سلام خانم شنونده.من حرفاتونو کامل خوندم.

    شما اصلا در شرایط روحی خوبی به سر نمی برید تا حدی که فکر می کنید چقدر مرد بودن خوبه !!!

    این حالت شما رو من چند سال پیش داشتم میگفتم خوش به حال خانم ها که زن هستند میتونه یکی عاشقشون بشه میتونند ناز کنند میتونند طرفو سر بدونند ولی پسرا نه

    این دیدگاه ماست که قضیه رو مشخص میکنه... و گنر نه اصل موضوع هیچ فرقی نداره....

    درسته شما توی رابطه ای بودید که کاملا اشتباه بوده..ضمنا حتی اگه شما برای اون اقا هم اه نکشید هیچ معلوم نیست درسته شاید ایشون با خانمی ازدواج کنند که از دور وقتی بهش نگاه کنیم توی همه چیز سر باشه ولی شما فکر می کنید الزاما اون اقا با اون خانم قطعا خوشبخت میشند به معنای واقعی کلمه !! (هر چند من هم برای ایشون هم برای شما و هم برای همه ارزوی خوشبختی دارم ) ولی میخوام بگم باید هر چه سریع تر با این موضوع کنار بیاید قبل این که دچار وضعیت روحی بدتری باشید...به خدا توکل کنید سعی کنید رابطتتون رو با خدا قوی کنید عشق واقعی رو با خدا تجربه کنید تا به مخلوقش نیازمند نباشید

    البته من منکر نمیشم خدا هر چی افریده حتملا لازم بوده..قبلنا وقتی میگفتند عشق واقعی خداست میگفتم برو بابا این حرفا چیه..ولی وقتی ادم فقط ذره ای از ون رو حس میکنه میفهمه واقعا عشق واقعی یعنی چی..عشق زمینی که خودش نیازمند هست ..البته ببنید عشق زمینی خودش یکی از راه های رسیدن به عشق خدایی هستش...ولی وقتی بنا به یه سری چیز ها قسمت نباشه و این زمانش به تاخیر بیفته دیگه عجز و لابه نمی کنیم اخ خدایا چرا نمیشه ..چرا نشد..چرا رفت...اخه اون اقا از اولش قرار نبود که بمونه شما باید نمی موندید...

    ولی ماهی رو هر وقت از اب بگیرید تازست...از غررو جریحه دار شدتون برای ساختن ایندتون تلاش کنید..مطمئن باشید هیچ مردی نمی خواد با زنی ازدواج کنه که افکاری مشوش داره دلش پیش یکی دیگست خستست ..از همه مهم تر خودشو دوست نداره تا حدی که بگه خوش به حال اقایون...مطمئنا مرد ها دوست دارند با خانتمی ازدواج کنند که خودشو خیلی دوست نداره نه که خود شیفته باشه...روحیه سر زندگی داشته باشه و این روحیه رو هم به همسرش و هم به دیگران بده..سعی کنید مطالعه کنید..هر چی که ارومتون میکنه رو کنار خودتون بیارید ...به خدا نزدیک شید اینو از صمیم قلب بهتون میگم..کلی سخنرانی خوب هست میتونید گوش کنید تا بهتون کمک کنه..به شرطی که بهشون عمل هم بکنید..

    و از همه مهم تر خودتون بخواید...


    شما دو راه پیش رو دارید ....1- یا غصه بخورید و روز یه روز افسرده تر بشید تا جایی که خودتون هم از خودتون متنفر بشید

    2- یا تلاش کنید دوباره خودسازی کنید حالا چی اصلا به این زودی ها هم ازدواج نکردید ...سعی کنید دوباره خودتون رو از دورن بسازید . کار به جایی برسه که خودتون اون قدر دوست داشته باشید اصلا وقتی به خودتون نگاه می کنید کیف کنید..
    .
    .
    .
    .
    راستی چون اسم تاپیکتون بر گرفته از تاپیک اخیر خانم meinosh بود
    حیفم اومد نگم...خانم مینوش من این جا اکثر مواقع اسم ها یادم نمی مونه..بیش تر اواتار یادم می مونه..ولی اسم شما توی ذهنم بود..به خاطر نظر های خوبتون ..بعدش چند وقت پیش که این قدر از خودتون بد گفتید و نوشته بودید واقعا ناراحت شدم حیف با محدودیت سه پست مواجهه بودم و گر نه نظر میدادم حتما اونجا..خواستم به شما هم بگم تا وقتی شما خودتون خودتون رو دوست نداشته باشید کسی هم نمیتونه شما رو دوست داشته باشه..سعی کنید در کارگاه های اموزشی شده یکی شرکت کنید...مطالعه کنید و عمل کنید..

    مثلا برادرتون میاد شما یه استقبلا ساده از ایشون بکنید..با یه چایی شده پیشواز برید خود به خود محبت محبت میاره این یه مثال ساده بود ..کلا وقتی شما احساس مفید بودن بکنید این موضوع به بقیه هم القا میشه تا وقتی که خییل شرایط خوب میشه...سعی کنی دسرگذشت کسانی رو بخونید که ظاهرا با چنین شکست ها و موانعی رو به رو بودند ولی همین ها باعث رشدشون شد و به اوج رسیدند.
    ویرایش توسط فدایی یار : پنجشنبه 12 تیر 93 در ساعت 11:39 دلیل: اضافه کردن قسمت دوم

  6. 6 کاربر از پست مفید فدایی یار تشکرکرده اند .

    meinoush (پنجشنبه 12 تیر 93), sanjab (پنجشنبه 12 تیر 93), sara 65 (پنجشنبه 12 تیر 93), shenevande (پنجشنبه 12 تیر 93), آرام دل (پنجشنبه 12 تیر 93), برسرک (پنجشنبه 12 تیر 93)

  7. #4
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    سلام فدایی جان
    منم دیدم اسم تاپیک شبیه مال من بود اومدم ببینم توش چیه
    ممنون که یاد من بودین
    در مورد من چیزی که فکر می کنم اینه که احمقم اگه یه لحظه ی دیگه از درون این خونواده مهر و محبت بخوام
    ادم از هرکی باید چیزی رو بخواد که در توانش باشه
    محبت در توان اینا نیست
    پس منتفیه
    منم دارم کارایی می کنم که براشون قابل فهم باشه

    خانم شنونده
    اتفاقا برعکس
    زن ها خیلی هم خوب می تونن توی دنیایی زندگی کنن و موفق باشن که دنیای مرداست
    اتفاقا می تونن کاری کنن که مردا بگن خوش به حالش که زنه کاش ما زن بودیم کار و بارمون خوب راه می افتاد
    باید بین این حصار توی این دایره ی بسته بازی خودمونو میکردیم
    یعنی باید با همین چیزایی که داشتیم سعی می کردیم بهترین نتیجه رو بگیریم
    اما دیگه واسه این کارا در این حد دیره و البته نیاز به اموزش داشت که نداشتیم
    اموزش برای اینکه ضرر نکنه ادم و محترمانه بتونه به نتیجه برسه
    پس اینکه من و شما جایی نایستادیم که می خوایم مقصرش نادانی خود ما بوده و چاره ای هم نبوده

    به هر حال اگه تنها مشکلتون یه پسره که تکلیفش با خودش روشن نیست این که بد نیست
    شما خیلی هم خوشبختین
    مشکل دیگه ای ندارین؟
    بره
    شما هم راه خودتو برو و مرد بهتری رو برای زندگیت پیدا کن

    اتفاقا اینکه نوشتین زیاد هم به مرد یا زن بودن مرتبط نیست
    یه مرد می تونه اندازه همه دنیا بار غم رو دوشش باشه
    می تونه به اندازه ی چند تا ادم یه تنه بدبختی تحمل کرده باشه و دم نزده باشه
    می تونه به یه زن بی لیاقت وفادار مونده باشه و عمر و زندگیشو به باد داده باشه
    می تونه با قید و بند های اخلاقی یا عاطفی یا هر قوانین درونی دیگه خودشو در انضباطی طاقت فرسا قرار داده باشه
    درسته به طور کلی مردا می تونن با هر زنی باشن اما این در عمل شاید خیلی هم اینطوری نباشه
    خیلی از مردا هم دیدین دلشکسته ان
    توی این قوانینی که ما داریم که لنگه همه اش زن و مرد نداره
    هر کسی که بدجنس تره اون کسی که اصول اخلاقی بیشتری داره رو رنج می ده
    حتی توی این قوانینی که از نظر ازدواج داریم ایران به نفع مرداست اما در عمل خیلی از مردا هم هستن که متضررن

    به این چیزا فکر نکنین
    البته شما با چند دفعه چت از دور که دیگه عاشق نشدین
    یه کم دلتون گرفته همین
    رفت ؟
    رفت که رفت
    شما که هستی
    به زندگی خودت برس

    موفق باشی

  8. 7 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    maryam240 (پنجشنبه 29 مرداد 94), parsa1400 (پنجشنبه 12 تیر 93), sara 65 (پنجشنبه 12 تیر 93), shenevande (شنبه 14 تیر 93), فدایی یار (جمعه 13 تیر 93), veis (پنجشنبه 12 تیر 93), برسرک (پنجشنبه 12 تیر 93)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 12 دی 93 [ 13:59]
    تاریخ عضویت
    1393-2-11
    نوشته ها
    268
    امتیاز
    1,216
    سطح
    19
    Points: 1,216, Level: 19
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    291

    تشکرشده 1,029 در 261 پست

    Rep Power
    39
    Array
    سلام
    شما سریالی از اشتباهات رو مرتکب شدید حالا خدا و جنس پسر ها رو مقصر میدونید
    بقول همون پسر تفنگ که نگذاشته بودند روی سرتون خودتون وارد این رابطه شدید

    شما با یک پسر دوسال کوچکتر از خودتون دوست شدید
    با اینکه میدونستید خانوادش و علی الخصوص مادرش بشدت مخالفن ادامه دادید
    کارتون به برقراری رابطه جنسی هم کشیده

    حالا هم که اومدید برای درد دل و رمان نویسی در نقش یک قربانی جامعه

    دختر خانم محترم همه این اشتباهات فوق العاده بزرگی که انجام دادید بعدا تجربه زندگیتون میشه و هیچ ایرادی نداره بشر جایز الخطاست

    ولی نباید مجددا وارد این روابط بشید یا مدام دنبال برگشتن اون پسر باشبد
    و اینکه جدیدا مد شده دخترای ما در نقش قربانی جامعه و پسرا و تقدیر مطلب مینویسن اصلا جالب نیست

    چون مجددا فردا در خصوص یه دوست پسر جدید مطلب مینویسید که قربانی اون شدید و پس فردا در خصوص یکی دیگه و این قصه سر دراز دارد

    تا وقتی اشتباهاتتون رو نپذیرید بازم این ماجرا ها پیش میاد
    .................................................. ...........................................
    پس دفعه بعد اولا هیچوقت نذارید کارتون به وابستگی و رابطه جنسی بکشه
    ثانیا از خانواده طرف مقابل مطمئن بشید

    اون پسر هم مثل شما خامی کرده و از راه دوستی وارد شده و رضایت مادرشو در نظر نگرفته و با دختری که دوسال از خودش بزرگتر بوده وارد رابطه شده و وابسته اش کرده و رابطه جنسی برقرار کرده و ...
    ولی وجه تمایز اون پسر اینه که تمام اشتباهاتش رو متوجه شده والان از راه خواستگاری و با در نظر گرفتن نظر مادرش میخواد انتخاب همسر کنه

    برخلاف شما که راه معصوم نمایی رو در پیش گرفتید ، معصومی که هیچ اشتباهی نکرده و صرفا گول یک هیولا رو خورده یا اثیر مردسالاری و زن ستیزی جامعه شده
    .................................................. ................................
    میدونم اینجا مطلب نوشتی تا دخترایی که شرایط مشابه تو رو داشتن بیان همدردی کنن و بگن پسرا فلان طوری هستن و دخترا بد بختن و کلی ازت تعریف کنن و بخاطر اتفاقی که برات افتاده تاسف و تسلیت بگن و حرفایی که هیچ کمکی بهت نمیکنه

    دوست عزیز از اینکه رک گویی کردم عذر خواهی میکنم ولی لازم بود
    فقط میخواستم از این خواب بیدار شی و دوباره راه اشتباه رو در پیش نگیری

    انشال... بعد از یک ازدواج موفق تمام این اتفاقات تلخ رو فراموش میکنی و همه چجیز رو از یاد میبری
    برات آرزوی موفقیت دارم

  10. 5 کاربر از پست مفید معاون کلانتر تشکرکرده اند .

    nimaaa (جمعه 13 تیر 93), parsa1400 (پنجشنبه 12 تیر 93), sara 65 (پنجشنبه 12 تیر 93), shenevande (شنبه 14 تیر 93), برسرک (پنجشنبه 12 تیر 93)

  11. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 02 دی 00 [ 01:50]
    تاریخ عضویت
    1393-2-11
    نوشته ها
    121
    امتیاز
    7,040
    سطح
    55
    Points: 7,040, Level: 55
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 110
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 288 در 108 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    25
    Array
    گاهی چقد سخت میشه زندگی....
    مگه چی خواستی ازین زندگی،که هم بهت نداد هم چیزی رو ازت گرفت که با زجرش هر لحظه میسوزی
    مشکلت کجا بود؟چه خطایی کردی که اینجوری پیش اومد؟ایا لیاقتت همین بوده ازین زندگی کردن؟
    چرا هر لحظه جنگیدن؟ چرا هر لحظه زخمی شدن ؟
    مسیر کجاست ؟راه کجاست ؟ اخر این قصه به کجا ختم میشه؟پس کی مرهمی بر این زخم و پس کی ارامش ؟
    ایا قراره کسی بیاد تورو به این خواسته هات برسونه ؟این موجود کیه ؟ کجاست،پس چرا نمیاد ؟
    فقط نگو این یه انسانی از جنس دیگس که باورم نمیشه ! حتما با اسب سفید مهربونی میاد ! اما الان که کسی اسب سوار نمیشه!

    اگه حرفامو شنیدی بدون این تمنا و زجر کشیدن ها برای توی انسان نیست
    برای تویی که این همه عمر با خودت جنگیدی ،حرف ها شنیدی،اشک ها ریختی،بخاطرش از خودت گذشتی ....اخرش ایییین ؟!!!!!
    نه اینکه این بی ارزشه ،نه .....
    اینقدری که خودتو به خاطرش به اب و اتیش میزنی اگه یک هزارمشو واسه خدا میذاشتی چی بهت میداد ؟هاااااا؟
    چی بهت میداد ؟
    اگه فقط یک ذره ازین احساسو صرف خدای خودت میکردی ...که خدایا منم و تو ، و هیچ چیز دیگه ای ندارم ،یه بنده عاجز و ناتوان،هر چی هست خودت صلاح میدونی بهم بده (،همون بچه ای که روز اول به دنیا اومدنش اینقد توان نداشت یه مگسو از روی خودش بپرونه بازم همونم !)

    اینکه بازم با توهم اون فرد و ویژگی هاش زندگی کنی یه اشتباه دیگس..تو اسیر اون فرد شدی، ظاهرش نه
    یه لحظه فکر کنی میبینی اون بجز یه قیافه ی ... با یه اخلاقی از جنس پدر سوختگی چیز دیگه ای نیست
    این فرد نمیتونه اون چیزی باشه که دنبالشی...نمیتونه اون احساسی رو که دنبالشی بهت بده...
    پس باید ازین توهم خودتو جدا کنی
    .............................................
    حالا وقتشه
    زندگی کنی اما اینبار یه طور دیگه شروع کن اونطور که لیاقتشو داری

  12. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 فروردین 98 [ 02:42]
    تاریخ عضویت
    1391-9-10
    نوشته ها
    485
    امتیاز
    9,513
    سطح
    65
    Points: 9,513, Level: 65
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,478

    تشکرشده 1,276 در 407 پست

    Rep Power
    73
    Array
    سلام
    اگه هدفت از این تاپیک فقط درددله من هم باهات همدردی میکنم. هم سن خودتم و خیلی خوب درکت میکنم.
    اما اگه این تاپیک رو زدی تا چند نفر بتونن کمکت کنن و از تجربیاتشون استفاده کنی میخوام بهت یه نصیحتی کنم! همه ی غصه ها و دردهای بعد از تموم کردن رابطه کم کم فراموش میشن اما این حس که بذاری یه نفر اینجور تحقیرت کنه هیچ وقت فراموش نمیشه! اینکه بهت بگه تو رو برای ازدواج نمیخواد و کیس های ازدواجشو بهت معرفی کنه! اینکه خودتم داری میگی این لحظه های آخر نمیخواد تنها باشه برای همین باهاته و تو هم خیلی راحت اینو قبول کردی بعدها خیلی اذیتت میکنه!

    این رابطه در هر صورت الان یا چند وقت دیگه تموم میشه پس لطفا برای خودت ارزش قایل شو و محترمانه از این رابطه بیا بیرون. چهار تا اس و چت برای پر کردن وقت این چند روزت ارزش این رو نداره که بعدها خودتو سررزنش کنی و از دست خودت عصبانی باشی! اینو جدی میگم امیدوارم فقط شنونده نباشی

  13. 6 کاربر از پست مفید sara 65 تشکرکرده اند .

    maryam240 (پنجشنبه 29 مرداد 94), sanjab (جمعه 13 تیر 93), shenevande (شنبه 14 تیر 93), فدایی یار (جمعه 13 تیر 93), veis (جمعه 13 تیر 93), شیدا. (شنبه 14 تیر 93)

  14. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مرداد 93 [ 09:31]
    تاریخ عضویت
    1392-10-14
    نوشته ها
    21
    امتیاز
    523
    سطح
    10
    Points: 523, Level: 10
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    25

    تشکرشده 54 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من هیچ وقت نگفتم شتباه نکردم......
    افکار من در مورد دختر و پسر بودن برای سال ها پیشه از خیلی وقت پیش،اصلا به این مورد مربوط نیست....تمام سال هایی که وقتی از کسی خوشت میومد باید خودمو کنترل میکردم.. تمام سال هایی که موقع راه رفتن چشم دوختم به زمین، موقع حرف زدن با دیگران به جای دیگه نگاه کردن از ترس اینکه نکنه تنهاییم گولم بزنه، از ترس عذاب کشیدن...وی اگه مرد بودم راحت... خوشم اومد،اسیر شدمف خواستگاری ،پیشنهاد،شد شد،نشد خب حداقل تلاش کردم...
    این موردو من اشتباه کردم ولی دلم خواست یه بارررررر اشتباه کنم، ارتباط قبلیه من سالها پش بود و زیر نظر خانواده ها خیلی سختی کشیدم... دیگه ازش خسته شده بودم...مسئولیت پذیر نبود،اهل تلاش نبود، فقط 7بار اومدن خواستگاری و هربار خودش یه بهانه میاورد میگفتم برو التماس و گریه به مامان ومن و خودش ومن که عاشقم، میگفتم بیا میگفت نمیتونم..گیر کرده بودم، میدیدم ای خدااااااا این همه پسر دنبال درسن، دنبال کارن، دنبال پیشرفتن ولی این فقط دنبال تفریحه... دو سال اول رابطه همسایه بودیم و بعد رفتن شهر دیگه وقتی پیش من بود خیانت میکردو با بقیه دوست میشد وقتی هم رفت هربار منو به یه اسم صدا میزد . نمیت.نست از خ.شی هاش بگذره... به حدی تو فشار بودم که کارم به قرص و دکتر رسید، ازش متنفر بودم ولی نمیتونستم بگذرم ..شاید ارتباطمون 3ماه یهبار با تلفن یا دیدن تو خواستگاریا بود همین ولی نمیتونستم... روانشناسم گفت تو عاشق این ادمی و دیوونشی ولی چون تلاشی ازش نمیبینی خستت کرده، تو ادم صبر نیستی، نمیتونی موقعیتتاتو به خاطر حرف از دست بدی بخاطر همین بهت فشار میاد... تو اون فشارها نمیدونم چی شد که یه روز کسییو دیدم و دلم لرزید... یادم افتاد روزای اولی که اونو دوس داشتم دلم میلرزید ...
    یهو فکر کردم حتما عاشق این ادم شدم( من بچه بودم 18سال، تو محیط بسته و تحت فشار روانیه زیاد)..تمام فکرم شد اون یکی ولی بشدت خودمو کنترل میکردم گاهی اونقدر بهم فشار میومد که بهش بگم ازش خوشم میاد و جلو خودمو میگرفتم که حالت بیهوشی بهم دست میداد...
    دکترم بررسی کرد و گفت ببین شباهتاشو به ادم تو زندگیت... دیدم راست میگه، راه رفتنش، نگاه کردنش، حرف زدنش همه چیش شبیه اون بود ولی قانع نمیشدم
    نمیتونستم غرق دوست داشتن و عشق و خوش اومدن و احترام رو بفهمم....
    قرص میخوردم...دکتر میرفتم، دکترش خوب بود ولی تاثیر نداشت روم...میگفت نمیخوای قبول کنیییییی....
    از خیانت متنفر بودم ولی وتی میدیدم از کس دیگه خوشم میاد میمردم و زنده میشدم مخصوصا اینکه تمایل شدیدی به گفتن به طرف مقابلم پیدا میکردم... برای رهایی از یکی میرفتم سراغ فکر به کس دیگه... از ترسم تو خیابون دیگه سر بلند نمیکردم و شدت خودمو کنترل میکردم
    به طرفم گفتم دیگه دوستت ندارم ولی گفت کمک میکنم خوب شی ولی بدتر میکرد، خیانت و خوش گذرونی...
    از برادراش خوشم میومد.از پسر فامیلشون خوشم میومد... از دستاش خوشم میومد ولی به خودش حسی نداشتم و اصلا حتی نمیخواستم نگاش کنم خسته بودم ومستاصل.... 1000بار ارزوی مرگ میکردم... مامانم فقط حرص میخورد هرچی میگفت نه اوناا بیشتر اصرار میکردن... خواستگارم 1-2تا داشتم که بابا چون اون پسررو دوس داشت میگفت دخترم خودش خواستگار داره.... تمام اهل محل بسیج بودن منو راضی کنن و لی من فراری بودم...نه کاری... نه درسی...نه اخلاق بالغی... بعدم کع رفتن از شهرمون خودش نخواست و کش میداد..
    تو این فشارو یهو خبر دادن تو شهرمون زنی بخاطر رفتن با کس دیگه، شوهرشو کشت... این فکر منو لرزوند چند روز مریض بودم و همش میگفتم حتما مم عروشی کنم با این یه روز میکشمش چون نمیتونم دوستش داشته باشمم.... از ترسم اینو به هیچ کسم نمیتونستم بگم...
    دکترم میگفت تو اصلا ذاتت با خیانت نیست اه بود الان میرفتی نه بعد ازدواج پس بدون نیستی میگفتم پس میکشمش اگه خیانت نکنم... میگفت اصلا چرا میگی دوستش نداری توکه همه جوره واسادی میگفتم چون قلبم براش تاپ تاپ نمیزنه چون بهم هیجان نمیده در حالی که عشق هیجان داره قلم واسه بقیه میزنه......
    هرچی باهام حرف میزد قانع نمیشم که دوس داشتن چیه و عشق چیه و در اخر دکترم رفت و من موندم با کوه فکرو خیال
    هررز یه چیز واسه خودم یساختم... هر خیانتی میدیدم هر بدی میدیدم میگفتم منم میکنم همه چیزای منفی و میبافتم و میبافتمو زجر میکشیدم از یه ادم شاد شدم گوشه گیرو ساکت و غمگین و پر ترس و استرس و فکر پلیدتصورشم نمیتونید بکنید
    اون دکتر دولتی بود که میرفتم و دیگه پول دکترم نداشت اصلا نمیتونستم.... به هیچ کسم نمیتونستم بگم... فقط به دختر خالم گفته بودم که گفت خب طلاق میگیری چرا بکشی ولی میگفتم نه،وقتی انتخاب خودمه طلاقی نیستتت
    خلصه از 6تا 23-4سالگی درگیر این ادم بودم که یه روز دیگه زنگ نزد و جووووووونننننن من ازاد شد....
    همه فکرا تموم شد همه ترسا تموم شد.......
    4سال گذشت...ارامش بود..درس بود...کلاس بود...خواستگار میومد ونمیشد مثل الان به هر دلیلی...بعد گفتم چرا او کارارو کردم؟من از کی خوشم میاد ؟نشستم دیدم من چه چهره ای رو دوس دارم چه اخلاقیو دوس دارم چه تیپیو دوس دارم چه موقعیتی و دوس دارم..
    1-کس که تا حدودی مذهبی باشهو براش مهم باشه من چیکار میکنم2-بیرون فوق العاده متین و اروم باه و تو خونه عاطفی و مهربون
    3- اهل حرف زدن باشه اهل محبت کردن باشه اهل زن و زندگی و وفادارو چشم پاک باشه
    4-احترام بدونه.... با کلمات محبت امیز صحبت کنه تو اوج سختی و قهر بی حرمتی نکنه
    5-اهل کار باشه... یه کار درست و حسابی و ترجیحم کارمنده دولتی بود...از بازاری و شغل ازاذ اصلا خئشم نمیومد
    6-تیپ و قیافش به دلم بشینه و متنفر نباشم ازش
    7-خانواده خوبی داشته باشه و ابرومند
    8-اهل مطالعه با اطلاعات عمومیع بالا و اهل پیشرفت
    9- قلبم براش بتپهههههه و بهم هیجان بده
    وقتی بعد 4سال این ادم اومد تو زندگیم همه اینارو داشت به جز مورد اخر...اونو نداشت... قلب براش نمیزد و خوشحالم میکرد... تا 3-4 ماه اول همون فکرو خیالا اومد تو سرم... اون موقع این رد میخواست با خانواش در میون بذاره منتظر اوکی من بد که دوطرفه باشه که بشه وایساد حتی مشاوره ازدواجم رفت واسه من...
    ولی دوباره فکرایی که فکر میکردم خوب شده برگشت که تو قلبت نمیزنه پس حتما بعدا واسه کس دیگه میزنه

    - - - Updated - - -

    من هیچ وقت نگفتم شتباه نکردم......
    افکار من در مورد دختر و پسر بودن برای سال ها پیشه از خیلی وقت پیش،اصلا به این مورد مربوط نیست....تمام سال هایی که وقتی از کسی خوشت میومد باید خودمو کنترل میکردم.. تمام سال هایی که موقع راه رفتن چشم دوختم به زمین، موقع حرف زدن با دیگران به جای دیگه نگاه کردن از ترس اینکه نکنه تنهاییم گولم بزنه، از ترس عذاب کشیدن...وی اگه مرد بودم راحت... خوشم اومد،اسیر شدمف خواستگاری ،پیشنهاد،شد شد،نشد خب حداقل تلاش کردم...
    این موردو من اشتباه کردم ولی دلم خواست یه بارررررر اشتباه کنم، ارتباط قبلیه من سالها پش بود و زیر نظر خانواده ها خیلی سختی کشیدم... دیگه ازش خسته شده بودم...مسئولیت پذیر نبود،اهل تلاش نبود، فقط 7بار اومدن خواستگاری و هربار خودش یه بهانه میاورد میگفتم برو التماس و گریه به مامان ومن و خودش ومن که عاشقم، میگفتم بیا میگفت نمیتونم..گیر کرده بودم، میدیدم ای خدااااااا این همه پسر دنبال درسن، دنبال کارن، دنبال پیشرفتن ولی این فقط دنبال تفریحه... دو سال اول رابطه همسایه بودیم و بعد رفتن شهر دیگه وقتی پیش من بود خیانت میکردو با بقیه دوست میشد وقتی هم رفت هربار منو به یه اسم صدا میزد . نمیت.نست از خ.شی هاش بگذره... به حدی تو فشار بودم که کارم به قرص و دکتر رسید، ازش متنفر بودم ولی نمیتونستم بگذرم ..شاید ارتباطمون 3ماه یهبار با تلفن یا دیدن تو خواستگاریا بود همین ولی نمیتونستم... روانشناسم گفت تو عاشق این ادمی و دیوونشی ولی چون تلاشی ازش نمیبینی خستت کرده، تو ادم صبر نیستی، نمیتونی موقعیتتاتو به خاطر حرف از دست بدی بخاطر همین بهت فشار میاد... تو اون فشارها نمیدونم چی شد که یه روز کسییو دیدم و دلم لرزید... یادم افتاد روزای اولی که اونو دوس داشتم دلم میلرزید ...
    یهو فکر کردم حتما عاشق این ادم شدم( من بچه بودم 18سال، تو محیط بسته و تحت فشار روانیه زیاد)..تمام فکرم شد اون یکی ولی بشدت خودمو کنترل میکردم گاهی اونقدر بهم فشار میومد که بهش بگم ازش خوشم میاد و جلو خودمو میگرفتم که حالت بیهوشی بهم دست میداد...
    دکترم بررسی کرد و گفت ببین شباهتاشو به ادم تو زندگیت... دیدم راست میگه، راه رفتنش، نگاه کردنش، حرف زدنش همه چیش شبیه اون بود ولی قانع نمیشدم
    نمیتونستم غرق دوست داشتن و عشق و خوش اومدن و احترام رو بفهمم....
    قرص میخوردم...دکتر میرفتم، دکترش خوب بود ولی تاثیر نداشت روم...میگفت نمیخوای قبول کنیییییی....
    از خیانت متنفر بودم ولی وتی میدیدم از کس دیگه خوشم میاد میمردم و زنده میشدم مخصوصا اینکه تمایل شدیدی به گفتن به طرف مقابلم پیدا میکردم... برای رهایی از یکی میرفتم سراغ فکر به کس دیگه... از ترسم تو خیابون دیگه سر بلند نمیکردم و شدت خودمو کنترل میکردم
    به طرفم گفتم دیگه دوستت ندارم ولی گفت کمک میکنم خوب شی ولی بدتر میکرد، خیانت و خوش گذرونی...
    از برادراش خوشم میومد.از پسر فامیلشون خوشم میومد... از دستاش خوشم میومد ولی به خودش حسی نداشتم و اصلا حتی نمیخواستم نگاش کنم خسته بودم ومستاصل.... 1000بار ارزوی مرگ میکردم... مامانم فقط حرص میخورد هرچی میگفت نه اوناا بیشتر اصرار میکردن... خواستگارم 1-2تا داشتم که بابا چون اون پسررو دوس داشت میگفت دخترم خودش خواستگار داره.... تمام اهل محل بسیج بودن منو راضی کنن و لی من فراری بودم...نه کاری... نه درسی...نه اخلاق بالغی... بعدم کع رفتن از شهرمون خودش نخواست و کش میداد..
    تو این فشارو یهو خبر دادن تو شهرمون زنی بخاطر رفتن با کس دیگه، شوهرشو کشت... این فکر منو لرزوند چند روز مریض بودم و همش میگفتم حتما مم عروشی کنم با این یه روز میکشمش چون نمیتونم دوستش داشته باشمم.... از ترسم اینو به هیچ کسم نمیتونستم بگم...
    دکترم میگفت تو اصلا ذاتت با خیانت نیست اه بود الان میرفتی نه بعد ازدواج پس بدون نیستی میگفتم پس میکشمش اگه خیانت نکنم... میگفت اصلا چرا میگی دوستش نداری توکه همه جوره واسادی میگفتم چون قلبم براش تاپ تاپ نمیزنه چون بهم هیجان نمیده در حالی که عشق هیجان داره قلم واسه بقیه میزنه......
    هرچی باهام حرف میزد قانع نمیشم که دوس داشتن چیه و عشق چیه و در اخر دکترم رفت و من موندم با کوه فکرو خیال
    هررز یه چیز واسه خودم یساختم... هر خیانتی میدیدم هر بدی میدیدم میگفتم منم میکنم همه چیزای منفی و میبافتم و میبافتمو زجر میکشیدم از یه ادم شاد شدم گوشه گیرو ساکت و غمگین و پر ترس و استرس و فکر پلیدتصورشم نمیتونید بکنید
    اون دکتر دولتی بود که میرفتم و دیگه پول دکترم نداشت اصلا نمیتونستم.... به هیچ کسم نمیتونستم بگم... فقط به دختر خالم گفته بودم که گفت خب طلاق میگیری چرا بکشی ولی میگفتم نه،وقتی انتخاب خودمه طلاقی نیستتت
    خلصه از 6تا 23-4سالگی درگیر این ادم بودم که یه روز دیگه زنگ نزد و جووووووونننننن من ازاد شد....
    همه فکرا تموم شد همه ترسا تموم شد.......
    4سال گذشت...ارامش بود..درس بود...کلاس بود...خواستگار میومد ونمیشد مثل الان به هر دلیلی...بعد گفتم چرا او کارارو کردم؟من از کی خوشم میاد ؟نشستم دیدم من چه چهره ای رو دوس دارم چه اخلاقیو دوس دارم چه تیپیو دوس دارم چه موقعیتی و دوس دارم..
    1-کس که تا حدودی مذهبی باشهو براش مهم باشه من چیکار میکنم2-بیرون فوق العاده متین و اروم باه و تو خونه عاطفی و مهربون
    3- اهل حرف زدن باشه اهل محبت کردن باشه اهل زن و زندگی و وفادارو چشم پاک باشه
    4-احترام بدونه.... با کلمات محبت امیز صحبت کنه تو اوج سختی و قهر بی حرمتی نکنه
    5-اهل کار باشه... یه کار درست و حسابی و ترجیحم کارمنده دولتی بود...از بازاری و شغل ازاذ اصلا خئشم نمیومد
    6-تیپ و قیافش به دلم بشینه و متنفر نباشم ازش
    7-خانواده خوبی داشته باشه و ابرومند
    8-اهل مطالعه با اطلاعات عمومیع بالا و اهل پیشرفت
    9- قلبم براش بتپهههههه و بهم هیجان بده
    وقتی بعد 4سال این ادم اومد تو زندگیم همه اینارو داشت به جز مورد اخر...اونو نداشت... قلب براش نمیزد و خوشحالم میکرد... تا 3-4 ماه اول همون فکرو خیالا اومد تو سرم... اون موقع این رد میخواست با خانواش در میون بذاره منتظر اوکی من بد که دوطرفه باشه که بشه وایساد حتی مشاوره ازدواجم رفت واسه من...
    ولی دوباره فکرایی که فکر میکردم خوب شده برگشت که تو قلبت نمیزنه پس حتما بعدا واسه کس دیگه میزنه

    - - - Updated - - -

    پس حتما بعد ازدواج عاشق یکی دیگه میشی و خینت و کشتن و فرار ..........
    خخخخخخخخخدددددددددااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااا...........
    این فکرا تمومی نداشتتتتتتتتتتتتتتت
    گفتم نه....... پسش زدم...خیلی جالبه بدونین دقیقا عین مورد قبلی یهو از همه خوشم اومد وقلبم واسشون میزد میخواستم برم سمتشون...تمام کسایی که تا دیروز میدیدم و بی خیال از کنارشون میگذشتم... حالا واسم شده بودن نبل خوبی و عشق......
    من دیوونم نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    ولی این ادم خیلی بهم محبت کرد...تمام خصوصیاو به جز اخری داشت... حتی ادرس اداره،خونه،محل کارای دیگش همه رو داد که اگ کسی میخواد بره تحقیق ولی همیم ترسس نذااااااششششششششششششتتتتت تت
    اونم سرد شد و رفت
    یه روز
    یهو
    هرکار کردم بر نگشت..گفت برو نمیخوامت
    بعد 6ماه کنار اومدم...تواین 6ماه با یه خواستگارم تا مرز عقدم رفتیم ولی باز الکی بهم خورد.تا دوباره بعد 6ماه برگشت و گفت نمیتونه.... دو هفته اس داد تا جوابشو دادم و قبول کردم گفتم شاید راهی باشه تا اینکه 4روز پیش گفت مامانش میخواد بره اسش خواستگاریه 2 تا انواده عالی بعد ماه رمضون....... حس میکنم جونم داره میره از یه طرف میگم تو که قلبت نمیزنه واسش پس دوسش نداری از یه طرف تام وجودم فریاد میزنه دوستت دارم ولی خدم باور ندارم واسه همین یه روز واسم سخته.....یه روز میگم بیخیال....
    جالب اینجاست که این افکارو اصلا در مورد خواستگارام ندارم و فقط ر مورد کسایی که خودم انتخاب میکنم دارم.......
    فقط میگم برای حفاظت ازین ادمم شده باید ازش دور بمونم.... از خودم میترسممم..ولی نیتونم بذارم برهههه
    من یوونم نه؟؟؟؟؟؟
    رابطم با خدا خوبه خوبه
    همیشه باهاش حرف میزنم
    بدترین اتفاقم بیفته بازم میگم شکر
    و اونو تنها دوست و حافظ خودم میدونم
    ولی گاهی میگم یعنی میشنوه صدامو؟مگه من چی میخواستم... این پسر خوبی بود... همه جور حاضر بود ثابت کنه .یه ذره ارامش و عشق بهم میداد الان راحت بودم...منم میخوام ازدواج کنم ، میخوام اروم باشم، نمیخوام همیشه وحشت داشته باشم که خیانت کنم که میگن طبق قلنون جذب رو هرچی زوم کنی میاد سمتت واین منو در حد مرگگگگگگگگگگگ مرررگگگگگگگگگگ میترسونه که نکنه به کسی اسیب بزنم
    و دعای ثابت من اینه
    خدایا اگه میبینی در اینده ممکنه به کسی اسیب بزنم چه روحی چه جسمی منو ببر پیش خودت.. هرچه زودتر تا اون اینده نرسیده

  15. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 خرداد 95 [ 10:13]
    تاریخ عضویت
    1392-12-29
    نوشته ها
    107
    امتیاز
    2,472
    سطح
    30
    Points: 2,472, Level: 30
    Level completed: 15%, Points required for next Level: 128
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    91

    تشکرشده 234 در 76 پست

    Rep Power
    22
    Array
    باید ترس بدلت راه ندی.هم ذات پنداری نکنی
    دلیل نمیشه هر اتفاق بدی تو جامعه میوفته واسه تو هم بیوفته. وقتی ازدواج کردی با هرکی تمام حواستو بده به شوهرت و تمام تلاشتو بکب انگار که تنها وظیفت تو دنیاست و اگرررر اگرررررر روزی نشد ، خب ادم جدا میشه دیگه اینهمه کارای خطرناک و غیر منطقی چیه؟؟؟؟؟
    توکل کن... خدا بزرگه. ان شاالله دعاهات براورده میشه و یه زندگی اروم رو خواهی داشت با همسرت

  16. کاربر روبرو از پست مفید setare sorbi تشکرکرده است .

    دختر بیخیال (دوشنبه 23 تیر 93)

  17. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مرداد 93 [ 09:31]
    تاریخ عضویت
    1392-10-14
    نوشته ها
    21
    امتیاز
    523
    سطح
    10
    Points: 523, Level: 10
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    25

    تشکرشده 54 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دیشب کلی حرف زدیم.میگه نمیشه. تو فاصله یک سال دوتا از خاله ها و داییش به خاط بیماری که مادرش داره فوت کردن. مادرش مریضه،پدرش ناراحتی قلبی داره. زنداداشش ورداشته شوهرشو برده یه شهر دیگه اون سر دنیا که از مادرشوهر پدر شوهر دور باشن.
    شده تنها امید خانواده.......میگه بگم، نمیتونم زنده بودن مادرمو تضمین کنم اینقد مطمئنم براش سنگینه حتی از شهر چسبیده به خودمونم بگم دختر میخوام میگخ نههههه از نزدیک خودمون که دختره هوس نکنه تورو ببره. مردم شهر ما از نظر مادرش و تعصبت وشنیده هی قدیم فقط ادمای ول و هرزه و بی غیرت هستن...
    خیلی خیلی صحبت کردیم. گفت نمیشه من یکساله دارم میسنجم، هیچ جور نمیشه. میرم خواستگاری تا مامانمو خوشحال کنم و مطمئنم جدا شیم هردو فراموش میکنیم.
    منم تایید کردم که فراموش میشه و چاره ای جز فراموشی نیست. وباز امیدم به خداست....
    میترسم از اینکه قسمت هم نباشیمو بزور بدست بیارم.....میترسم ازینکه دا به حال خودم رهام کنه بعدش....
    اینا ترس نیستاااااااااااااا .......... وحشت مرگه......
    چرا من اینطوریم؟؟؟؟؟؟
    باز امروز فکر یه ادم جدید اومده تو ذهنم.... چطور خاص شم ازین ولگردیه هنم؟؟؟ ازین ازار؟؟؟؟؟
    ازین که میخوام پایبند و وفادار بمونم به یه نفر یا اصلا هیچکس نباشه ولی فکرم همش میگردهههههه

    از خودم متنفرم امروز.....


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دوباره شروع کردیم. همه چیز خوبه ولی ........
    توسط tanhaye93 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: سه شنبه 18 مهر 96, 16:53
  2. پسرا عوض شدن یا موضوع چیز دیگیه؟
    توسط maryam.maryam در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 20 فروردین 96, 21:09

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.