سلام به همگی؛
اول از همه، امیدوارم که همیشه در کانون گرم خانوادتون مستدام بمونید و مثل من نشید
__________________________________________________ _________________
«خیلی سخته که همسرت بیاد و بهت بگه جدا شیم، خسته ام از این زندگی و ...».
من و همسرم 3 ماه هست با هم عروسی کردیم و سر هم حدود 3 سال هم نامزد و عقد بودیم.
اولش من یکم از روابط خانوادش (منظور فقط خواهر خانومم) دلگیر می شدم و ناراحت ولی همیشه مشکل رو با همسرم در میان میذاشتم و خانومم هم در جواب می گفت: خواهرم اخلاقشه تو نباید ناراحت باشی؛ و مشکلاتی هم پیش میومد بعضی وقتا میون من و خانومم بهمین خاطر.
تا اینکه من وقتی دیدم خانومم فقط میگه اخلاق خواهرش همیشه با همه دامادا اینجور بوده و تو نباید ناراحت بشی.
البته این هم بگم که خواهر خانومم و شوهرش نزد خانواده خانومم خیلی تحویلشون میگرفتن و من احساس میکردم خانومم دوست نداره به خواهرش در مورد روابطش با من حرفی بزنه تا نکنه خانوادش (پدر،مادر و بقیه) جبهه بگیرن و ما به خاطر تحویل نگرفتن خواهر و شوهرش از چشم بیافتیم و مواخذه شیم.
خلاصه این اتفاق افتاد و بعد از اینکه اختلاف ما را پی بردند؛ گفتند: یا باید به اینا احترام بذارید در هر صورت یا نیایید خونه ما. که البته من بی احترامی نکردم به کسی.
------------------
خلاصه عروسی کردیم و خانومم احساس کردم کم حرف شده ..... شاید به خاطر این بود که چرا از چشم افتادیم .... اهمیت خاصی به خانواده میده ....... ازش پرسیدم چته ؟؟؟؟ اولش فکر کردم ناراحتیه جزیی شاید باشه..... ولی با گوش خودم شنیدم که گفت خسته ام از این زندگی که هیچکی حسابمون نمی کنه و از این حرفا و ............ .
اولش گفتم مهم نیست ما خودمون ثابت می کنیم به همه ... تازه سر هم میزنیم بهشون که رفتیم البته ........ (ولی اصلا کسی تحویل نگرفت و احساس کردم قتل مرتکب شدم که حتی یک کلمه هم باهام حرف نمی زنن) ........ وقتی اومدیم خونه چیزی نگفتم که خانومم ناراحت نشه........
ولی اون خودش شروع کرد و گفت دیدی چی شد ؟؟؟؟؟ و خلاصه دم از طلاق و جدایی و مهریه و ........ . حتی توهین هم شنیدم هر چند تو دعوا که نقل و نبات پخش نمی کنن ..... ولی با این تفاصیل من خیلی خانومم رو دوست دارم چون در کنارش احساس خوشبختی دارم با وجود تمام سختی ها ......... ولی همسرم انعطاف نشون نمیده و همش می گه طلاق بگیریم ... اول سخته بعدش تموم میشه و میره و ......... . قبلا خیلی من رو دوست داشت و به توانایی هام هم اعتماد داشت و روم قسم می خورد .... ولی به خاطر تحویل نگرفتنمون توسط دیگران(خانواده ها) چند بار بهم صریح گفته هیچ حسی دیگه نسبت بهت ندارم ....... حتی اگر هم پیشت بمونم فقط سرخورده و افسرده میشم...........
دارم دیوونه میشم ......... از یه طرف بسیار همسرم رو دوست دارم و بهش گفتم اگه من هم اشتباهی کرده ام از تمام طرفین عذرخواهی می کنم .. چه تقصیر من باشه چه نه.... فقط به خاطر تو ....... ولی انگار نه انگار ........ حس سرخوردگیشو از زندگی کاملا احساس میکنم........ داره واسه هیچی زندگیمون میپاشه ............ کمکم کنید قانعش کنم زندگیمونو ادامه بدیم و با کمک هم بهترش کنیم........... یک هفته بهم فرصت داده .... هرچند قبلش چندین بار گفته از زندگی و تو خسته ام و بر نمیگردم.... هر شب دارم کابوس میبینم........ چیکار کنم؟؟؟؟
خواهش می کنم کمکم کنید؟؟؟/!!!!!!! اصلا باورم نمیشه هیچ حسی نسبت به من نداشته باشه ... (البته ما دو نفرمون کاملا تو زندگیمون به هم وفادار بودیم و هر دو میدونیم) ...... دارم ذره ذره آب میشم.......... بارها نشستم باهاش حرف زدم: گفتم:.... بی دو نفری کمبودها را حل کنیم و مشکلاتو پشت سر بذاریم و از این حرفا ولی احساس میکنم اون همسری که قبلا همچون دریا جود و بخشش داشت و بسیار مهربون .... الان مثل کوه سرسخت شده و مثل طوفان عصبانی........... فقط کمک میخام ... همین .. دلم حسابی گرفته ؛ حالم خرابه ؛ شبها تا صبح بیدارم ؛ ... کاش همسرم میدونست که اگه دوستش نداشتم؛ خیلی راحت میتونستم ازش بگذرم ولی خیلی دوستش دارم.... خدا شاهده....
(اللهم اجعل عاقبة امرنا خیرا)
خدایا به حرمت این ماه مبارک(رمضان) کمک کن زندگیمون پایدار بمونه
آمین یا رب العالمین
علاقه مندی ها (Bookmarks)