مثل دوتا همخونه حرف روزمره میزنیم. با هم میخوابیم. با هم نهار و شام میخوریم. با هم خونه رو مرتب میکنیم. اما این رابطه از این فراتر نمیره.
تمام تصمیماشو تو خونه پدریش میگیره . همه مدارکش حتی گواهینامه و دفترچه بیمش، آلبومهاش، کتابهاش ، همه چیزای مهمش هنوز تو خونه پدریشه. اینجا رو خونه خودش نمیدونه. همیشه تو فکر آسایش اوناست. چکار کنم ناراحت نشن. کجا ببرم دلشون نگیره.
مراقبه من سر از کارهاش درنیارم. معمولا ازش سوال بپرسم عاقب خوشی نداره. دعوا راه میندازه و هرچی دوست داره بهم میگه آخرشم من متهم و مقصرم و اون معصوم.
وقتی با من مشورت میکنه که قبلا بعد از مشورت با بقیه تصمیمشو گرفته. در واقع مشورت کردنش با من به معنی اطلاع دادن تصمیمی هست که گرفته اونهم به طور زیرکانه که من نتونم اعتراض کنم.
از آبروریزی ترسی نداره به محض مخالفت من ( مگه من جرات مخالفت هم دارم؟) جلوی کس وناکس آبروم رو میبره.
حرف خونوادش براش سنده. اگر بگن الان شبه میگه تو نمیفهمی شبه.
من هیچ نسبتی باهاش ندارم. فقط یه اسم تو شناسنامه یدک میکشم.
البته اینم بگم شوهرم برای اینکه من توی کار و تحصیل موفق بشم خیلی ازم حمایت میکنه و واقعا زحمت میکشه. خیلی بهم ابراز علاقه میکنه.مرد خوب و مهربونیه. وقتی آرومه زندگی خیلی شیرین و دلچسبه ، به حرفم گوش میده و میگه سعی میکنم عوض بشم. البته وقتی مهربونه که خودمون دوتاییم اما هرگز نشده ازم توی جمع دفاع کنه . اگه دختر دایی زن پسر عمش بگه زنت فلانه میگه راست میگن من بدبخت شدم.
توی هیچ کاری نظر منو قبول نداره. مثلا من میگم میخوام فلان وسیله رو بخرم میگه نه لازم نداریم. اگه خواهرش همون وسیله رو بخره یا بهش بگه بخرید ، زمین وزمان رو بهم میدوزه تا بخره.
هیچ چیز بین ما برابر نیست. مثلا تولد نوه عموی خودش انقدر واجبه که حتی از من نمیپرسه بریم یا نه و فقط میگه فلان روز میریم تولد. اونوقت مراسم چهلم عموی من نیومد و با منم دعوا کرد که چرا رفتی باید میومدی خونه پسر عمه من مهمونی !!!!! با این تفاسیر من که همیشه باهاش همراهم آدم ندیده ام و اون که با من جایی نمیاد اجتماعی.
خیلی راحت بهم دروغ میگه و بعد که رو میشه طوری منو میپیچونه که تازه من میشم محکوم ماجرا.
خیلی دلم پره. با این شرایط نمیخوام بچه داشته باشم. چون خودم اختیار هیچ کارو ندارم. همه تصمیما جای دیگه و با نظر دیگران گرفته میشه و به من دیکته میشه. نمیخوام بچم هم به من به چشم هیچ کاره نگاه کنه. تا الان هرچی تونستم این موضوع رو به تعویق انداختم. اما دیگه خیلی داره اصرار میکنه. باید باهاش حرف بزنم طوری که به دعوا ختم نشه و روش تاثیر داشته باشه. طوری که منو بفهمه. چی باید بگم؟ شرط وشروط بذارم؟
آخه هرچی بینمونه میره به خواهراش میگه. نمیخوام به اونا بگه. میخوام یه بارم حس کنم تنهاییم . حس کنم حرف شوهرمو میشنوم نه حرف خواهرشوهرمو از زبون شوهرم.
اینم بگم من مثل عروسهای دیگه از اول اشتباه نکردم. هیچ وقت از خونوادش بد نگفتم. همیشه بهشون احترام گذاشتم. سعی کردم جمعشون بهم نخوره. کلا مثل زنهای دیگه نخواستم مردم فقط مال خودم باشه. درک کردم که خونواده داره و اونا به همدیگه احتیاج دارن. اما برعکس خونوادش اصلا درک نکردن که اون مستقل شده. چند نفری دایم زیر گوشش میخونن. زنت اینطوریه زنت اونطوریه. اول ازدواجمون خیلی باهام بد رفتار میکرد. هیچ حقی برام قائل نبود. همیشه میگفت هرکاری بکنی من از خونوادم نمیبرم. با اینکه من اصلا همچین قصدی نداشتم. اما تحت تاثیر حرفهای خواهراش زندگی منو جهنم کرده بود. کم کم خودش متوجه شد من اون هیولایی که خواهراش میگن نیستم. با این حال هنوزم وقتی حرفی درباره من بزنن زندگیمونو به هم میریزه و دعوا راه میندازه.
خیلی توضیح دادم اما خلاصش اینه که شوهرم خودرای هست ،منو قبول نداره ، همه مسائل مهمشو ازم پنهان میکنه، همه زندگی ما رو کف دست خونوادش میگذاره، به خونوادش حساسه نمیتونم مستقیم ازشون حرف بزنم ، حرف اونها خیلی روش تاثیر میگذاره و خونوادش اصلا صلاح زندگی ما رو نمیخوان و بی دلیل با من دشمنن. میخوام به قول بالهای صداقت شوهرمو رو یک انگشت بچرخونم. میخوام باهاش حرف بزنم . کمکم کنید که در چه شرایطی باهاش حرف بزنم؟ چی بگم؟
سن من : 28
سن شوهرم : 34
علاقه مندی ها (Bookmarks)