به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 35
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 تیر 93 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1393-3-28
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    112
    سطح
    2
    Points: 112, Level: 2
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Tavajoh ادامه زندگی بعد طلاق

    با سلام خدمت دوستان در این تالار

    من الان 32 سالمه و 10 سال پیش با همسرم که هم سن هم یودیم عقدکردیم اون موقع هردومون دانشجو بودیم و بعد از گذراندن مشکلات مالی و... و اتمام درسم در سال 85 ازدواج کردیم و در همان سال ایشان ارشد قبول شدن و من بادار شدم ایشان به تهران رفت و آمد میکرد و من در شهرستان خانه داری و بچه داری میکردم به امید روزی که ایشان تحصیلاتش تموم بشه و من هم ادامه تحصیل بدهم و هم مشکلات مالی و ... تموم بشه ولی انگار خیالی بیش نبود!
    با گذشت زمان متوجه شدم که همسرم رفتارش تعقیر کرده دیگه انگار دوسم نداشت و تحویلم نمیگرفت دیر به دیر به خونه میومد دیگه انگار براش مهم نبودم هرچند ما مشکلات زیادی از قبیل دخالت خانواده همسرم در زندگی مشکلات مالی رعایت نکردن بهداشت فردی همسرم و ... داشیم ولی خب به امید روزای خوش تحمل میکردم تا اینه یه شب اتفاقی از اس ام اساش متوجه شدم که دوست دختر داره و بهش قول ازدواج داده و بهش گفته من دارم از زنم جدا میشم و دادم مراحل قانونیو طی میکنم!!!!
    اون موقع دخترم 6 ماهه بودبا علنی شدن این موضوع کار بالا گرفت و اختلافمون بیشتر شد با گذشت دو سال و کشمکشهای فراوان و اصرار ایشان به جدایی با بخشیدن کل حق و حقوقم که آرزوش بود ما از هم جدا شدیم و قرار شد دخترمو که دو سالو نیم تنها بزرگ کرده بودم آخر هفته ها ملاقات کنم چون شرایط نگهداری از قبیل مسکن و منبع درآمد نداشتم پدرمم در سن 6 سالگی از دست داده بودم و باید با مادرم زندگی میکردم نتوانستم حضانتشو تا 7 سالگی داشته باشم ولی ایشان هم همینو میخواست و از فرصت استفاده کرد و چون میخواست ازدواج کنه و محل کارشم اونجا بود رفت یه شهر دیگه و اجازه دیدن دخترمو هم به من نداد.
    الان حدود یک ساله که با یه خانمی از شهر خودمون ازدواج کرده و اون خانم 4 سال از خودش بزرگتره و یه دختر داره که دخترش مریض هم هست و کل هزینه های فرزندشو هم قبول کرده و مادرش اجازه دیدن فرزندشو به پدرش نمیده و با دو تا بچه که والد دیگه اجازه دیدن بچه رو نداره دارن زندگی میکنن!!!!

    الان نزدیکه 4 سال از طلاقم میگذره ولی من هنوز نتونستم خاطرات اون زندگی و شوهرمو فراموش کنم در زمان حالم ولی در گذشته زندگی میکنم همش خاطرات رو مرور میکنم به حدی که تمرکزمو از دست دادم تو سن جونی فراموشی گرفتم حساس و پرخاشگر شدم احساس میکنم هیچکی دوسم نداره و لیاقت یه عشق واقعی و یه زندگی خوبو ندارم اعتمادمو نسبت به همه از دست دادم داغونم چندین بارم سعی کردم که دخترمو ببینم ولی موفق نشدم.
    وقتی میبینم شوهرم انقدر تو زندگی با این خانم داره گذشت میکنه و میسازه دلم میخواد بمیرم آخه من چه مشکلی داشتم که شوهرم منو دوس نداشت بهم خیانت کرد و با بهانه های واهی طلاقم داد ولی برای این زندگیش با این همه مشکل داره این همه ایثار میکنه من از جوونیم و فرصتام از قبیل ادامه تحصیل و کار گذشتم به امید روزی که برام جبران کنه و الان نتیجه زحمتام که به بار نشسته یکی دیگه داره استفاده میکنه
    نمیدونم چیکار کنم دوستدارم تعقیر کنم زندگی گذشتمو فراموش کنم و مثل بقیه آرامش داشته باشم دوس دارم دخترمو ببینم ولی خیلی میترسم که نتونم از پس مشکلات و درگیر شدن با پدرش بر بیام الان که دخترم 7 سالشه آیا پذیرش منو داره یا نه چطور میتونم با مشکلاتم کنار بیام چیکار کنم لطفا راهنماییم کنید.
    ویرایش توسط چیچک : چهارشنبه 28 خرداد 93 در ساعت 18:22

  2. 3 کاربر از پست مفید چیچک تشکرکرده اند .

    maryam240 (یکشنبه 03 اسفند 93), parsa1400 (پنجشنبه 05 تیر 93), دختر بیخیال (چهارشنبه 28 خرداد 93)

  3. #2
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 93 [ 11:18]
    تاریخ عضویت
    1392-3-26
    نوشته ها
    1,155
    امتیاز
    3,537
    سطح
    37
    Points: 3,537, Level: 37
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    153

    تشکرشده 2,575 در 920 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شما می روید و دادخواست می دهید که خواهان دیدار دخترتان هستید. دادگاه هم پدرش را ملزم به این کار می کند. دخترتان هم چرا نباید مادرش را قبول کند ؟
    من نمی دانم شما از چه چیزی می ترسید. شما کارها را از طریق قانونی انجام میدهید. مگر قرار است با پدر بچه کشتی بگیرید که می ترسید. برو به بچه ات رسیدگی کن و مادرش باش. هیچ کس جای مادر را نمی گیرد.
    عزیزم اگر در این چند سال مشکلات روحی دارید یک دلیل عمده اش این است که حس مادری تان ارضاء نشده است. دلیلش دوری فرزندتان است. شاید اول فکر می کردید این طوری شرایط آسانتری خواهید داشت. اما حالا می بینید که آرامش مادر در رسیدگی به فرزند است.
    وقتی همسرت دادخواست طلاق داده بود چرا حق و حقوقت را بخشیدی ؟ مگر شما دادخواست داده بودی ؟
    چرا دخترت را به او دادی ؟ خوب خانه مادرت می رفتی و سه نفری با هم زندگی می کردید. مثل خیلی های دیگر که مادر و دختر و مادربزرگ با هم زندگی می کنند. پدرش هم موظف بود خرجی دخترش را بدهد. شما هم با آرامشی که کنار فرزندتان داشتید به دنبال کار می رفتید.
    علت همه اینها هراس و انفعال است. اما اینها وضعیت را بدتر می کند . پس نترس و مادر بچه ات باش. برو فرزندت را ببین و دادخواست بده.

  4. 9 کاربر از پست مفید نوروزیان. تشکرکرده اند .

    Amir_23 (چهارشنبه 28 خرداد 93), pasta (چهارشنبه 28 خرداد 93), فرشته اردیبهشت (سه شنبه 03 تیر 93), کاغذ بی خط (سه شنبه 03 تیر 93), هوای صبح (چهارشنبه 28 خرداد 93), الهه گلستانی (دوشنبه 16 تیر 93), بابک 1369 (سه شنبه 03 تیر 93), دختر بیخیال (چهارشنبه 28 خرداد 93), صبا_2009 (چهارشنبه 28 خرداد 93)

  5. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    می خواستم یه مدت پست نذارم ولی پست شما رو دیدم نتونستم جلو خودمو بگیرم

    شما برین روانشناس مشاوره و اگه نیاز بود روانپزشک. که یه وقتی خدای نکرده افسرده نشده باشین. اونایی که طلاق می گیرن یه مدتی می رن روانشناس که روحیاتشون به هم نریزه زیاد. الانم عیبی نداره برین.

    حقوقتونو بشناسین. حقوقتونو اگه قدرتشو ندارین که بگیرین (منم ندارم) حداقل می تونین در ارامش طلب کنین. حداقل بگین چه چیزایی حق شماست. از لحاظ قانونی هم در ارامش حقوقتونو طلب کنین.

    اینو می خواستم بهتون بگم. اینکه شما از کجا می دونین شوهر سابقتون راضیه از همسر فعلیش؟ از کجا می دونین؟؟ شما توی زندگی اونا نیستین. خیلی سال پیشا یادمه یه خانم جوون بودن که خیلی هم خوش سیما و خوش قد و بالا بودن یعنی از ظاهر هیچ مشکلی نداشتن. ادم خوبی هم بودن. حالا جزییات رفتاری با شوهرشونو من نمی دونم. اما ادم خوبی بودن. ایشون بعد از یه مدت از شوهرشون جدا شدن از بس اذیت شدن. دو تا بچه کوچیک داشتن که شوهرشون اونا رو ازشون گرفته بود. شوهر سابق ایشون رفته بود با زنی ازدواج کرده بود که خودش یادم نیست چند تا بچه داشت. انقدر یادمه که جا واسه دو تا بچه های این خانم نبود. یکیشون اتاق نداشت. شوهر سابق می شه گفت تو فلاکت بود با زن دومی. دو تا بچه هاش هم بدتر از خودش. خرج و مخارجشون هم بالا. این خانم یه مدت که یادم نیست چقدر بود بیشتر از یه سال بود شایدم بیشتر از این گذشت. بعدش یه خواستگار پیدا شد که سنش البته خیلی زیاد بود برای ایشون. بیشتر از 20 سال ازشون بزرگتر بود. حتی بیشتر. واقعا یادم نیست. اما توی کانادا زندگی می کرد. این خانم ازدواج کرد رفت. بعد از مدتی خود شوهرش دیده بود ناراامه بهش گفته بود هر دو تا بچه هاشو بیاره. هی هم بهش می گفت صبور باشه محبت کنه و اینا تا بتونه دل همه رو به دست بیاره تا دو تا بچه رو از دست اونا بگیره بیاره پیش خودش. بهش می گفت با همه با همسر دومی با بچه های همسر دومی با همسر سابقش با هر کسی که مرتبط به دو تا بچه اش بود همش خوش رفتار باشه محبت کنه هی محبت کنه هدیه ببره خوب رفتار و صحبت کنه که یه وقت خدای نکرده کدورتی پیش نیاد در دل اونا! بهش می گفت فقط به این فکر کنه که می خواد بچه هاشو بیاره.
    اون خانمم خیلی صبوری کرد تازه یادمه می گفتن بچه بزرگترش اصلا حاضر نبوده ببینه مادرشو تا یه مدت طولانی. انقدر که مادره می رفته مدرسه بچه هر بار از یه فاصله ای فقط یه کم نزدیک تر میشده به بچه. انقدر که این دو تا بچه هاش عذاب کشیده بودن توی اون خونه ی شلوغ واسه بزرگه غیر قابل ببخشش بود رفتن مادرش.
    بالاخره دو تا دختراشو برد با خودش. حالشونم اخرین باری که خبر داشتم خوب بود.

    چیزی که می خوام بهت بگم اینه که نترس. نگران نباش. فکر نکن تو عیبی داشتی. فکر نکن اون یکی بهتره. فکر نکن واقعا اونا راضین از زندگیشون. تو نمی دونی ممکنه باشن ممکنه هم نباشن. سعی کن خودتو قوی کنی. اگه نیاز داری کمک تخصصی بگیر اگه افسرده شدی برو از متخصص کمک بگیر. همه تلاشتو بکن که خودتو بهتر و بهتر کنی. هر چی گذشته گذشته. تو می توی یه مادر خوب مهربان و قوی باشی. نشین تو غصه. واسه خودت و بچه ات هر روز سعی کن شادتر و قدرتمندتر بشی. فکرم نکن تو مشکلی داری.

    این بار که خواستی ازدواج کنی غصه ها نو بریز دور. از گذشته ات فقط درس بگیر.
    اینم بدون که هیچی همونطوری که به نظر میاد نیست.
    دنیا هم اساسش تغییره.
    تو هم بهتر و بهتر شو.

    امیدوارم خوشبخت شی.

  6. 3 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    m.reza91 (چهارشنبه 28 خرداد 93), کاغذ بی خط (سه شنبه 03 تیر 93), دختر بیخیال (چهارشنبه 28 خرداد 93)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 09 فروردین 94 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1392-9-16
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    1,144
    سطح
    18
    Points: 1,144, Level: 18
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 56
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    24

    تشکرشده 38 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خیلی قسمت های زندگیت شبیه منه.ولی من با هر سختی بچمو از خودم جدا نکردم.بچه مادر می خواد.برو سراغ دخترت.

  8. کاربر روبرو از پست مفید مهسانه تشکرکرده است .

    کاغذ بی خط (سه شنبه 03 تیر 93)

  9. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 تیر 93 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1393-3-28
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    112
    سطح
    2
    Points: 112, Level: 2
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Tavajoh ادامه زندگی بعد طلاق

    با سلام خدمت دوستان در این تالار

    من الان 32 سالمه و 10 سال پیش با همسرم که هم سن هم یودیم عقدکردیم اون موقع هردومون دانشجو بودیم و بعد از گذراندن مشکلات مالی و... و اتمام درسم در سال 85 ازدواج کردیم و در همان سال ایشان ارشد قبول شدن و من بادار شدم ایشان به تهران رفت و آمد میکرد و من در شهرستان خانه داری و بچه داری میکردم به امید روزی که ایشان تحصیلاتش تموم بشه و من هم ادامه تحصیل بدهم و هم مشکلات مالی و ... تموم بشه ولی انگار خیالی بیش نبود!
    با گذشت زمان متوجه شدم که همسرم رفتارش تعقیر کرده دیگه انگار دوسم نداشت و تحویلم نمیگرفت دیر به دیر به خونه میومد دیگه انگار براش مهم نبودم هرچند ما مشکلات زیادی از قبیل دخالت خانواده همسرم در زندگی مشکلات مالی رعایت نکردن بهداشت فردی همسرم و ... داشیم ولی خب به امید روزای خوش تحمل میکردم تا اینه یه شب اتفاقی از اس ام اساش متوجه شدم که دوست دختر داره و بهش قول ازدواج داده و بهش گفته من دارم از زنم جدا میشم و دادم مراحل قانونیو طی میکنم!!!!
    اون موقع دخترم 6 ماهه بودبا علنی شدن این موضوع کار بالا گرفت و اختلافمون بیشتر شد با گذشت دو سال و کشمکشهای فراوان و اصرار ایشان به جدایی با بخشیدن کل حق و حقوقم که آرزوش بود ما از هم جدا شدیم و قرار شد دخترمو که دو سالو نیم تنها بزرگ کرده بودم آخر هفته ها ملاقات کنم چون شرایط نگهداری از قبیل مسکن و منبع درآمد نداشتم پدرمم در سن 6 سالگی از دست داده بودم و باید با مادرم زندگی میکردم نتوانستم حضانتشو تا 7 سالگی داشته باشم ولی ایشان هم همینو میخواست و از فرصت استفاده کرد و چون میخواست ازدواج کنه و محل کارشم اونجا بود رفت یه شهر دیگه و اجازه دیدن دخترمو هم به من نداد.
    الان حدود یک ساله که با یه خانمی از شهر خودمون ازدواج کرده و اون خانم 4 سال از خودش بزرگتره و یه دختر داره که دخترش مریض هم هست و کل هزینه های فرزندشو هم قبول کرده و مادرش اجازه دیدن فرزندشو به پدرش نمیده و با دو تا بچه که والد دیگه اجازه دیدن بچه رو نداره دارن زندگی میکنن!!!!

    الان نزدیکه 4 سال از طلاقم میگذره ولی من هنوز نتونستم خاطرات اون زندگی و شوهرمو فراموش کنم در زمان حالم ولی در گذشته زندگی میکنم همش خاطرات رو مرور میکنم به حدی که تمرکزمو از دست دادم تو سن جونی فراموشی گرفتم حساس و پرخاشگر شدم احساس میکنم هیچکی دوسم نداره و لیاقت یه عشق واقعی و یه زندگی خوبو ندارم اعتمادمو نسبت به همه از دست دادم داغونم چندین بارم سعی کردم که دخترمو ببینم ولی موفق نشدم.
    وقتی میبینم شوهرم انقدر تو زندگی با این خانم داره گذشت میکنه و میسازه دلم میخواد بمیرم آخه من چه مشکلی داشتم که شوهرم منو دوس نداشت بهم خیانت کرد و با بهانه های واهی طلاقم داد ولی برای این زندگیش با این همه مشکل داره این همه ایثار میکنه من از جوونیم و فرصتام از قبیل ادامه تحصیل و کار گذشتم به امید روزی که برام جبران کنه و الان نتیجه زحمتام که به بار نشسته یکی دیگه داره استفاده میکنه
    نمیدونم چیکار کنم دوستدارم تعقیر کنم زندگی گذشتمو فراموش کنم و مثل بقیه آرامش داشته باشم دوس دارم دخترمو ببینم ولی خیلی میترسم که نتونم از پس مشکلات و درگیر شدن با پدرش بر بیام الان که دخترم 7 سالشه آیا پذیرش منو داره یا نه چطور میتونم با مشکلاتم کنار بیام چیکار کنم لطفا راهنماییم کنید.

    - - - Updated - - -

    من چند روزه پیش به اسم shailin در این سایت عضو شدم ولی هر چقدر سعی کردم نتوانستم وارد صفحه ام شوم به ناچار صفحه دیگری را باز کردم تا بتوانم از مباحث این سایت استفاده کنم.

    - - - Updated - - -

    با تشکر از دوستان

    من تو این مدت چند بار به دیدن همسر سابقم رفتم تا دخترمو ببینم ولی هر دفعه با یه بهانه و ترفندی اجازه نداد یه بارگفت فیلم هندی زیاد میبینی میخوایی ببینیش من ازدوج کردم و اونو به مادر جدیدش عادت دادم یه دفعه میگفت تو میخوای زندگیمو خراب کنی و یه دفعه هم به فک و فامیلای زنش گفته بود میخواد صیغم بشه و بچه رو هم نگه داره !من چند بار از خودش خواستم که با بچم ملاقات داشته باشم اما مانع شد الان نمیدونم چیکار کنم برم سراغ زنش یا پدر مادر زنش و از اونا بخوام واسطه شن یا برم از طریق قانون اقدام کنم من خودم تا الان شرایط مناسبی نداشتم ولی الان میخوام دخترمو ببینم چون دیگه نمیتونم دوریشو تحمل کنم و ببینم یکی دیگه مادرش شده

  10. کاربر روبرو از پست مفید چیچک تشکرکرده است .

    کاغذ بی خط (سه شنبه 03 تیر 93)

  11. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    باسلام

    من کارشناس نیستم، اما فکر میکنم از طریق قانون این چیزا اقدام بشه خصوصا با شرایط شما بهتر باشه.

    قانون بهتر میتونه کمکتون کنه.

    مثلا شما رفتین پیش شوهرتون اما پشت سرتون حرف زدن که میخواین صیغشون بشین که این دروغ بوده.
    اما قانون نمیتونه از این دروغا پشت سرتون بگه

    البته ما که شناختی روی فامیل زنشون نداریم نمیدونیم چطوری رفتار میکنن شاید از شوهر سابقتون بدتر باشن شایدم بهتر.

    بهرحال وقتی قانون هست چرا سراغ افراد دیگه ای میرین که بدتر با حرفاشون حالتون و بدتر کنن.؟
    **برخی آدم ها درست مثله بادبادکهای دنیای کودکیم هستند،
    فقط یه یک دلیل از مسیر زندگیم رد میشند، تا به من درسهایی بیاموزند
    که اگر می ماندند؛ شاید هیچوقت
    یاد نمیگرفتم .....! **


  12. 2 کاربر از پست مفید دختر بیخیال تشکرکرده اند .

    sanjab (شنبه 31 خرداد 93), کاغذ بی خط (سه شنبه 03 تیر 93)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 تیر 93 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1393-3-28
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    112
    سطح
    2
    Points: 112, Level: 2
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array
    میدونید میترسم برم جلو میترسم نتونم از پس مشکلات بربیام آخه بچم تو تهرانه و من تو شهرستان و من باید خیلی قوی باشم و برم دنبال کارای اداریش تو تهران و بجز خودم پشتیبان دیگه ای ندارم تا بتونم ببینمش و از پس مشکلاتش بر بیام من الان شرایط نگهداریشو ندارم ولی میخوام ببینمش تا کم کم تلاش کنم زندگیمو به جایی برسونم و شرایط جور بشه و بتونم پیش خودم نگهش دارم میترسم منو قبول نکنه چون دوسالو نیمش بود که ازم جداش کرد و با من خاطره ای هم نداره و اگه دلتنگی پدرشو بکنه من چیکار کنم!!!! میترسم آرامش الانشو به هم بزنم.
    من با اینکه خیلی برای اون زندگی تلاش کردم ولی شوهرم عاشق کس دیگه ای شد و از من سرد شد و منم بنا به شرایط اون موقع تصمیم گرفتم ازش جدا شم احساس گناه میکنم احساس میکنم باید خیلی خیلی تلاش میکردم تا اون زندگی رو بخاطر دخترم حفظ میکردم دوست ندارم فقط با چند ساعت ملاقات برای دخترم مادر باشم دوست داشتم با پدرش زندگی درخور لیاقت دخترم براش فراهم میکردیم نه اینکه بچه طلاق باشه و اینطوری زندگی کنه و مادرشو ببینه از این موضوع خیلی رنج میبرم و این باعث شده نتونم قدمهای محکمی برای داشتنش بردارم
    من یه مادرم تمام احساسات و عریزه مادریمو تو خودم خفه کردم احساس میکنم اینطوری برای بچم بهتره اگه اشتباه فکر میکنم میخوام بعد از این با همفکری شما تصمیم بهتری بگیرم

  14. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 تیر 93 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1393-3-28
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    112
    سطح
    2
    Points: 112, Level: 2
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من منتظر هستم چرا کسی به تاپیکم سر نمیزنه

  15. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 تیر 93 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1393-3-28
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    112
    سطح
    2
    Points: 112, Level: 2
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array

    چرا هیچکی به تاپیکم سر نمیزنه فرشته مهربان کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟

  16. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 02 آذر 94 [ 10:10]
    تاریخ عضویت
    1392-8-09
    نوشته ها
    227
    امتیاز
    2,683
    سطح
    31
    Points: 2,683, Level: 31
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    1,932

    تشکرشده 348 در 164 پست

    Rep Power
    33
    Array
    چیچک بانو سلام
    والا خیلی دلم گرفت مطلب شما رو خوندم ....به نطرم اگه واقعیت رو می خوای از همون اول باید اجازه ملاقات می گرفتی از دادگاه....حالا هم دیر نشده...ببین تو همه افسردگیت برای اینه که یه مادری ...اگه می بینی که بچت اذیت میشه و الان تو خونه حال و روزش خوبه و اون زن بهش می رسه....برو بچت رو از دور ببین.....و به این شرز که هیچ وقت سراغش رو نگیری...ولی اگه می بینی واقعاا نیازش داری و به خاطر خود خواهی خودت نیست برو از هیچی نترس برو بجنگ برای سرنوشتت و سرنوشت اون...از چی می ترسی..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    مادری رو می شناسم که بچش رو از زمانی که از شکمش متولد شد ازش گرفتن و اون حتی نمی دونست بچش کجاست و اون الان دخترش که 20 سالشه رو تازه پیدا کرده و دخترش قبولش نمی کنه...ولی می دونی حس مادری رو نمیشه از آدم گرت....
    تصمیمت رو بگیر....برای دوری یا سر و کله زدن با سرنوشت


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:10 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.