نوشته اصلی توسط
mojde
سلام تابیک های قبلیمو که خوندم دیگه داشت خندم میگرفت انگار من تبدیل شدم به یه ادم دیگه
دیگه نه از شکست عشقی خبریه نه مشکل فن بیان دارم و نه بیکارم
حالا یه درد جدید شایدم کهنه بهم اضافه شده یه درد جدیده تکراری که تا الان نگفته بودم
اره من یه دخترم یه دختر 26ساله در استانه ورود به 27سالگی یه دختر بالغ
خدایا خسته شدم از مجردی این جا تابیک های زیادی مثل خودم خوندم و انتظار جوابهای تکراری هم مشخصه که دارم اما همین که دردمو بگگن یکم سبک میشم و اروم موقعیت کاری خوبی که دارم الان تقریبا 2سال و نیمه که سرکارمیرم اونم یه جای خوب و اینده دار اوایل از همکارا و جو راضیتر بودم اما الان 3 یا 4ماهه که دیگه حس ثابق رو ندارم راستش ادمای عوضی و فتنه انگیز زیاد داره کسایی که ظاهرشون خوبه اما باطنن ازروی قصد و غرض طرح صمیمیت برای ادم میریزن و از طرفی از سادگی ادم سواستفاده میکنن مثلا یکی از همکارام که شرایط زندگی خیلی بدتری نسبت به من داره همینطوریه اما خب من بنا به دلایلی مثلا همکار بودن و این حرفا ترجیح میدم مزخرفاتشو گوش کنم راستش از حاشیه و حرفای کلیشه ای که مثلا فلانی داره شوهر میکنه شوهرش فلانیه و این حرفا اصلا خوشم نمیاد ازطرفیم نمیتونم بکشم کنار یعنی یکم سخته برام چون تایم کاریم جوریهکه وقت اضافه دارم و بالاخره باید کسایی باشن که من وقتمو باهاشون بگذرونم چون نمیتونم همش توخودم باشم یا بشت میز نمیدونم شایدم اشتباه میکنم و باید خودمو بکشم کنار ازاین محیط راستش از اینکه بعضی وقتا اگاهانه ساده بازی احمقانه درمیارم ازخودم بدمیاد ازیانکه مثلا فلانی هنو چیزی نگفته من نمیتونم جلو خودمو بگیرم و رابرت میدم بدونه که بخوامها دست خودمم نیست انگار حرف کم میارم که اینجوری میگم بعد که میشینم فکر میکنم میبینم چقدر ساده بازی در میارم الان طرف برمیگرده میگه چقدر فلانی دهن لقه .. این حرفا
حالا بگذریم از این مشکلات خیلی عمده نیستن
داشتم راجب یه مشکل عمده حرف میزدمکه خیلی ها دچارشن مثلا بی شوهری
بابا خسته شدم بس که همه همکارام دوستام همسایه ها ازدواج کردن رفتن و من موندم فقط حس شرمندگی دارم جلوی بابام مامانم خیلی عذاب میکشم بخدا تاکی اخه
چندوقت بیش تو یه شرکت بیمه ای رفت و امد داشتم بابت بیمه یه بسری بود که به ظاهر اخلاقش بد نبود و یه جورایی بهم توجه میکرد بیش خودم گفتم خب شاید ازمن خوشش امده اما همش توهم بود خسته شدم بس برای خودم توهم ساختم دارم بیر میشم چروکیده میشم اما کسی دراین خونه رو نزده تا الان دیگه خجالت میکشم این سایتای همسریابی هم مفت نمی ارزه بس تکلیف من چیه به ظاهرمم میرسم همیشه مرتب هستم ولی فایده نداره اینده من چی میشه
من فقط در مورد خط آبی مینویسم.
وقتی رفتم خواستگاری همسرم و عقد کردیم ایشون 28 سالش بود و شرایطش تقریبا مثل شما.ان شاء الله قسمت شما و بقیه دختران و پسران ایران یه ازدواج خوب و موفق بشه
دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
علاقه مندی ها (Bookmarks)