سلام.
اساسی حالم خرابه.
فکر میکنم دیگه هیچ جوری نمیتونم خودمو تحمل کنم.
با اینکه این مدت سر خودمو گرم کرده ام و یه جورایی انگار وقت خالی ندارم ولی حالم بازم بده. نفرتی از خودم دارم که اصلا تحمل خودمو هم ندارم.
به معنای واقعی کلمه مثل یه آدم آهنی دارم زندگی میکنم. بی روح بی حس. حتی نمیدونم این کارایی که دارم میکنم برای چیه؟ فقط میخوام وقت بگذره. دنبال هیچی نیستم.
آخه این همه عمر به چه درد یکی مثل من میخوره؟ من دلم نمیخواد زنده باشم.
روح توی خونه هم از دست من مرده.
بیچاره داداشم بعد از یک ماه و نیم از سربازی اومده بود مرخصی. ولی اصلا حوصله نداشتم تحویلش بگیرم. حوصله ی هیچی ندارم. اصلا حوصله زنده موندن ندارم.
نه اینکه غمگین یا مضطرب باشم. نه. فقط به نظرم مسخره است. خیلی مسخره. همه ی زندگی به نظرم کاملا پوچ و مسخره میاد.
گاهی تصمیم میگیرم اوضاع رفتارمو توی خونه درست کنم و باز به اعضای خانوادم توجه کنم. ولی یکی دو بار امتحان کرذم و دیدم فایده نداره. اونقدر در ذهن دیگران شکسته ام که نمیشه درستش کرد. اوضاع همه چی اونقدر خراب شده که قابل جبران نیست.
ارتباطم با خدا رو هم هیچ جوری نمیتونم دوباره شکل بدم. به نظرم بیهوده میاد. وقتی مثلا میخوام برم نماز بخونم یهو به خودم میگم برو بابا دلت خوشه. که چی؟
چند وقت هم هست باز به خودکشی فکر میکنم. اما نه مثا قبل از روی اضطراب. اخیرا فکر کردن به خودکشی برام لذت بخشه!!!
کلا من برم بمیرم فکر کنم خیلی باحال باشه. همه راحت میشن.
آخ که چقدر دلم میخواست یه راهی بود برای اینکه کلا از وجود داشتن خلاص بشم. بشم عدم. به نظر من هیچی هیچ اهمیت و ارزشی نداره
علاقه مندی ها (Bookmarks)