خانواده خیلی روشن فکری ندارم و اصلا به من توجه نمیکنن یعنی به فکر ازدواج من نیستن و باکسی هم رفت و امدی ندارن حالا بنا به دلایلی
هر زمان که برای دل خودم ارایش میکنم که برم بیرون فورا به چشم یه دختر ی نگاه میکنن که داره دروغ میگه نمیدونم چی بیش خودشون فکر میکنن اما ازاین بی اعتمادیشون خسته شدم
مخصوصا اینکه باید گاهی وقتا دزدکی بیرون قرار بزارم حتی با دوستای هم جنسم
خیلی ناراحتم نه میتونم دردمو به کسی بگم نه کسیو دارم که کمکم کنه فقط خسته ام
تصمیم دارم درسمو تا دکترا ادامه بدم
کارایی که دوست دارم انجام بدم
شایدم تا اخر عمر تنها بمونم نمیدونم واقعا از اینده بر از تنهایی و بیری میترسم
- - - Updated - - -
میدونم باید جداشم من بازیچه کسی نیستم اگه من بازیچه بودم اونم بازیچه من بود چون منم دوستش نداشتم در واقع منم یه جور از اون استفاده کردم ولی الان عذاب وجدان ندارم چون میدونم دوطرفه بوده همه چیز تا کی خودتون قضاوت کنید من که نمیتونم برم خاستگاری کسی الان به ازدواج فکر میکنم اما موردی برام بیش نمیاد بخدا
سعی میکنم جلوی خودمو بگیرم اما میترسم با سرکوب نیازام دچار افسردگی بشم دوباره
- - - Updated - - -
توروخدا بیاید اینجا منو کمک کنید انقدرا که فکر میکنید من ادم منزجر کننده ای نیستم فقط ادمم با نیازای یه ادم
فقط چون دخترم و تو ایین ما رابطه حرامه نباید کسی حرفامو بشنوه این انصاف نیست بخدا
دارم عذاب میکشم هروقت یه صحنه عاشقانه میبینم یا دونفر میبینن که تنهان باهم تحریک میشم دست خودم نیست میخام خودمو کنترل کنم و دلم نمیخاد برگردم به رابطه بی محتوای قدیمم
یکی به من بگه من چیکار کنم توروخدا خواهشا با ذهن باز منو راهنمایی کنید و منتطقی
علاقه مندی ها (Bookmarks)