سلام به دوستای همدردی، خلاصه اما مفید: من 23 سالمه و با شوهرم هم سن هستیم 4 ساله ازدواج کردیم و خیلی همو دوست داریم و حاصل زندگیمون یه دختر 6 ماهه است برادر شوهرم یک سالی میشه به رحمت خدا رفته شوهرم با برادرش مثل 2 تا دوست افسانه ای بودن یعنی خیلی خیلی خوب برادرش به زندگی ما خیلی کمک کرد بعد از فوت ایشون همسرش با شوهر من ارتباط برقرار کرد برادر شوهرم یه بچه یک ساله داره و خانمش به شوهرم زنگ میزد که بچه اذیت میکنه بیا ببرش بیرون میگفت من نه پدر دارم نه برادر و میگفتن قصد درد و دل کردنه من به هر دوشون گفتم این رابطه ها عقل رو از بین میبره اما اونا گفتن ما عاقل تر از این حرفاییم تا گذشت و فهمیدم رابطه شون داره خیلی صمیمی میشه شوهرم از من اجازه ازدواج با اون خانم رو گرفت و من مخالفت کردم و گفتم دیگه باهاش حق نداری تماس بگیری یادته بهت گفتم این رابطه ها عقل رو از بین میبره و تو خیلی محکم گفتی که اون خانم عاقل تر از این حرفاست حالا عقلش کجاست که با مشکلاتی که تو داری میخواد باهات ازدواج کنه (شوهرم اعتیاد داشت و الان ترک کرده و یه روز سر کار یه روز بیکار الان مدتیه که منظم سرکار میره) خلاصه جوری رابطه شون پیشرفت کرد که خانواده ها فهمیدن و خانواده من برخورد شدید کردن که دخترمون کم زجر کشیده حالا اینم بیاد روش قوز بالا قوز بشه خانواده اونم گفتن ماهم راضی نیستیم البته به ظاهر ولی خوب هرکسی از خداشه که نوه اش زیر دست عموش باشه.من کلی با اون خانم و شوهرم حرف زدم اون خانم بدجور وابسته شده و هر روز بهم قول میده که رابطه رو قطع کنه اما بازم میبینم که اس و زنگ زده میدونم شوهرم تو این منجلاب گیر کرده چون میگه نمیتونم به حال خودشون رهاشون کنم منم بارها بهش گفتم وظیفته که به بچه برادرت برسی اما وظیفه نداری با اون ازدواج کنی تو زندگی خودتو درست کن میگه اون احتیاج به درد و دل کردن داره گفتم خوب با من حرف بزنه میگه من نمیتونم بهش بگم زنگ نزن کلی دعوا و بحث کردیم تا شوهرم گفت باشه دیگه باهاش رابطه ندارم اما دلم همش میلرزه و دیگه باورش ندارم چون چند بار بهم قول داد و زیرش زد همش فکر میکنم این دفعه هم مثل دفعه های قبله دیگه تحمل کردنش برام سخته دیگه دلم نمیخواد ببینمش همه چیزم مصنوعی شده دیگه بهش دوستت دارم نمیگم همش میگم از زندگی خسته ام طلاق میخوام اگه ندی فرار میکنم اونم میگه من دوستت دارم اما دیگه باور ندارم میدونم الان میخواید بگید حرفشو باور کنم و بیخیال باشم اما نمیتونم هر روز به خودم میگم من هیچ کاری نمیتونم بکنم اگه خدا بخواد اون کار میشه اگه نخوادم نمیشه من تلاش خودمو کردم دارم دست و پای الکی میزنم. کمکم کنید .....
علاقه مندی ها (Bookmarks)