سلام.خانمی هستم 32 ساله.دانشجو .14سال از ازدواجمون میگذره.یک بسر 11 ساله دارم.همسرم فرد مهربان خانواده دوست و در یک جمله به قول اطرافیان نمونه است.ازدواجمون به شکل سنتی شکل گرفت:در زمانی که من به لحاظ روانی امادگیش رو نداشتم و به دلیل اصرار خانواده و محسنات ایشون راضی به این ازدواج شدم.بس از ازدواج عاشق ایشون شدم اما با گذشت زمان هر روز بیش از گذشته به تفاوتهای عمیقی که در نوع نگاهمون به زندگی است بی میبرم.این تفاوتها که در ظاهر بسیار کوجک و ناچیزند روی هم انباشته شده و به جایی رسیدم که حس میکنم هیچ گونه علاقه ای بینمان باقی نمانده.آنجه که دراین میان بیش از هر چیز ازارم میدهد حس نا امیدی و عدم اعتماد به نفسی است که با وجود تمام تواناییها یی که دارم دچار ان شده ام.البته دور از انصاف است که همسرم را مسبب تمام این ناکامیها بدانم اما این حس که ایشون هم مثل من از این ازدواج خرسند نیستند تمام انرزیم رو برای بهبود اوضاع ازم میگیره.گاهی فکر میکنم جدایی تنها راه سامان بخشیدن به اوضاع جفتمون باشه(با توجه به اینکه بار ها از طریق مشاوره و ... سعی در حل مشکلات کردم اما ایشون به کل منکر وجود مشکل در زنگیمون هستند).بیشابیش از وقتی که میگذارید و راهنماییهاتون تشکر میکنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)