به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 خرداد 93 [ 08:11]
    تاریخ عضویت
    1393-3-03
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    22
    سطح
    1
    Points: 22, Level: 1
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 2 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    بازگشت عشق قدیمی بعد از سالها و افکار و مشوش من

    سلام
    من 30 سالمه و سه سال پیش ازدواج کردم. میخوام از اول همه چی رو بگم اگه پراکنده نوشتم پیشاپیش عذر میخوام چون هنوز بابت اتفاق دیشب گیج و منگم.
    7سال پیش با پسری آشنا شدم که اولین و آخرین عشق زندگیم بود قرار ازدواج گذاشتیم از همون اول. چون شهر محل زندگیمون خیلی از هم دور بود سالی دو بار همو میدیدیم اون میومد شهر ما و چند روز با هم بودیم. اخلاق خیلی بدی داشت فوق العاده عصبی و بددهن سیگار میکشید و مشروب میخورد این اواخر تریاک هم میکشید بسییییییییار شکاک بود اگه یه بار گوشیمو جواب نمیدادم یا در دسترس نبودم هزارجور فکر و خیال میکرد و توهین و تهمت و قهر و باز من آشتی میکردم ولی خصوصیات خوبم زیاد داشت خیلی با احساس و خیلی خوب درکم میکرد عاشقم بود اینو با تمام وجود میفهمیدم همه کاری برام میکرد. خانواده هامون مخالف بودن ولی هرطور بود راضی شون کرد و دوبار اومدن خواستگاری خانواده ش متعصب و ازخودراضی بودن و میخواستن همه چی به حرف اونا باشه خانواده من شدیدا مخالفت کردن و ازونا خوششون نیومد و باهاشون بد برخورد کردن اونام ناراحت شدن و با ناراحتی رفتن اون شب اون آقا اونطوری که خودش میگفت میره تو پارک میخوابه و تا صبح گریه میکنه منم تو اتاقم همینطور بودم تا یک ماه مرده متحرک بودم حتی میخواستم خودمو بکشم الان که یادم میاد چه روزای وحشتناکی بود ولی بازم ما با هم ادامه دادیم اما بعدها اون به من گفت من همون موقع فهمیدم که محاله دیگه به هم برسیم ولی ادامه دادیم تا یک سال بعد. بعدش دیگه اون میخواست که تموم کنه و من نه تا اینکه اون پسر انقدر اذیتم کرد انقد تهمت و تحقیر و توهین و فحش به من و خانواده مو.............التماسش کردم به پاش افتادم که بمونه ولی قبول نکرد و گفت نمیشه تمام حرفهای خانواده ش بهش تزریق شده بود احساس میکردم نمیشناسمش خودش نبود غرورمو له کرد دلمو شکست.....به سختی روزای سخت رو پشت سر گذاشتم ارشدم تموم شد کار خوبی پیدا کردم و 1سال بعد از آخرین تماسمون تو محل کار با پسری آشنا شدم که بزرگترین شانس زندگیمون بود سالم و پاک و با ایمان و آروم و مهربون و..... از لحاظ تیپ و ظاهر هم خیلی ازون پسر بهتر بود اهل دوستی به هیچ وجه نبود منم دیگه نبودم اومدن خواستگاری خانواده ش از لحاظ فرهنگ و تحصیلات به ما نمیخوردن ولی برخلاف اونا مهربون و آروم بودن و به نظر پسرشون احترام میذاشتن و همه چی طبق نظر ما انجام شد بعد نامزدی و عقد و عروسی. شوهرم انقد دوسم داشت که تازه داشتم میفهمیدم دوست داشتن یعنی چی تو تمام زندگی از کوچک تا بزرگ حرف و نظر من بود با خودم میگفتم چقدر خدا بمن لطف کرد که با اون ازدواج نکردم اوایل جداییم ازون پسر نفرینش میکردم که سرش بیاد هرچی سرم آورد ولی بعد ازدواج که به آرامش و خوشبختی رسیدم دیگه واگذار کردم به خدا و فراموشش کردم. تا اینکه عید امسال یه اس ام اس خیلی قشنگ راجع به بخشش واسم اومد نمیدونم چرا یهو یاد اون افتادم و برای همه دوستام و اون هم فرستادم بلافاصله زنگ زد و من جواب ندادم دیروز موقع اذان مغرب یه اس ام اس فرستاد منم جواب دادم اگه حلالیت میخوای خیلی وقته بخشیدمت ولی مدام زنگ میزد و التماس که جواب بده تا اینکه جواب دادم بعد3.5 سال تا صداشو شنیدم لرزیدم و قطع کردم دوباره و دوباره زنگ زد سعی کردم خونسرد باشم جواب دادم احوالپرسی کرد گفتم کارتو بگو و پرسید ازدواج کردم گفت آره اولش باورش نشد پرسید خوشبختی گفتم آره از شوهروزندگیم پرسید و گفت خداروشکر همیشه دعات میکردم گفتم از خودت بگو طفره رفت گفت اون موقعها مجبور بودم اون کارا رو بکنم که ازم بدت بیاد و بری گفت تو فشار بودم میدونستم خانواده م محاله دیگه بیان خواستگاری و...... گفتم من دیگه فراموش کردم و نمیخوام چیزی بشنوم و آرامشم بهم بخوره یهو بغضش ترکید و کفت بعد از تو انقدر حالم خراب بوده که واسه فراموشی با یه نفر تو خیابون دوست شدم و ازدواج کردیم میگفت روز عقدم و عروسیم بدترین روز عمرم بوده خودمم نمیدونم چی شد که باهاش ازدواج کردم میخواستم از واقعیت فرار کنم گفت من خوشبخت نشدم از اول با هم درگیر بودیم میگفت وقتی زنم اذیتم میکرده با خودم میگفتم این آه......بوده که منو گرفته تا اینکه زنم بهم خیانت کرده با چشم خودم دیدم که همکارشو آورده خونه......زار زار گریه میکرد و اینارو تعریف میکرد گفت طلاقش دادم و الانم بدترین روزامو میگذرونم گفت غرورمو شکست داغون شدم و.....من شوکه بودم هرچند همیشه احساس میکردم این بلا سرش بیاد چون میدونستم هیچ خری مثل من نمیتونه اخلاقشو تحمل کنه و انقدر دوسش داشته باشه و خیلی زود فرار میکنه ولی فکرنمیکردم با این وضع فجیع طلاق بگیره با شناختی که من ازش داشتم با اون تعصب و بدغیرتی و شکاکی بدترین عذاب الهی واسه ش خیانت بود.
    ازم خواست هیچوقت به همسرم خیانت نکنم و آرزوی خوشبختی و..... من دیگه چیزی نمیشنیدم قطع کردم و وایسادم به نماز 2.5 ساعت تمام پای سجاده بودمو و زار میزدم تازه فهمیدم خدا چقدددددددر بزرگه و من چقدر کوچک چقد دوسم داشته و چطوری انتقام دلمو و غرورمو و زندگیمو ازش گرفته و من چقدر احمق بودم که زمانی که بهش نرسیدم و ولم کرد با خدا قهر کردم نمیدونستم که داره بهترینا رو برام میسازه 3سال از جوونیمو آبرومو زندگیمو بهترین موقعیتهای ازدواجمو گذاشتم پاش و اون ولم کرد و خدا دقیقا 3سال رو ازش پس گرفت تمام سالهایی که خدا به من کار خوب همسر خوب خونه ماشین عروسی خوشبختی و آرامش داد اون داشت عذاب میکشید.... هرچند ازین اتفاق خوشحال نشدم ولی ناراحتم نشدم تنها حسی که داشتم این بود که دلم میخواست تا صبح عبادت کنم و به خدا التماس کنم منو ببخشه این اتفاق باعث شد ایمانم قوی بشه و چشام باز بشه. ولی از دیشب یه حس بد گاهی میاد سراغم اینکه اگه من الان مجرد بودم اینبار دیگه هیچ مانعی واسه مون نبود چون هردو استقلال مالی و فکری داریم و میتونستیم ....من شوهرمو خیلی دوست دارم ولی گاهی تو زندگیم احساس میکردم هیچکس مثل اون نتونست درکم کنه خاطراتی که با اون داشتم دیگه هیچوقت هیچ جا تکرار نشد و اون عشق داغی که بین ما بود دیگه تکرار نشد دلم میخواد سریع این افکارو از خودم دور کنم تا به شوهرم خیانت نکنم و زندگیمو خراب نکنم ولی نمیتونم.......
    ویرایش توسط بارانی62 : یکشنبه 04 خرداد 93 در ساعت 09:55

  2. 2 کاربر از پست مفید بارانی62 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 04 خرداد 93), کامران (سه شنبه 06 خرداد 93)

  3. #2
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    به همدردی خوش اومدین بانو


    اخلاق خیلی بدی داشت فوق العاده عصبی و بددهن سیگار میکشید و مشروب میخورد این اواخر تریاک هم میکشید بسییییییییار شکاک بود اگه یه بار گوشیمو جواب نمیدادم یا در دسترس نبودم هزارجور فکر و خیال میکرد و توهین و تهمت و قهر و باز من آشتی میکردم

    دوبار اومدن خواستگاری خانواده ش متعصب و ازخودراضی بودن و میخواستن همه چی به حرف اونا باشه خانواده من شدیدا مخالفت کردن و ازونا خوششون نیومد

    تا اینکه عید امسال یه اس ام اس خیلی قشنگ راجع به بخشش واسم اومد نمیدونم چرا یهو یاد اون افتادم و برای همه دوستام و اون هم فرستادم


    خودت نوشته های خودت را بخوان.واسه چی شمارشو داشتی توی گوشیت حتی بعد سه سال ازدواج کردنت؟برای چی بهش پیامک دادی؟اخلاقایی هم که داشت خودت داری میگی اینجوری بوده تازه در نظر بگیر شما باهم دوست بودید و دخترا چون احساساتی هستند خیلی چیزا را یا نمیبینن یا نمخوان که ببینند بخاطر اینکه دوماه بعد دوستی حتی لباس عروس خودشان را هم انتخاب کردند!!!

    شما با شوهرتان مشکلی دارید یا به شما اهمیت نمیده ابراز علاقه و دوست داشتن نمیکنه یا موارد دیگه میشه لطفا توضیح بدید رابطه شما با ایشون چجوریه؟

    و یه سوال اگه شوهر شما هم شماره از قبل داشته باشه و با اون خانوم دوست شه و رابطه برقرار کنه چه عاطفی و ابراز علاقه و چه رابطه جنسی نظرتون چیه؟

    خوشی بدجور زده زیر دلت
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  4. 9 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    capitan (یکشنبه 04 خرداد 93), Esssssi (یکشنبه 04 خرداد 93), sanjab (یکشنبه 04 خرداد 93), فرهنگ 27 (چهارشنبه 07 خرداد 93), کامران (سه شنبه 06 خرداد 93), ذمانح (یکشنبه 04 خرداد 93), ساده دل 98 (یکشنبه 04 خرداد 93), شیدا. (یکشنبه 04 خرداد 93), شایسته89 (یکشنبه 04 خرداد 93)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 22 بهمن 95 [ 18:24]
    تاریخ عضویت
    1393-1-30
    محل سکونت
    زیر آسمان خدا
    نوشته ها
    193
    امتیاز
    4,750
    سطح
    43
    Points: 4,750, Level: 43
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 200
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    10

    تشکرشده 916 در 198 پست

    Rep Power
    34
    Array
    سلام بارانی62. به تالار همدردی خوش آمدی عزیزم.
    بنده این کار شما رو تأیید نمیکنم.
    ببخشید عزیزم ولی اگر واقعا به خدا اعتقاد داری صحبت کردن یک خانم متأهل با نامحرم اون هم نامحرمی که روزی عاشقش بودی خیانت محسوب میشه.
    اگر اینو گفتم تصور نکنید من نفسم از جای گرم بلند میشه بنده یک سال آخر ارشدم عاشق مردی بودم که از همه نظر از شوهرم سرتر بود (الان هم که اینو دارم میگن از خودم متنفرم) از نظر تحصیلات هیئت علمی بود از نظر ظاهر و وضعیت مالی و سطح خانواده خیلی خیلی بالاتر بود. اما از روز اول مطرح کرده بود که من با خوردن مشروب مشکل دارم یا نه؟ من هم جواب داده بودم شما بگید حتی یک قطره!!!! در جلسه اول قبول کرد ولی با اجازه خانوادم یک مدت مراحل آشنایی رو گذروندیم بعد از این مدت وقتی دیدم مدام داره به شوخی میگه مگه یه استکان مشروب چه بلایی میتونه سر آدم بیاره؟! من وقتی برگشتم خوابگاهم سعی کردم رو حرفش فکر کنم که شوخی بود یا جدی. چون اون زمان روی بچگی بهش علاقه مند بودم البته فکر کنم بیشتر موقعیتش رو دوست داشتم تا خودش رو!!! بعدش بهش اسمس دادم که دارید جدی صحبت میکنید در مورد خوردن مشروب یا شوخی؟ اسمس داد که بیشتر در موردش حرف میزنیم. منم که فهمیدم تا حالا سر کار بودم و بحثش جدیه فوری اسمس دادم که دقیقا یادم نیست ولی بهش گفتم پس دیگه هیچ تفاهمی نداریم و اون در کمال گستاخی گفت باشه و دیگه اسمس نداد.
    2ماه بعد خواهرشوهرم که هم اتاقی خوابگاهم بود و از جریان خبر داشت برای برادرش اومد خواستگاری و فوری همه چیز تموم شد. شاید به خاطر رنج اون چند ماه عجله کردم اما خیلی وقتا احساس میکنم عاشق شوهرم هستم. با اینکه خانوادش خیلی اذیتم میکنند اما هیچوقت به فکر اون آدم نمیفتم.
    یک مورد مشابه و اصلی که هدف اصلی من از تعریف سرگذشتم بود اینکه 4ماه بعد از آخرین اسمس باشه اون آقا، و یک ماه بعد از عقدم با شوهرم، در شب قدر بهم اسمس داد که حلالم کنید. اون لحظه تنها. تنها. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که اگه الان شوهرم که الان اون طرف مسجد تو قسمت مردونه نشسته و داره دعای صدبند مبخونه و اعمال شب قدرو به جا میاره بفهمه همون آدمی که ازش متنفره(شوهرم قضیه اون آدم رو کامل میدونست) این طرف مسجد تو قسمت خانوما به زنش اسمس حلالم کنید داده چقدر ناراحت میشه. و از ایونجا که من همه چیزو به شوهرم میگم سریع به اون آقا اسمس دادم:
    "آقای ... بنده متأهل هستم. چنانچه بار دیگر مزاحم بنده بشوید، از طریق همسرم اقدام خواهم کرد!!!"
    اون هم اسمس داد که بنده فقط خواستم حلالم کنید. تبریک میگویم.خوشبخت باشید.
    من هم دیگه هیچ جوابی ندادم.
    بعدش هم به شوهرم گفتم و اسمس ها رو نشونش دادم. هرچند تا یک روز ازم دلخور بود و میگفت باید برم گردنشو بشکونم (دقت کنید اگر من صمیمانه جواب میدادم حتما گردن من رو میشکست!) ولی من بهش گفتم.
    در مورد شما:
    1- اولا شوهر شما از این مرد سر تره. شما دارید به زندگیتون با خوبی و خوشی ادامه میدید اما اون جدا شد. پس اصلا مورد مناسبی نبوده. (به قول خودتون تریاک میکشیده و شکاک بوده و ...)
    2- دوما از شما خانم خوب و مومن و متدین بعید بود که بعد از نماز با یک نامحرم که روزی عاشقش بودید صحبت کنید. به نظر من اصلا نباید جوابش رو میدادید.
    3- از دوستان کمک بخواه به جای اینکه به فکر خاطراتتون با این مرد گستاخ باشی، در فکر چاهره باش که اگر خدایی ناکرده شوهرتان از قضیه صحبت شما بویی ببره چه بلایی سر این زندگیتان میاد؟؟؟البته اگر مثل شوهر من نباشه که مهم نیست ولی تا آنجایی که من میدونم مردهای ایرانی اصلا و ابدا تحملشو ندارن. مخصوصا اگر این آقا قصد باجگیری و به هم زدن زندگیتون رو داشته باشه.
    4- زندگیتون رو د دستی بچسبید. شوهر خوب پیدا نمیشه. بیاید یه جستجویی توی سرگذشت بچه ها بکنید. شما هیچ مشکلی نداری عزیزم.
    فقط فکر این مرد نامحرم رو از ذهنت بیرون کن و توبه کن. و از خدا بخواه دیگه گاه و بیگاه هوس حرف زدن و درد و دل کردن با شما به سرش نزنه.
    موفق باشی گلم

    تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن
    در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن

    ویرایش توسط Kamelia-94 : یکشنبه 04 خرداد 93 در ساعت 11:40

  6. 11 کاربر از پست مفید Kamelia-94 تشکرکرده اند .

    abi.bikaran (چهارشنبه 07 خرداد 93), capitan (یکشنبه 04 خرداد 93), khaleghezey (یکشنبه 04 خرداد 93), mohammad6599 (جمعه 09 خرداد 93), sanjab (یکشنبه 04 خرداد 93), فدایی یار (یکشنبه 04 خرداد 93), فرشته مهربان (چهارشنبه 07 خرداد 93), کامران (سه شنبه 06 خرداد 93), بی نهایت (چهارشنبه 07 خرداد 93), شیدا. (یکشنبه 04 خرداد 93), شایسته89 (یکشنبه 04 خرداد 93)

  7. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 بهمن 93 [ 16:12]
    تاریخ عضویت
    1392-2-18
    نوشته ها
    209
    امتیاز
    2,399
    سطح
    29
    Points: 2,399, Level: 29
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    536

    تشکرشده 560 در 192 پست

    Rep Power
    33
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Kamelia-94 نمایش پست ها
    ببخشید عزیزم ولی اگر واقعا به خدا اعتقاد داری صحبت کردن یک خانم متأهل با نامحرم اون هم نامحرمی که روزی عاشقش بودی خیانت محسوب میشه.

    البته فکر کنم بیشتر موقعیتش رو دوست داشتم تا خودش رو!!!

    اگه الان شوهرم که الان اون طرف مسجد تو قسمت مردونه نشسته و داره دعای صدبند مبخونه و اعمال شب قدرو به جا میاره بفهمه همون آدمی که ازش متنفره(شوهرم قضیه اون آدم رو کامل میدونست) این طرف مسجد تو قسمت خانوما به زنش اسمس حلالم کنید داده چقدر ناراحت میشه. و از ایونجا که من همه چیزو به شوهرم میگم سریع به اون آقا اسمس دادم:
    "آقای ... بنده متأهل هستم. چنانچه بار دیگر مزاحم بنده بشوید، از طریق همسرم اقدام خواهم کرد!!!"
    خانم کاملیا فکر میکنم شما بهترین جواب رو به این خانم دادین،من که تحت تاثیر قرار گرفتم، کاش همه دخترخانما همینجوری قاطعانه تصمیم میگرفتن.

    دیگه حرفی نمیمونه که من بخوام بزنم اما خیانت شاخو دم نداره، فعلا که استارتش زده شده!!! و اینکه شوهر شما واقعا مرد خوبیه اما همین الان ناراحتید از اینکه دست و پاتون بستست؟! شوهر شما از قضیه این پسر خبر داره منظورم زمان خواستگاریه؟؟ شما فقط چون به هدف قبلیتون که اون پسر باشه نرسیدید فکر میکنی یه چیزی کم داری که اینجوری نیست. اصلا شماره اون آقا رو از گوشیت پاک کن که این مسائل پیش نیاد

  8. 7 کاربر از پست مفید capitan تشکرکرده اند .

    abi.bikaran (چهارشنبه 07 خرداد 93), khaleghezey (یکشنبه 04 خرداد 93), mohammad6599 (جمعه 09 خرداد 93), فدایی یار (یکشنبه 04 خرداد 93), فرشته مهربان (چهارشنبه 07 خرداد 93), شیدا. (یکشنبه 04 خرداد 93), شایسته89 (یکشنبه 04 خرداد 93)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 تیر 97 [ 22:56]
    تاریخ عضویت
    1392-12-18
    نوشته ها
    524
    امتیاز
    13,135
    سطح
    74
    Points: 13,135, Level: 74
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,154

    تشکرشده 1,301 در 451 پست

    Rep Power
    102
    Array
    سلام. واقعا باید بر شیطان لعنت فرستاد!!!!
    این افکار و زمزمه هایی که شما فاش کردید و اصلا هم جای سرزنش نداره و چقدر کار خوبی کردید(یکی از دوستان یه تاپیک دارند که مجموعه ی سخنرانی های دشمن شناسی استاد محمد شجاعی رو گذاشتند واقعا توصیه میکنم اونا رو بشنوید تا متوجه بشید این افکار چیزی جز افکار شیطانی نیست که داره سراغ شما میاد و باید همین الان این دشمن رو طرد کنید )

    خانم بارانی کم نیستند افرادی که اولش کلی عاشق هم بودند و وقتی بهم رسیدند بعد چند سال کارشون به جاهای بدی کشیده میدونید شما چرا فکر نمی کنید اگه خدایی ناکرده این وصلت انجام شده بود الان کار شما به طلاق کشیده شده بود و این اتفاق ها خدایی ناکرده برای شما افتاده بود ...

    همین عنوان تاپیک رو دیگه توی ذهنتون تکرار نکنید !! عشق قدیمی !! ببنید اکثر ادما وقتی یه چیزو برای بار اول تجربه می کنند کلا براشون یه جور دیگست و وقتی به بار یه چیزی براشون شناخته میشه دیگه مثل قبل نمیشه (مگر عشق به خدا که من هنوز خودم درکش نکردم) شما مطمئن باشید اگه اولش با همسرتون اشنا می شدید و.. بازم اون احساسات و هیجانات تکرار می شد و...

    ضمنا اون اقا واقعا نامرد هستند(البته با توجه به این حرفای شما که میگید اون زمان به پاش افتادید و گفتید باهاش هستید و.. ولی ایشون قبول نکردند و.. تحت تاثیر حرفای خونوادش قرار گرفته ) !!! جالبه به شما بعد چند سال زنگ زدند بعش میگن به همسرت خیانت نکنی !! ایشون بهتر بود هیچ وقت دیگه مزاحم شما و افکارتون نمی شد..

    دیگه با ایشون نه هم کلام بشید و نه فکر کنید گذشته مثل یه مرداب هست که شما رو میکشه با قعر...به جای به همسرتون و ایندتون فکر کنید...

    اون اقا هم هر جا هستند دیگه نقطه ی مشترکی با شما نخواهند داشت...

    این تاپیک رو حتما جلسان دشمن شناسیشو گوش کنید..اولاش شاید زیاد کاربردی نباشه ولی کم کم عملی میشه و می بینید این افکار چیزی جز افکار شیطانی نیست..
    اگر مشکلات فراوانی در زندگی دارید ، فایلهای این تاپیک میتواند راهگشای زندگیتان باشد


  10. 3 کاربر از پست مفید فدایی یار تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 04 خرداد 93), فرشته مهربان (چهارشنبه 07 خرداد 93), شیدا. (یکشنبه 04 خرداد 93)

  11. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 03 آبان 95 [ 19:37]
    تاریخ عضویت
    1393-1-03
    نوشته ها
    71
    امتیاز
    2,112
    سطح
    27
    Points: 2,112, Level: 27
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    35

    تشکرشده 174 در 61 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط بارانی62 نمایش پست ها
    سلام
    من 30 سالمه و سه سال پیش ازدواج کردم. میخوام از اول همه چی رو بگم اگه پراکنده نوشتم پیشاپیش عذر میخوام چون هنوز بابت اتفاق دیشب گیج و منگم.
    7سال پیش با پسری آشنا شدم که اولین و آخرین عشق زندگیم بود قرار ازدواج گذاشتیم از همون اول. چون شهر محل زندگیمون خیلی از هم دور بود سالی دو بار همو میدیدیم اون میومد شهر ما و چند روز با هم بودیم. اخلاق خیلی بدی داشت فوق العاده عصبی و بددهن سیگار میکشید و مشروب میخورد این اواخر تریاک هم میکشید بسییییییییار شکاک بود اگه یه بار گوشیمو جواب نمیدادم یا در دسترس نبودم هزارجور فکر و خیال میکرد و توهین و تهمت و قهر و باز من آشتی میکردم ولی خصوصیات خوبم زیاد داشت خیلی با احساس و خیلی خوب درکم میکرد عاشقم بود اینو با تمام وجود میفهمیدم همه کاری برام میکرد. خانواده هامون مخالف بودن ولی هرطور بود راضی شون کرد و دوبار اومدن خواستگاری خانواده ش متعصب و ازخودراضی بودن و میخواستن همه چی به حرف اونا باشه خانواده من شدیدا مخالفت کردن و ازونا خوششون نیومد و باهاشون بد برخورد کردن اونام ناراحت شدن و با ناراحتی رفتن اون شب اون آقا اونطوری که خودش میگفت میره تو پارک میخوابه و تا صبح گریه میکنه منم تو اتاقم همینطور بودم تا یک ماه مرده متحرک بودم حتی میخواستم خودمو بکشم الان که یادم میاد چه روزای وحشتناکی بود ولی بازم ما با هم ادامه دادیم اما بعدها اون به من گفت من همون موقع فهمیدم که محاله دیگه به هم برسیم ولی ادامه دادیم تا یک سال بعد. بعدش دیگه اون میخواست که تموم کنه و من نه تا اینکه اون پسر انقدر اذیتم کرد انقد تهمت و تحقیر و توهین و فحش به من و خانواده مو.............التماسش کردم به پاش افتادم که بمونه ولی قبول نکرد و گفت نمیشه تمام حرفهای خانواده ش بهش تزریق شده بود احساس میکردم نمیشناسمش خودش نبود غرورمو له کرد دلمو شکست.....به سختی روزای سخت رو پشت سر گذاشتم ارشدم تموم شد کار خوبی پیدا کردم و 1سال بعد از آخرین تماسمون تو محل کار با پسری آشنا شدم که بزرگترین شانس زندگیمون بود سالم و پاک و با ایمان و آروم و مهربون و..... از لحاظ تیپ و ظاهر هم خیلی ازون پسر بهتر بود اهل دوستی به هیچ وجه نبود منم دیگه نبودم اومدن خواستگاری خانواده ش از لحاظ فرهنگ و تحصیلات به ما نمیخوردن ولی برخلاف اونا مهربون و آروم بودن و به نظر پسرشون احترام میذاشتن و همه چی طبق نظر ما انجام شد بعد نامزدی و عقد و عروسی. شوهرم انقد دوسم داشت که تازه داشتم میفهمیدم دوست داشتن یعنی چی تو تمام زندگی از کوچک تا بزرگ حرف و نظر من بود با خودم میگفتم چقدر خدا بمن لطف کرد که با اون ازدواج نکردم اوایل جداییم ازون پسر نفرینش میکردم که سرش بیاد هرچی سرم آورد ولی بعد ازدواج که به آرامش و خوشبختی رسیدم دیگه واگذار کردم به خدا و فراموشش کردم. تا اینکه عید امسال یه اس ام اس خیلی قشنگ راجع به بخشش واسم اومد نمیدونم چرا یهو یاد اون افتادم و برای همه دوستام و اون هم فرستادم بلافاصله زنگ زد و من جواب ندادم دیروز موقع اذان مغرب یه اس ام اس فرستاد منم جواب دادم اگه حلالیت میخوای خیلی وقته بخشیدمت ولی مدام زنگ میزد و التماس که جواب بده تا اینکه جواب دادم بعد3.5 سال تا صداشو شنیدم لرزیدم و قطع کردم دوباره و دوباره زنگ زد سعی کردم خونسرد باشم جواب دادم احوالپرسی کرد گفتم کارتو بگو و پرسید ازدواج کردم گفت آره اولش باورش نشد پرسید خوشبختی گفتم آره از شوهروزندگیم پرسید و گفت خداروشکر همیشه دعات میکردم گفتم از خودت بگو طفره رفت گفت اون موقعها مجبور بودم اون کارا رو بکنم که ازم بدت بیاد و بری گفت تو فشار بودم میدونستم خانواده م محاله دیگه بیان خواستگاری و...... گفتم من دیگه فراموش کردم و نمیخوام چیزی بشنوم و آرامشم بهم بخوره یهو بغضش ترکید و کفت بعد از تو انقدر حالم خراب بوده که واسه فراموشی با یه نفر تو خیابون دوست شدم و ازدواج کردیم میگفت روز عقدم و عروسیم بدترین روز عمرم بوده خودمم نمیدونم چی شد که باهاش ازدواج کردم میخواستم از واقعیت فرار کنم گفت من خوشبخت نشدم از اول با هم درگیر بودیم میگفت وقتی زنم اذیتم میکرده با خودم میگفتم این آه......بوده که منو گرفته تا اینکه زنم بهم خیانت کرده با چشم خودم دیدم که همکارشو آورده خونه......زار زار گریه میکرد و اینارو تعریف میکرد گفت طلاقش دادم و الانم بدترین روزامو میگذرونم گفت غرورمو شکست داغون شدم و.....من شوکه بودم هرچند همیشه احساس میکردم این بلا سرش بیاد چون میدونستم هیچ خری مثل من نمیتونه اخلاقشو تحمل کنه و انقدر دوسش داشته باشه و خیلی زود فرار میکنه ولی فکرنمیکردم با این وضع فجیع طلاق بگیره با شناختی که من ازش داشتم با اون تعصب و بدغیرتی و شکاکی بدترین عذاب الهی واسه ش خیانت بود.
    ازم خواست هیچوقت به همسرم خیانت نکنم و آرزوی خوشبختی و..... من دیگه چیزی نمیشنیدم قطع کردم و وایسادم به نماز 2.5 ساعت تمام پای سجاده بودمو و زار میزدم تازه فهمیدم خدا چقدددددددر بزرگه و من چقدر کوچک چقد دوسم داشته و چطوری انتقام دلمو و غرورمو و زندگیمو ازش گرفته و من چقدر احمق بودم که زمانی که بهش نرسیدم و ولم کرد با خدا قهر کردم نمیدونستم که داره بهترینا رو برام میسازه 3سال از جوونیمو آبرومو زندگیمو بهترین موقعیتهای ازدواجمو گذاشتم پاش و اون ولم کرد و خدا دقیقا 3سال رو ازش پس گرفت تمام سالهایی که خدا به من کار خوب همسر خوب خونه ماشین عروسی خوشبختی و آرامش داد اون داشت عذاب میکشید.... هرچند ازین اتفاق خوشحال نشدم ولی ناراحتم نشدم تنها حسی که داشتم این بود که دلم میخواست تا صبح عبادت کنم و به خدا التماس کنم منو ببخشه این اتفاق باعث شد ایمانم قوی بشه و چشام باز بشه. ولی از دیشب یه حس بد گاهی میاد سراغم اینکه اگه من الان مجرد بودم اینبار دیگه هیچ مانعی واسه مون نبود چون هردو استقلال مالی و فکری داریم و میتونستیم ....من شوهرمو خیلی دوست دارم ولی گاهی تو زندگیم احساس میکردم هیچکس مثل اون نتونست درکم کنه خاطراتی که با اون داشتم دیگه هیچوقت هیچ جا تکرار نشد و اون عشق داغی که بین ما بود دیگه تکرار نشد دلم میخواد سریع این افکارو از خودم دور کنم تا به شوهرم خیانت نکنم و زندگیمو خراب نکنم
    ولی نمیتونم.......

    دو کلمه اخر واقعا تاسف بار هست ( خیلی زیاد )

    خاله قزی خیلی واضح و کوتاه و زیبا گفت : خوشی بدجور زده زیر دلت

    راستی این رو هم بدون که خداوند وقتی دید بنده ای ناشکر شده چنان میزاره تو کاسه اش که خودش هم متوجه نمیشه از کجا خورد

    نصیحت دوستانه اینکه قدر خودت و زندگیت رو بدون دو دستی بچسب بهش

  12. 4 کاربر از پست مفید ذمانح تشکرکرده اند .

    abi.bikaran (یکشنبه 04 خرداد 93), khaleghezey (یکشنبه 04 خرداد 93), فرهنگ 27 (چهارشنبه 07 خرداد 93), شیدا. (یکشنبه 04 خرداد 93)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 خرداد 93 [ 08:11]
    تاریخ عضویت
    1393-3-03
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    22
    سطح
    1
    Points: 22, Level: 1
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 2 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    khaleghezey عزیز من شماره شو ذخیره نکرده بودم وقتی جدا شدیم شماره و کادوها و.........هرچیزی که مربوط به اون زمان بود حتی سیم کارتی که واسم خریده بود ریختم دور تا راحت تر فراموش کنم ولی شماره شو حفظ بودم گفتم که 3سال باهم بودیم. رابطه من با شوهرم به خوبی اوایل نامزدی نیست شوهرم عصبی و بی حوصله شده سریع داد میکشه خودش میگه به خاطر خستگیه البته منم همینطورم تو خیلی از موارد تفاهم نداریم ولی در کل اخلاقاش قابل مقایسه با اون نیست خیلی بهتره مرد زندگیه فوق العاده قابل اعتماد و سخت کوش و عاقله و از همه مهمتر به هییییییییچ وجه شکاک و بدبین نیست خودش میگه به خاطر اعتمادی که بهت دارم ولی مثل اون نمیتونه درکم کنه اون آقا حتی صدای ناراحتمو از پشت تلفن تشخیص میداد اگه گریه میکردم خودشو به آب و آتیش میزد تمام وقت و زندگیشو برام میذاشت (البته همه اینا مال دوران خوشیمون بود)
    در پاسخ بقیه دوستان من به شوهرم همون اول قضیه رو گفتم البته نگفتم دوست بودیم گفتم اومدن خواستگاری و بعد چند جلسه صحبت و مخالفت خانواده ها بهم خورد شوهرم اصلا حساس نیست دیگه هیچوقت ازم سئوال نکرد
    کاملیای عزیز من هیچوقت هوس صحبت یا درددل به سرم نزده شایدم زده باشه چون شوهرم وقت نداره و وقتی میاد خونه خسته س ولی لااقل با این آقا هوس درددل یا هرچیز دیگه هیچوقت نداشتم چون انقدر بهم بدی کرد که ازش متنفر شده بودم ولی گاهی که یاد روزای خوبمون میفتادم میفهمم که چقدر خوب همو درک میکرد چقدر نظرات و اعتقاداتمون یکی بود شاید اگه ازدواج میکردیم و خانواده هامون انقدر اذیت نمیکردن واقعا خوشبخت میشدیم شایدم نه نمیدونم ولی با شوهرم تا دوکلمه حرف میزنیم دعوا میشه چون اصلا نظراتمون شبیه هم نیست
    من فقط واسه این تلفن جواب دادم چون خیلی زنگ زد و میخواستم ببینم چکار داره وگرنه هیچ علاقه و عشق و هوسی در کار نیست اونم به گفته خودش واسه این زنگ زده که چون من عید اس ام اس دادم فکر نمیکرده متاهل باشم وقتی فهمید متاهلم ازم خواست دیگه هیچوقت بهش اس ام اس ندم فقط حرفاشو زد حلالیت طلبید و رفت با شناختی که من ازش دارم مطمئنم دیگه هیچوقت زنگ نمیزنه اگه هم من اس ام اس نمیدادم هیچوقت اون زنگ نمیزد اینو مطمئنم منم دیگه اس ام اس نمیدم چون خودش ازم خواست دیگه مطمئنم تا زندگی بعدی نمیبینمش و صداشو نمیشنوم ولی گاهی یادش میفتم
    که فکر میکنم طبیعیه چون اولین و آخری عشق زندگیم بود دیگه اون دیوانه بازیا و عشق و عاشقی که واسه هرکسی یه بار پیش میاد تکرار نشد و نمیشه
    از پاسخ بقیه دوستان هم ممنون
    باید بگم من اگه شوهرم گاهی یاد عشق قدیمیش (اگه داشته باشه) بیفته ناراحت نمیشم حریم خصوصی گذشته هرکسی به خودش مربوطه من که نمیتونم برم تو ذهنش طرف رو بکشم بیرون و بکشمش به خانمها هم توصیه میکنم چیزی رو کنکاش نکنید همینطوری میشه که شوهراتون بهتون خیانت میکنن هرکسی واسه خودش خلوتی داره درسته تاهل همراه با تعهده ولی بالاخره آدمیزاده یه قسمتایی تو زندگیش هست که مربوط به خودشه و خدای خودش
    شماها قبل از ازدواج هیچکس تو زندگیتون نبوده؟ و الان گاهی یادش نمیفتین؟ یا کلا فراموشی گرفتین؟ زن و شوهر باید از همه چیز هم خبر داشته باشن درسته ولی یه گوشه ی تو قلب و ذهن هر آدمی هست یه حریم خصوصی یه گوشه دنج که فقط خودشو و خدا ازش خبر داره
    شماها چنان حرف از خیانت میزنید که انگار من در ذهنم خدای نکرده رابطه جنسی یا هوس یا زندگی مشترک با ایشون رو تصور میکنم نه اینطور نیست من گفتم فقط گاهی و فقط گاهی یاد خاطراتمون و اینکه چقدر اخلاقمون شبیه هم بود (بخصوص وقتایی که با شوهرم دعوا میکنیم و اختلاف نظر داریم) میفتم وگرنه خودم اعتقاد دارم که به قول شکسپیر
    خیانت تنها این نیست که شبی را با دیگری بگذرانی خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد

    و یه سوال اگه شوهر شما هم شماره از قبل داشته باشه و با اون خانوم دوست شه و رابطه برقرار کنه چه عاطفی و ابراز علاقه و چه رابطه جنسی نظرتون چیه؟

    ببخشید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه من اینکارا رو کردم که اگه شوهرم انجام بده باید خودمو بذارم جای اون
    ویرایش توسط بارانی62 : دوشنبه 05 خرداد 93 در ساعت 08:03

  14. #8
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    1.به هیچ عنوان مقایسه نکنید شوهرتان را با اون آقا
    2.لطفا خصوئصیات مثبت و منفی شوهرتان را بنویسید ؟با توضیحات حداقل یک یا دو خطی
    شما چون داردی مقایسه میکنید و اینکه در طول روز با شوهرتان هستید ولی با اون آقا فقط در حد بیرونر فتن و سینما و کافی شاپ بودید فکر کنم درست نباشه مقایسه بشه چون شناخت ها فرق میکنه

    در مورد این نوشته شما:

    شماها قبل از ازدواج هیچکس تو زندگیتون نبوده؟ بله بوده

    و الان گاهی یادش نمیفتین؟ خیلی خیلی خیلی کم به هیچ عنوان مقایسه نمیکنم روزی هزار مرتبه خدارا شکر میکنم که منجر به ازدواج نشد و با همسرم سنتی رفتیم خواستگاری و ازدواج کردیم

    یا کلا فراموشی گرفتین؟ بله چالش کردم توی باغچه حیاط خونمون

    و در مورد سوالی که پرسیدم و جوابی که دادید:

    و یه سوال اگه شوهر شما هم شماره از قبل داشته باشه و با اون خانوم دوست شه و رابطه برقرار کنه چه عاطفی و ابراز علاقه و چه رابطه جنسی نظرتون چیه؟

    ببخشید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه من اینکارا رو کردم که اگه شوهرم انجام بده باید خودمو بذارم جای اون.


    حالا جواب من:همسرمو خیلی زیاد دوسش داره حالا که دختردار شدیم خیلی بیشتر آدم احساسی هستم حداقل روزی چندین بار بهش ابراز علاقه میکنم میگم دوست دارم خانوادشو دوست دارم تا حالا توی دوسال و نیم فقط یکبار یه دلخوری خیلی کوچیک داشتم که اونم تقصیر من بود چون احساساتی هستم.فوقلعاده براش احترام قائلم با همه خوبی ها و کاستی هاش دوسش دارم به علایقش احترام یمزارم به حریم شخصیش احترام زیادی میزارم( گوشیشو چک نمیکنم اصلا) به دموکراسی بین زن و مرد اعتقاد کامل دارم
    کلا بخوام بگم 20% مردا هم مثل من نیستند اعتماد بنفسو داری

    ولی خدا بسر شاهده به جان تک دخترم مهدیه سادات اگه کاری که شما کردی را خانومم انجام میداد و متوجه میشدم شبش میبردمش جلوی خونه باباش مینداختمش و فرداشم طلاقش میدادم

    اگه منم اینکارو کنم همسرم حق داره مهریشو اجرا بزاره و بره دنبال کارای طلاق

    شما مثل اینکه هنوز نمیدانید که متاهل هستید.بجای حل کردن مشکلات کوچیکی که با همسرت داری و کسب مهارت و صبور بودن داری میانبر میزنی اونوقت واسه خودت داری دلیل میچینی؟!!!!

    برطبق هشدار جناب مدیر حق نداشتم خوداقشایی کنم در مورد زندگیم خودمم علاقه نداشتم ولی در مورد مشکل شما مجبور شدم.
    اگه هرکس دیگه ای هم جای شوهر شما بود خیلی هم خوب و همه چیز تمام بود باز شما اینکارو میکردی و یه دلیلی براش پیدا میکردین
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  15. 2 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    کامران (سه شنبه 06 خرداد 93), زن امیدوار (چهارشنبه 07 خرداد 93)

  16. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 خرداد 97 [ 07:57]
    تاریخ عضویت
    1391-2-16
    نوشته ها
    863
    امتیاز
    11,692
    سطح
    71
    Points: 11,692, Level: 71
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 358
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,836

    تشکرشده 2,440 در 754 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بارانی عزیز من کامل درکت میکنم ولی اصلا حوصله نوشتن ندارم. اگه دوست داشتی برو تایپیکامو بخون. خیلی برات جالبه و صحبتهایی که بچه ها با من کردن به درد تو هم خواهد خورد. برو بخونشون... من اصلا انرژی نوشتن ندارم وگرنه میتونستم برات خیلی چیزا بگم.شرمنده و خداحافظ.
    *به جادوی چشم تو شیدا شدم*
    *ز خود گم شدم در تو پیدا شدم*
    *من آن قطره بودم که با موج عشق*
    *در آغوش مهر تو دریا شدم
    *

  17. کاربر روبرو از پست مفید کامران تشکرکرده است .

    khaleghezey (سه شنبه 06 خرداد 93)

  18. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 مرداد 00 [ 11:12]
    تاریخ عضویت
    1393-1-26
    نوشته ها
    183
    امتیاز
    7,915
    سطح
    59
    Points: 7,915, Level: 59
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    487

    تشکرشده 433 در 149 پست

    Rep Power
    34
    Array
    بارانی عزیز ٰ اگه پست منو بخونی متوجه میشی چقدر منو تو به هم شبیه بودیم
    منم الان 5 ماهه عقدم -
    گرچه دوست ندارم اینو بنویسم ولی میگم که بدونین : منم یه زمانی کسی رو دوست داشتم که البته کلا آدم بسیار مثبت و مومن و تخصبل کرده و پاکی و از خانواده معروفی بود ( این که این آٔقا با مورد شما چه تفاوت های داره کاری ندارم و اصلا هم قصد مقایسه ندارم).
    منم به اشتباه تکرار میکنم به اشتباه جند باری تو موقعیت های مختلف داشتم زندگیم و شوهرم رو ( شوهرم با این که هم از لحاظ تحصیلات و شرایط اقتصادی کار و مسکن پایین تر از اون آقا و خانوادش هست ولی یه انسان واقعیه و مظمعنم در کنار اون هم آرمش خواهم داشت هم عشق.)
    عزیزم بحث من اینه : من و شما و امثال ماها که متاسفانه به اشتباه ( که متاسفانه گفتنش الان هیچ فایده ای نداره و باید دوستان مجردمون هواسشون باشه به این موضوع) دوستی های قبل ازدواج داشته ایم ( چه تلفنی چه چتی جه حضوری و .....) بعد ازدواج دیگه حق نداریم بیایم زندگی که داریم و با مقایسه ها و افکار های نابجاموت خراب کنبم. تازه باید خدارو شکر کنیم که یه زندگی خوب و خوشی رو داریم. حالا هر زندگی به هر حال فراز و نشیب داره و هر کسی یه نقطه ضعف و قوتی...
    خیلی جالبه اگه پست خودمو بخونین از دوستان خواشته بودم کمکم کنن که اون روزا رو فراموش کنم ولی الان خودم دارم بهتون میگم همینو که ماها این خاطراتموم ن رو باید بریزیم دور.

    الان من وقتی با شوهرم هستم احساس خیلی خوبی دارم - خونوادش انقدر خوبه که من واقعا عاشقشونم ... انقدر باهام خوبن و با احترام برخورد میکنن که نمیدونم چه حوری باید محبت هاشون رو جبران کنم.
    خاله قزی راست میگی واقعا خوشی زده بود زیر دلمون.............
    بارانی عزیز قدر شوهرت رو بدون و هیچ وقت هیچ وقت سراغ شماره تلفن های کذایی که تو ذهنت موندن نرو... فراموش کن و به جای اون فکرا بخ شوهرت فکر کن و این که تو چقدر خوشبختی.
    موفق باشی...

  19. 2 کاربر از پست مفید خیال تو تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 07 خرداد 93), کامران (جمعه 13 تیر 93)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:55 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.