سلام
من 30 سالمه و سه سال پیش ازدواج کردم. میخوام از اول همه چی رو بگم اگه پراکنده نوشتم پیشاپیش عذر میخوام چون هنوز بابت اتفاق دیشب گیج و منگم.
7سال پیش با پسری آشنا شدم که اولین و آخرین عشق زندگیم بود قرار ازدواج گذاشتیم از همون اول. چون شهر محل زندگیمون خیلی از هم دور بود سالی دو بار همو میدیدیم اون میومد شهر ما و چند روز با هم بودیم. اخلاق خیلی بدی داشت فوق العاده عصبی و بددهن سیگار میکشید و مشروب میخورد این اواخر تریاک هم میکشید بسییییییییار شکاک بود اگه یه بار گوشیمو جواب نمیدادم یا در دسترس نبودم هزارجور فکر و خیال میکرد و توهین و تهمت و قهر و باز من آشتی میکردم ولی خصوصیات خوبم زیاد داشت خیلی با احساس و خیلی خوب درکم میکرد عاشقم بود اینو با تمام وجود میفهمیدم همه کاری برام میکرد. خانواده هامون مخالف بودن ولی هرطور بود راضی شون کرد و دوبار اومدن خواستگاری خانواده ش متعصب و ازخودراضی بودن و میخواستن همه چی به حرف اونا باشه خانواده من شدیدا مخالفت کردن و ازونا خوششون نیومد و باهاشون بد برخورد کردن اونام ناراحت شدن و با ناراحتی رفتن اون شب اون آقا اونطوری که خودش میگفت میره تو پارک میخوابه و تا صبح گریه میکنه منم تو اتاقم همینطور بودم تا یک ماه مرده متحرک بودم حتی میخواستم خودمو بکشم الان که یادم میاد چه روزای وحشتناکی بود ولی بازم ما با هم ادامه دادیم اما بعدها اون به من گفت من همون موقع فهمیدم که محاله دیگه به هم برسیم ولی ادامه دادیم تا یک سال بعد. بعدش دیگه اون میخواست که تموم کنه و من نه تا اینکه اون پسر انقدر اذیتم کرد انقد تهمت و تحقیر و توهین و فحش به من و خانواده مو.............التماسش کردم به پاش افتادم که بمونه ولی قبول نکرد و گفت نمیشه تمام حرفهای خانواده ش بهش تزریق شده بود احساس میکردم نمیشناسمش خودش نبود غرورمو له کرد دلمو شکست.....به سختی روزای سخت رو پشت سر گذاشتم ارشدم تموم شد کار خوبی پیدا کردم و 1سال بعد از آخرین تماسمون تو محل کار با پسری آشنا شدم که بزرگترین شانس زندگیمون بود سالم و پاک و با ایمان و آروم و مهربون و..... از لحاظ تیپ و ظاهر هم خیلی ازون پسر بهتر بود اهل دوستی به هیچ وجه نبود منم دیگه نبودم اومدن خواستگاری خانواده ش از لحاظ فرهنگ و تحصیلات به ما نمیخوردن ولی برخلاف اونا مهربون و آروم بودن و به نظر پسرشون احترام میذاشتن و همه چی طبق نظر ما انجام شد بعد نامزدی و عقد و عروسی. شوهرم انقد دوسم داشت که تازه داشتم میفهمیدم دوست داشتن یعنی چی تو تمام زندگی از کوچک تا بزرگ حرف و نظر من بود با خودم میگفتم چقدر خدا بمن لطف کرد که با اون ازدواج نکردم اوایل جداییم ازون پسر نفرینش میکردم که سرش بیاد هرچی سرم آورد ولی بعد ازدواج که به آرامش و خوشبختی رسیدم دیگه واگذار کردم به خدا و فراموشش کردم. تا اینکه عید امسال یه اس ام اس خیلی قشنگ راجع به بخشش واسم اومد نمیدونم چرا یهو یاد اون افتادم و برای همه دوستام و اون هم فرستادم بلافاصله زنگ زد و من جواب ندادم دیروز موقع اذان مغرب یه اس ام اس فرستاد منم جواب دادم اگه حلالیت میخوای خیلی وقته بخشیدمت ولی مدام زنگ میزد و التماس که جواب بده تا اینکه جواب دادم بعد3.5 سال تا صداشو شنیدم لرزیدم و قطع کردم دوباره و دوباره زنگ زد سعی کردم خونسرد باشم جواب دادم احوالپرسی کرد گفتم کارتو بگو و پرسید ازدواج کردم گفت آره اولش باورش نشد پرسید خوشبختی گفتم آره از شوهروزندگیم پرسید و گفت خداروشکر همیشه دعات میکردم گفتم از خودت بگو طفره رفت گفت اون موقعها مجبور بودم اون کارا رو بکنم که ازم بدت بیاد و بری گفت تو فشار بودم میدونستم خانواده م محاله دیگه بیان خواستگاری و...... گفتم من دیگه فراموش کردم و نمیخوام چیزی بشنوم و آرامشم بهم بخوره یهو بغضش ترکید و کفت بعد از تو انقدر حالم خراب بوده که واسه فراموشی با یه نفر تو خیابون دوست شدم و ازدواج کردیم میگفت روز عقدم و عروسیم بدترین روز عمرم بوده خودمم نمیدونم چی شد که باهاش ازدواج کردم میخواستم از واقعیت فرار کنم گفت من خوشبخت نشدم از اول با هم درگیر بودیم میگفت وقتی زنم اذیتم میکرده با خودم میگفتم این آه......بوده که منو گرفته تا اینکه زنم بهم خیانت کرده با چشم خودم دیدم که همکارشو آورده خونه......زار زار گریه میکرد و اینارو تعریف میکرد گفت طلاقش دادم و الانم بدترین روزامو میگذرونم گفت غرورمو شکست داغون شدم و.....من شوکه بودم هرچند همیشه احساس میکردم این بلا سرش بیاد چون میدونستم هیچ خری مثل من نمیتونه اخلاقشو تحمل کنه و انقدر دوسش داشته باشه و خیلی زود فرار میکنه ولی فکرنمیکردم با این وضع فجیع طلاق بگیره با شناختی که من ازش داشتم با اون تعصب و بدغیرتی و شکاکی بدترین عذاب الهی واسه ش خیانت بود.
ازم خواست هیچوقت به همسرم خیانت نکنم و آرزوی خوشبختی و..... من دیگه چیزی نمیشنیدم قطع کردم و وایسادم به نماز 2.5 ساعت تمام پای سجاده بودمو و زار میزدم تازه فهمیدم خدا چقدددددددر بزرگه و من چقدر کوچک چقد دوسم داشته و چطوری انتقام دلمو و غرورمو و زندگیمو ازش گرفته و من چقدر احمق بودم که زمانی که بهش نرسیدم و ولم کرد با خدا قهر کردم نمیدونستم که داره بهترینا رو برام میسازه 3سال از جوونیمو آبرومو زندگیمو بهترین موقعیتهای ازدواجمو گذاشتم پاش و اون ولم کرد و خدا دقیقا 3سال رو ازش پس گرفت تمام سالهایی که خدا به من کار خوب همسر خوب خونه ماشین عروسی خوشبختی و آرامش داد اون داشت عذاب میکشید.... هرچند ازین اتفاق خوشحال نشدم ولی ناراحتم نشدم تنها حسی که داشتم این بود که دلم میخواست تا صبح عبادت کنم و به خدا التماس کنم منو ببخشه این اتفاق باعث شد ایمانم قوی بشه و چشام باز بشه. ولی از دیشب یه حس بد گاهی میاد سراغم اینکه اگه من الان مجرد بودم اینبار دیگه هیچ مانعی واسه مون نبود چون هردو استقلال مالی و فکری داریم و میتونستیم ....من شوهرمو خیلی دوست دارم ولی گاهی تو زندگیم احساس میکردم هیچکس مثل اون نتونست درکم کنه خاطراتی که با اون داشتم دیگه هیچوقت هیچ جا تکرار نشد و اون عشق داغی که بین ما بود دیگه تکرار نشد دلم میخواد سریع این افکارو از خودم دور کنم تا به شوهرم خیانت نکنم و زندگیمو خراب نکنم ولی نمیتونم.......
علاقه مندی ها (Bookmarks)