به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 مرداد 94 [ 11:13]
    تاریخ عضویت
    1392-9-04
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    1,647
    سطح
    23
    Points: 1,647, Level: 23
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 53
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 11 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Tavajoh همه فامیل و خانواده شوهرم ااز ما توقعات بی جا دارند و دخالت میکنند و شوهرم هیچ کار جز دعوا با من نمیکند.

    سلام. من 26 و شوهرم30 سالشه و 5 سال است که ازدواج کرده ایم.. مشکل ما بسیار بزرگ است تا حدی که شوهرم غیر قابل تحمل شده و ادامه زندگی با او برایم بسیار مشکل است خواهش میکنم در این مورد به من کمک کنید.
    شوهرم بسیار بسیار به پدرو مادرش وابسته هست و اصلا عزت نفس در مقابلشان ندارد و بسیار در مقابل پدرومادرش منفعل است و در مقابل من پرخاشگر تنها درصورتی پرخاشگریهایش قطع میشود که من تصمیم به طلاق بگیرم و در اینصورت تا مدت کوتاهی منفعل می شود اما باز پرخاشگر می شود. یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودش داردکه در شهر ما زندگی نمیکنند و الان 1.5 سال است که برادرش فوت شده و از زمانی که این اتفاق افتاده وضعیت زندگی ما بدتر شده است... پدرشوهرم بسیار سلطه جو و پرخاشگر است و مادرشوهرم منفعل تا حدی که پدرشوهرم و خانواده اش یک عمر از انفعال مادرشوهرم سواستفاده برده و می برند تا حدی که مادرشوهرم را مجبور کرده اند از اول زندگی اش با خانواده و همه فامیلهایش قطع رابطه کند و بدترین رفتارها را با مادرشوهر داشته اند و دارند اما در مقابل محکوم است که بی اندازه به شوهر و خانواده شوهرش احترام بگذارد... مادرشوهرم را تبدیل به یک رباط کرده اند که فقط از دستورات دیگران اطاعت میکند و اصلا نمیداند در موقعیتهای مختلف چه کار باید بکند و از عقل و منطق هم ساقط شده. در نتیجه این رفتار منفعلانه را فرزندانش از مادرشان یاد گرفته اند... برادرشوهرم با زنی بسیار سلطه جو زندگی میکرد و آدمی که حتی لب به سیگار هم نمیزد و مشکل جسمی هم نداشت در سن 36 سالگی از شدت عذابی که همسرش به او میداد سکته کرد و الان شوهرم به همین مشکل در مقابل خانواده اش دچار شده از طرفی به دلیل مظلوم نماییها و دروغهای بیش از حدی که پدرومادرشوهرم به او میگویند به شدت درمقابل پدرومادرش احساس ترهم و گناه میکند و به دلیل شغل مشترکش با پدرش هرروز او را میبیند و پدرشوهرم فرصت کافی برای صحبت و دعوا و پر کردن شوهرم را دارد و در این زمینه اصلا کم نمیگذارد بسیار به شوهرم حسادت میکند و بسیار متوقع است با برآورده کردن هر توقعش توقعاتش بیشتر و بیشتر میشود و تمامی ندارد. . تنها هدفش تسلط بر من و شوهرم است برای سو استفاده مالی و زورگویی. پدر و مادرشوهرم اصلا به من احترام نمیگذارند و با حرفها و کارهایشان مرا اذیت میکنند اما ظاهر را حفظ کرده اند و به شوهرم خیلی احترام میگذارند و در مقابل شوهر هم به من خیلی احترام میگذارند. هدف پدرشوهرم این است که همه کارهایی که با همسرش کرده را با من هم تکرار کند و شوهرم هم موافق است.
    از وقتیکه برادرشوهرم فوت شده جاری ام سعی دارد تا شوهرم را به سمت خودش بکشد و این کار او تا حدی مشخص و معلوم است که همه دوست و آشنا متوجه شده اند... فامیل شوهرم در این باره با من صحبت کردند که مواظب شوهر و زندگی ات باش... جاری ام بسیار ثروتمند است و 2 تا بچه از برادرشوهرم دارد و خانواده شوهرم بسیار از او حساب برده و بسیار پول دوست هستند و از این سمت هم زندگی من در خطر است.
    خواهر شوهرم بسیار به من حسادت میکند و بسیار مرا اذیت میکند... با جاری ام موافق است و تنها هدفش به آتش کشیدن زندگی ماست و در این باره بسیار به پدرومادرش پندو اندرز میدهد که چه کار باید بکنند و از هیچ کاری برای خراب کردن زندگی من دریغ نمیکند اما در مقابل شوهرم به من احترام گذاشته و ظاهر را خیلی قشنگ حفظ کرده اما شوهرم تا حدی متوجه حسادتهایش شده.
    عمه های شوهرم که یک عمر مادرشوهرم به آنها سرویس داده حالا از من هم توقع دارند که به آنها سرویس بدهم و خودم را در مقابلشان خردو کوچک کنم. آنها اصلا به ما احترام نمیگذارند تا حدی که پسر عمه شوهرم به خودش اجازه داده برای من مزاحمت ایجاد کند اما در مقابل همه این بی احترامیها شوهرم همیشه توجیه میکند چونکه خانواده اش این توجیهات را در مغزش تزریق کرده اند و راضی اش کرده اند که آنها نه تنها بی احترامی نکرده اند بلکه خیلی هم خوب هستند.

    شوهرم آدمی منفعل و بدون اعتماد به نفس و عزت نفس است و به قدری به پدرومادرش وابسته است که همیشه خدا آنها را بر خودش ترجیح داده و میدهد حتی میگوید ما بچه دار بشویم و بچه مان را بگذاریم پیش پدرومادرم تا سرگرم شوند و کمتر به مرگ برادرم فکر کنند.
    اصلا برای خودش و من و بچه ای که هنوز نداریم ارزش قائل نیست. پدرو مادرش به راحتی میتوانند عقایدشان را به او تحمیل کنند و او هم میپذیرد.... طرز فکرش این بود که زندگی مشترک است و زن و مرد باید با هم تصمیم بگیرند اما الان انقدر پدرش روی او کار کرده که از نظر شوهرم مرد باید زور گو باشد و زن تابع و این را ابراز میکند.
    همه اینها مشکلات خییلی زیادی در زندگی ام بوجود آورده است. من همیشه سعی کردم با آرامش با محبت و عشق رفتار کنم. اما او همیشه میخواهد که ما با پدرومادرش باشیم( این خواسته پدرش برای تسلط بیشتر بر ماست که بارها ابراز کرده و میکند.) هر جایی که برویم و آنها نباشند با بهانه گیری و دعوا از دماغم بیرون می آورد. هر کاری که برای من میکند باید برای پدرومادرش هم بکند مثلا وقتی منو میبره مسافرت... وقتی منو میبره برام لباس بخره یا...( اینها فقط نمونه های کوچک از مشکلات هستند... اگر ادامه پیدا کند آخرش من از چشم شوهرم می افتم و جاری ام به هدفش میرسد.) الان همه توقعات بی جا پدرشوهرم تبدیل به توقعات شوهرم از من شده.. مثلا اینکه تو باید هرروز به مادرم سر بزنی و اگر کاری دارد برایش انجام دهی و اگر اینکار را نکنم که نمیکنم دعوا و ناراحتی داریم اگر هم این کار را بکنم بعدش توقعات بی جایش بیشتر میشود..... به شدت با خانواده من مشکل دارد و هدفش حذف کردن آنهاست.( همان کاری که پدرش با مادرش کرده.)
    اگر اعتماد به نفس و عزت نفسش را افزایش دهم باز مشکل وابستگی و پدرومادر دوستی غیر عادی و احساس ترهم و ترس از پدر سلطه جو و زور گویش باقیست و 100% با افزایش اعتماد به نفسش مشکلات بین من و خودش بیشتر میشود چون از باباش میترسد و فقط میخواهد او را راضی کند.. من باید چگونه این همه مشکلش را حل کنم؟؟؟ خواهش میکنم مشاوران و روانشناسان هم جواب بدهند. در این زمینه هرکار یلازم باشد انجام میدهم.
    ویرایش توسط sidni : سه شنبه 30 اردیبهشت 93 در ساعت 01:43

  2. کاربر روبرو از پست مفید sidni تشکرکرده است .

    هیرسا (سه شنبه 30 اردیبهشت 93)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 09 بهمن 99 [ 21:18]
    تاریخ عضویت
    1392-12-19
    نوشته ها
    453
    امتیاز
    13,898
    سطح
    76
    Points: 13,898, Level: 76
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 152
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,320

    تشکرشده 1,329 در 398 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    69
    Array
    سلام
    به همدردی خوش امدید

    شوهرم بسیار بسیار به پدرو مادرش وابسته هست
    در اینباره لینک زیر را ببینید.
    http://www.hamdardi.net/thread-54.html

    تا دوستان و مشاوران بیان و شما را راهنمایی کنند اگه در تالار سرچ کنید مشابه مشکل خودتون مواردی را می تونید پیدا کنید.

    موفق باشید


    «آرامش» وقتی به سراغت می آید که «تلاش» کرده باشی.

    « من در رقابت با هیچ کس جز خودم نیستم، هدفم مغلوب نمودن اخرین کاری است که انجام داده ام. »

    « مهم انجام وظیفه است، نه نتیجه »

    http://www.hamdardi.net/imgup/5471954c9081a134ec.jpg


  4. 4 کاربر از پست مفید salehe92 تشکرکرده اند .

    Esssssi (سه شنبه 30 اردیبهشت 93), khaleghezey (چهارشنبه 31 اردیبهشت 93), هیرسا (سه شنبه 30 اردیبهشت 93), شیدا. (پنجشنبه 01 خرداد 93)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 مرداد 94 [ 11:13]
    تاریخ عضویت
    1392-9-04
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    1,647
    سطح
    23
    Points: 1,647, Level: 23
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 53
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 11 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    صالح 92 عزیز:
    از پاسخت ممنونم... مدیر همدردی در موردی که شما اشاره کردید نوشته اند که باید از بحث و منطق خودداری کرد و سعی در عشق ورزیدن و محبت به شوهر کرد... من قبلا این کار را بارها و بارها انجام دادم و نتیجه این شده که شوهرم خواسته توقعات پدرش را اجرا کنم... وقتی به او محبت می کنم انگار خیالش از من راحت میشود که من یک احمق هستم و این همه مشکل را نمیبینم و به زبان نمی آورم و به دنبالش از من میخواهد که توقعات بی جای پدرشوهرم را اجرا کنم اگر هم به او محبت نکنم با سرعت بیشتری به سمت پدرومادرش می رود من واقعا نمیدانم باید چه کار کنم که شوهرم دست از این کارش بردارد و توقع نداشته باشد که خواسته های بی منطق پدرش را برآورده کنم.... فقط وقتی تصمیم میگیرم که طلاق بگیرم دست بر می دارد و دوره انفعالش شروع می شود...
    کلا چرخه زندگی ما این است: شوهرم یک دفعه به طرز غیر عادی مهربان میشود وهرچه بگویم نه نمیگوید اما اگر در این میان صحبتی که مورد تعارض هست را به صورت جراتمندانه با محبت و بدون توهین بزنم دعوا میشود من باید در این دوران مطیعش باشم چونکه او خیییلییی زیاد مهربان شده و انگار میخواهد مرا در رودربایستی قرار بدهد بعد از مدتی مهربانی بیش از حدو اندازه یک دفعه توقع پدرش را در قالب توقع خودش مطرح می کند و چونکه غیر منطقی است من میگویم نه و اجرا هم نمیکنم بعد شوهرم مثل بمب منفجر می شود وکلیییی دعوا و قهر داریمو من تصمیم به طلاق میگیرم و شوهرم بی خیال می شود اما بعد از مدتی دوباره دور جدید انفعالها و مهربانیهایش شروع میشود... من باید چه کار منم آقای مدیر همدردی لطفا در این باره به من کمک کنید... ممنونم

  6. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 آذر 00 [ 21:47]
    تاریخ عضویت
    1391-2-29
    نوشته ها
    421
    امتیاز
    12,188
    سطح
    72
    Points: 12,188, Level: 72
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 262
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 635 در 275 پست

    Rep Power
    67
    Array
    این همه نوشتی مادر شوهرم منفعل پدر شوهرم پرخاشگر عمه هاش و.....
    و مرتب تو همه خطهایی که نوشتی همینها را به نوعی تکرار کردی
    هر کی نوشته ات را بخونه واقعا خسته میشه
    تازههمش در موردشون قضاوت کردی چند تا نمونه از کاراشون را نیاوردی
    خدایا کمکم کن تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد

  7. کاربر روبرو از پست مفید نازنین2010 تشکرکرده است .

    شیدا. (پنجشنبه 01 خرداد 93)

  8. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 09 بهمن 99 [ 21:18]
    تاریخ عضویت
    1392-12-19
    نوشته ها
    453
    امتیاز
    13,898
    سطح
    76
    Points: 13,898, Level: 76
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 152
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,320

    تشکرشده 1,329 در 398 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    69
    Array
    مجدادا سلام

    شوهرم خواسته توقعات پدرش را اجرا کنم... وقتی به او محبت می کنم انگار خیالش از من راحت میشود که من یک احمق هستم و این همه مشکل را نمیبینم و به زبان نمی آورم و به دنبالش از من میخواهد که توقعات بی جای پدرشوهرم را اجرا کنم
    میشه در صورت امکان چند مورد از این توقعات را ذکر کنی؟

    من باید چه کار منم آقای مدیر همدردی لطفا در این باره به من کمک کنید... ممنونم
    مدیر همدردی سرشون خیلی شلوغه و نمی رسند به همه تاپیکها جواب بدهند.... اگه مایل هستید سریعتر از نظر ایشون استفاده کنید می تونید عضو انجمن ازاد شوید و انجا به طور خصوصی با ایشان مشاوره کنید

    موفق باشید

    - - - Updated - - -

    راستی طبق قانون همدردی کاربران روزانه فقط سه پست می توانند ارسال کنند.
    می خواهید صبر کنید تا دوستان دیگر هم نظر بدن و بعد شما صحبت هاتون را بفرمایید


    «آرامش» وقتی به سراغت می آید که «تلاش» کرده باشی.

    « من در رقابت با هیچ کس جز خودم نیستم، هدفم مغلوب نمودن اخرین کاری است که انجام داده ام. »

    « مهم انجام وظیفه است، نه نتیجه »

    http://www.hamdardi.net/imgup/5471954c9081a134ec.jpg


  9. کاربر روبرو از پست مفید salehe92 تشکرکرده است .

    شیدا. (پنجشنبه 01 خرداد 93)

  10. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 مرداد 94 [ 11:13]
    تاریخ عضویت
    1392-9-04
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    1,647
    سطح
    23
    Points: 1,647, Level: 23
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 53
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 11 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نازنین خانم اینها همه واقعیتهای زندگی من است. من با 1نفر زندگی نمیکنم.علاوه بر شوهرم موظفم خواسته های بی حد خانواده و فامیلش را در مقابل بی احترامیهای زیادشان انجام دهم..
    صالح جان مثالها خیلی زیاد هستند مثلا من هیچ وظیفه ای در قبال پدرمادرم ندارم و باید با آنها قطع رابطه کنم شوهرم هروقت خانواده ام را میبیند بسیار به آنها بی احترامی میکند اما آنها به او احترام میگذارند. یا ما هر جایی که برویم و پدرمادرشوهرم نباشند شوهرم انقدر بهانه گیری میکند که از دماغم درمی آید. من حتی وقتی با دوستام باشگاه میروم شوهرم سختشه و همینکه برمیگردم شروع به دعوا و بهانه گیری میکند که چرا پیشش مامانم نرفتی و با دوستات رفتی باشگاه.با اینکه شوهرم عاشق سفر رفتنه اما ما حتی مسافرت هم نباید برویم چونکه پدرشوهرم از سفر بدش میاد و همیشه با کلی جرو بحث و دعوا با کراهت میرویم و بعدش هم ششوهرم تلافیشو سرم درمیاره... مشکلات و مثالها خیلی زیاد هستند ازحتی در کوچکترین مسایل ما حق انتخاب نداریم و باید تابع نظر پدرشوهرم باشیم چون او به همه چیز کار دارد و شوهرم ازش میترسه.
    ویرایش توسط sidni : سه شنبه 30 اردیبهشت 93 در ساعت 19:24

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 مرداد 94 [ 11:13]
    تاریخ عضویت
    1392-9-04
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    1,647
    سطح
    23
    Points: 1,647, Level: 23
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 53
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 11 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان... من پستهای آقای مدیر را خواندم و به این نتیجه رسیدم که تنها راه حل مشکلم در هنر عشق ورزیدن من و شناسایی نیازهای عاطفی همسرم است.... اما با تجربه ای که دارم و واقعیتهای زندگی ام شوهرم خودش را بسیار خودش را مدیون پدرش میداند و در مقابل او احساس مسئولیت فوق العاده بالایی دارد همچنین از وقتی مرگ برادرش را دیده ( چونکه جاری ام برادرشوهرم را خیلی آزار میداد و از شدت عذابی که همسرش به او میداد خیلی زجر میکشید و در آخر هم سکته کرد.) از زن خیلی ترسیده. زن را دشمن خونی میداند و فکر میکند اگر مرد بر زنش مسلط نباشد زنش او را به کشتن می دهد و بارها این را به زبان آورده و هر چقدر اعتبار سازی میکنم و به او محبت میکنم فایده ندارد و هر رفتارمثبتی که میکنم او منفی برداشت میکند هرچه محبت میکنم باز فکر میکند من یک نقشه ای دارم . مرگ برادرشوهرم فرصتی برای خانواده شوهرم شده تا هم طرز فکرهای قدیمی مبنی بر تسلط یافتن بر زن را به او تحمیل کنند و هم یک حس مشترک بین آنها بوجود آمده و هم احساس ترهم شوهرم را برانگیخته اند همچنین از پدرش هم خیلی میترسد... حالا با وجود همه اینها و اینکه همه اش میخواهد پدرو مادرش را راضی کند اگر من به او حس قدرت بدهم میگوید اگر من مرد هستم و قدرت دارم پس فلان کار غیر منطقی را برایم انجام بده( مثلا با خانواده ات قطع رابطه کن.)... یا اگر به او عشق شدیدی بورزم و بگویم هرچه تو بگویی دلبرم.... فورا میخواهد که من هم مانند خودش خواسته های بی منطق پدرومادرش را اجرا کنم و اگر این کار را انجام دهم پدرشوهرم قدرت بیشتری میگیرد و افسار زندگی مشترکمان را بدست میگیرد(هدفش هم همین است.) حال اگر این وسط یک بار یک نه به پدرومادرش بگویم قیامت بر پا میشود... من نمیدانم در این مورد باید چه کار کنم؟؟؟
    شاید بگویید چرا همه اش آنها را قضاوت کرده ای اینها همه تجربیات من بعد از 5 سال است.... یک مثال در این مورد میزنم با اینکه من قبل ازدواج شرط کرده بودم خانه ما باید مستقل باشد و همه خانواده شوهرم و پذیرفته بودند اما پدرشوهرم از اول از ازدواج ما تا سال گذشته که ما خانه خریده بودیم شدیدا اصرار داشت که ما به خانه آنها برویم و با آنها زندگی کنیم و یک بار هم در این مورد با من دعوا کرد و بارها و بارها به من با طعنه میگفت که شما باید بیاید خانه ما زندگی کنید چونکه زندگی خودش هم همینطور بوده و اصلا از اینکه خانه ما جدا باشد راضی و خوشحال نیست. سال گذشته ما خانه خریدیم و قرار بر این شد که 3 ماه بعد از تاریخ خرید خانه را تحویل بگیریم حال موعد قرارداد خانه ای که اجاره کرده بودیم هم تمام شده بود و ما برای 3 ماه خانه نداشتیم مادرم یک خانه دارد که آن موقع خالی بود و شوهرم دلش میخواست ما این 3 ماه را برویم پیش مامانو باباش اما اگر من اصرار میکردم که خانه ای اجاره کند یا به همان خانه مادرم برویم این کار را با کراهت انجام میداد. من ترجیح دادم از موضع خودم عقب نشینی کنم و خواسته شوهرم که میدانستم خواسته پدرش هست را انجام دهم چون فکر میکردم با این کار من خانواده اش و خودشس این همه موضع گیری در مقابلم را کنار میگذارند و مشکلم حل میشود و دیگر وابستگی شوهرم هم کمتر میشود در واقع گفتم باشه هرچی تو بگی میرویم خانه مادرت-- من از اول زندگی تنها سیاستم عشق و محبت و توجه به شوهرم بوده و همه این کارهایی که آقای مدیر گفته اند را انجام داده ام چونکه اگر اینکار را نمیکردم شوهرم ازم دور میشد---- حالا با این شرایط ما3 ماه هرروز خانه مادرش بودیم. نتیجه این شد که توقعات شوهرم و خانواده اش نه تنها کمتر نشد بلکه 100 برابر شد. مادر شوهرم شدیدا به من وابسته شده بود من نیم ساعت که به حمام میرفتم وقتی برمیگشم میگفت وای خوب شد برگشتی خونه داشت منو میخورد... اگر میخوالستم از خانه بیرون برم میگفت من توی خونه تنهایی سختمه منم باهات میام بعد از یک هفته که مادرم را ندیده بودم وقتی میخواستم به خانه اشان بروم مادرشوهرم میگفت نرو و دخالت بی جا میکرد و پدرشوهرم که کلی اخم میکرد و اصلا جواب خداحافظی ام را نمیداد. حتی وقتی میخواستیم به خانه دوستان یا اقوام من برویم همینطور بود.. پدرشوهرم همه اش بهانه میگرفت و میخواست سر مسایل مسخره با من دعوا راه بیندازد و کلی طعنه به من میزد... شوهرم خانه مادرش کلی به من محبت میکرد اما همینکه از خانه بیرون میرفتیم تا به خانه اقوام یا پدرومادرم برویم الکی اخم میکرد و جوری بود که انگار با زور اسلحه اوردمش بیرون. خانه مامانو بابام با اینکه کلی به او احترام میذاشتن فقط سرشو میکرد توی گوشیش و موبایل بازی میکرد و اونجا همش با من دعوا داشت و بداخلاقی می کرد و به پدرومادرم هم اصلا محل نمیذاشت فقط سلام.... خداحافظ. اما همین که میرسیدیم خانه مادرش یک دفعه مهربان میشد... در همه این احوال من هیچ موضع گیری نکردم اصلا جواب طعنه های پدرشوهرم را ندادم اصلا با او هیچ بحثی منفی نکردم بسیار به پدرومادرش و خودش احترام گذاشتم و رابطه از طرف من مثبت بود و به روی خودم نیاوردم که شوهرم خانه مامان وبابام چطور رفتار میکند. وقتی بعد از 3 ماه به خانه خودمان رفتیم همه چیز غیر قابل تحمل شد. همان رفتاری که شوهرم خانه مادرم داشت را 100 برابر بدتر با من داشت. 1 ماه الکی با من قهر بود اصلا جواب سلامم رو نمیداد بعد از چند روز وقتی میرفتم به مامانم سز بزنم دعوا راه مینداخت که چرا رفتی هرچه توضیح میدادم که منکه نمیتوان با مامانم قطع رابطه کنم اصلا انگار نمیشنید من چی میگم. همه اش بداخلاقی و بد اخلاقی..یکی از خصوصیات شوهرم خوش اخلاقی است اما در این زمان بداخلاق شده بود و هرچه محبت میکردم فایده نداشت و بدتر هم میشد او آدم درون گراییست و اصلا عادت به حرف زدن ندارد اگر خیلی بهش فشار بیاد حرف میزنه وگرنه فقط با رفتارش میخواهد به طرف مقابل بفهماند که چه توقعی دارد. چند بار از او پرسیدم که چرا اینکار را میکنی چرا ناراحتی میگفت منکه ناراحت نیستم رفتارم عادی هست فقط زمانی که با پدرومادر خودش بودیم یک دفعه به طرز عجیبی مهربان میشد اما بعدش دوباره یک دفعه بداخلاق و عصبانی بود. بعد از یک ماه هر کاری کردم فایده نداشت و دیدم دیگر نمیتوانم تحمل کنم گفتم بیا برویم مشاوره یک دفعه خیلی عادی گفت نه نمیام من همین هستم که میبینی و اصلا اگر نمیخواهی زنگ بزن به بابات بیاد ببرتت طلاقت میدم و این حرفا. من تصمیم به طلاق گرفتم و رفتم خانه بابام بعد از یک روز پشیمان شد و ما رفتیم مشاوره و من بعد از یک هفته التماس کردنهای شوهرم برگشتم و شوهرم تا مدتی به حالت عادی خودش برگشت... امادر این مدت هم مثل آتش زیر خاکستر بود همه اش بابام بابام میکرد و فقط میترسید کاری کند که من دوباره بروم خانه بابام و مجبور به التماس بشود. بعد از 3 ماه توقعات بیجایش شروع شد و چرخه ای که در پست بالا نوشتم شروع شده و ادامه دارد. پدرشوهرم میگوید هرروز یا شما باید خانه ما باشید یا ما خانه شما و اصلا من از جدایی خوشم نمیاد. شوهرتو بچه منه من بزرگش کردم. همه اش به خاطرذ اینکه شوهرم را بزرگ کرده سرش منت میگذارد و به خاطر اینکه به او سرمایه اولیه داده تا کار کند او را به طرز غیر عادی مدیون خودش کرده... شوهرم همش میگه تو هرچی داری از بابام داری( من جهیزیه خیلی زیادی داشتم... وقتی داشتیم خانه میخریدیم بابام پول 2 دانگ خانه را داد من هیچوقت به روی شوهرم نیاوردم اما با این حرفش دار این کار پدر من و زحمتهایی که خودش میکشد را نادیده میگیرد... پدرشوهرم از شراکت با شوهرم سود بالایی نصیبش شده چونکه خودش در کار اصلا مدیریت ندارد و الان پیر شده و دیگر نمیتواند کار کند همه کار به شوهرم است و او خودش را بازنشسته کرده اما هم سرمایه اش حفظ شده و هم سرمایه اش روز به روز بیشتر میشود و آدم طمع کاریست و اگر جانش را بگیرند هم حاضر نیست یک ذره از سرمایه اش را بفروشد و اصلا به همین دلیل هم بوده که با شوهرم شریک شده چونکه از کار افتاده شده و احتیاج به کسی داشته که کارش رو مدیریت کند و آن موقع شوهرم کار دیگه ای داشته اما چونکه باباش از کار افتاده شده و نمیخواسته سرمایه اش را بفرو.شد با هم شریک شده اند.... البته شوهرم هم سود میبرد اما او همیشه میگوید بابام سرمایشو نگه داشته که من روش کار کنم بابام خیلی به فکر من است من ناراضی نیستم و همیشه به خاطر سرمایه اولیه ای که به ما داده ازش تشکر هم کرده و میکنم اصلا هیچ مشکلی ندارم که شوهرم وظایف فرزندی اش را انجام بدهد مشکل من وابستگی و ترس بیش از حد شوهرم است مشکل من احساس ترهمش در مقابل پدرومادرش است مشکل من این است که شوهرم همیشه آنها را برخودش و من ترجیح میدهد و اصلا هیچ ارزشی برای ما دو نفر قائل نیست فقط میخواهد راضیشان کند و فکر میکند من هم مثل او باید همه این کارها را برای خانوادش بکنم و در مقابل آنها خیلی وظایف زیادی دارم و ما مدیون آنها هستیم اما پدرومادر خودم هیچ کاری برایمان نکرده اند و کلا باید حذف بشوند. مشکل من این است که شوهرم دارد تبدیل به یک زور گو میشود و فکر میکند زندگی مردسالاری درست است. )
    همه این موارد را گفتم برای اینکه توضیحات بیشتری داده باشمو شرایطم را بهتر درک کنید. خواهش میکنم راهنمایی بفرمایید
    ویرایش توسط sidni : چهارشنبه 31 اردیبهشت 93 در ساعت 10:02

  12. #8
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درود بانو

    بشخصه راه حل خاصی ندارم ولی یه سوال خیلی ذهنم را مشغول کرده درصورت امکان اگر برایتان مقدوره جواب بدید

    شما در جلسات خواستگار یو دوران نامزدی و عقد متوجه اینگونه رفتار نشدید از ایشون؟

    فکر کنم شما فقط باید بتنهایی برید پیش مشاور و یا حداقل در انجمن آزاد عضویت بزنید.



    http://www.hamdardi.net/payments.php

    حق اشتراک 3ماهه انجمن آزاد 28000 تومان

    چنتا حسن داره.1.بصورت انلاين مشاوريد سايت در اختيار شما هستن و لازم نيست وقت بگيريد يا از منزل خارج بشيد.2.قيمت مناسب نسبت به بيرون 3. از همه مهمتر حداقل خيالت راحته سايت داراي مشاورين متخصص و باتجربه اي هستش

    - - - Updated - - -

    پ.ن: این سوالم ربطی به طی کردن مرحله راهنمایی شما نداره فقط برای ارضای حس کنجکاوی خودم پرسیدم.
    لطفا یکمقدار خلاصه بنویسید.در آخر همه چیز را گفتید ولی از خودتان و اختیار یکه دارید خیلی کم نوشتید.فکر کنم بهتره خودتان تنهایی حتما حتما به نزد مشاور زبده برید
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
    ویرایش توسط khaleghezey : چهارشنبه 31 اردیبهشت 93 در ساعت 11:17

  13. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 مرداد 94 [ 11:13]
    تاریخ عضویت
    1392-9-04
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    1,647
    سطح
    23
    Points: 1,647, Level: 23
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 53
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 11 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خاله قزی عزیز:
    خانواده شوهرم وقتیکه به خواستگاری من آمدند اصلا این چیزها را نشان ندادند آنها آدمهای خیلی متظاهری هستند و از بس به همه دروغ گفته اند و تظاهر کرده اند همه فکر میکنند خیلی آدمای خوبی هستند. اگر این چیزها را برای یکی از آشنایانشان تعریف کنم اصلا باورش نمیشه و فکر میکنه احتمالا من دارم دروغ میگم. نقطه ضعفشان آبرو و پول است که بخاطرش هر کاری میکنند. گفتند که ما هرچه داریم مال این پسرمون هست و اون فقط کافیه مخارج زندگی معمولی مارو بده و ما کارگرای اونیم . چونکه اون بوده که حاضر شده به خاطر ما شغلشو عوض کنه و این شغل باباشو که اصلا دوست نداره انتخاب کرده و کلییی دروغ دیگه هم گفتند اون موقع همه این دروغها را نه تنها به من که به شوهرم هم گفته بودند و او هم باور کرده بود شوهرم فقط به من گفت بابام آدم مردسالاریه و من مثل اون نیستم و واقعا هم نبود بعد ازدواج یک دفعه همه چیز برعکس شد پدرشوهرم گفت من حساب بانکیم خالی شده چونکه برای شما عروسی گرفتم( توی عروسی من اصلا ولخرجی نکردم و یک عروسی معمولی داشتم البته ناراضی هم نبودم .) و کلی دروغ دیگه و یک دفعه ورق برگشت بعد از کلی کشمکش که اصلا حاضر نبودند سهم شوهرم را در کار معلوم کنند و میخواستند شوهرم کارگر اونا بشه حاضر شدند سهمش را با زور جنگ و دعوا مشخص کنند و از اون موقع رابطه ما و بیشتر من با خواهر و برادرش به کلی خراب شد. سال اول هم خوب بودند چونکه شوهرم اصلا به پدرومادرش رو نمیداد و خیلی سنگین با اونا رفتار میکرد دقیقا برخلاف الان که خیییلیی زیادی بهشون احترام میگذاره و اولین فرد زندگی اش پدرومادرش هستند حتی به خاطر اینکه اونا ناراحت میشن و سختشونه با کراهت به زور کلی دعوا میاد مسافرت.... کلا یه خصوصیت اخلاقی که پدرومادرش دارند اینه که از بس همه بهشون بی احترامی کردند و محبت ندیده اند وقتی کسی به آنها محبت و احترام میگذارد میخواهند سوارش بشوند و اصلا و ابدا ظرفیت محبت و احترام را ندارند.... در این میان ما کشمکشهای زیادی داشتیم سن من خیلی کم بود و من بی تجربه و بی سیاست بودم به جای حرف زدن عصبانی میشدم و هوار میکشیدم. اصلا در موقعیتهایی که با خانواده اش پیش می آمد دوهزاری من نمی افتاد و اگر هم می افتاد نمیدانستم الان باید باسیاست باشوهرم صحبت کنم تا بفهمد که من فهمیده ام و مرا احمق فرض نکند و یا جواب حرفهای مادرش را نمیدادم و سکوت میکردم و فقط منتظر بودم خودش بفهمه و مشکل را حل کنه اما رفته رفته خودش که نفهمید هیچ تازه به سمت خانوادش رفت و همگی فکر کردند با یک احمق طرف هستند که اصلا نه زبان دارد نه سیاست دارد نه عقل و شعور و با کمی زرنگی میتوانند سرش مسلط بشوند ( الان خیلی خیلی بهتر شدم اما گاهی این مشکل برایم پیش می آید که موقعیت را نمیتوانم شناسایی کنم و مدیریتش کنم و ازش درست استفاده کنم.) . رفته رفته با این بی سیاستیهای من و حرفهایی که بابا و برادر خدا بیامرزش توی گوشش میخواندن اعتماد شوهرم از من سلب شد بعد از مرگ برادرش یک فرصت طلایی برای خانوادش پیش آمد. یک هم حسی یک داغ که در آن با خانواده اش شریک بود و چونکه من بخاطر دخالتهای برادرش با او زیاد درگیر میشدم حالا شوهرم و خانوادش فکر میکردند من از مرگ او خوشحالم خدا میداند که چقدر خودم و خانوادم با آنها همدردی و همکاری کردم تا حدی که غریبه ها میگفتند هیچکس به اندازه شما با این خانواده همدردی نکرده اما این کار نتیجه عکس داد و انگار خانواده اش این همدردیها را خوشحالی ما میدیدند و به منو خانوادم میگفتند مردم از مرگ پسر ما خوشحال هستند... و این باعث شد که شوهرم از من دور بشودو به خانواده اش نزدیک. الان دیگه شوهرم به من اعتماد نداشت و فکر میکرد من میخواهم بزنم توی سرش با اینکه هیچوقت اینکار را نکردم فقط در مقابل خواسته های بی منطق پدرش نه گفتم و اگر نمیگفتم افسار زندگی امان از دستمان خارج میشد. الان به راحتی پدرش بهش میگفت برادرت را دیدی به زنش احترام گذاشت و این شد آخرو عاقبتش. پدرش بیشتر از قبل ترسید که این یکی پسرش هم از دستش برود و بیشتر به او وابسته شد. همه اش پدرش می نالید و می نالد که من داغ دیده ام من مریض شده ام شبها خوابم نمیبرد 20 کیلو لاغر شدم از بچگی خیلی سختی کشیدم وچه و چه و همه اینها فیلم بود که احساس ترهم شوهرم را بر انگیزاند که موفق هم شد.... الان دیدگاه شوهرم به من منفی شده من هر کاری را با زور باید انجام بدهم حتی خونه مامانم رفتن را. مادرش همش میخواد بچسبه به من و بعد از5 سال هروقت میبینمش باید تکرار کنم که من فقط هفته ای یک بار به خانه شما می آیم. و سال گذشته که اشتباه بزرگی کردم و 3 ماه رفتم خانه مادرشوهرم همه چیز بدنر شد فقط خدا میداند که از آن موقع تا حالا چند بار آرزوی مرگ کردم..... من یک کار بد دیگر هم کردم که اوضاع را خرابتر کرد من همه چیز را برای مادرم تعریف میکردم چونکه هیچکس نبود که راهنماییم کنه مادرم همیشه عادلانه قضاوت کرده خیلی وقتا طرف شوهرم را گرفته اما در 90 درصد مواقعی که دعوا پیش آمده من پای پدرومادرم را وسط کشیده ام ولی علیرغم اینکه آنها عادلانه قضاوت کرده اند اما شوهرم احساس کرده من و خانواده ام میخواهیم او را تنها گیر بیاوریم و سوارش بشویم و به همین خاطر حرفهای باباشو بیشتر گوش داده..... الان من همه اشتباهاتم را متوجه شده ام و دیگر عصبانی نمیشوم با آرامش حرف میزنم پای پدرومادرم را اصلا وسط نمیکشم و سیاستهای ریزو درشت دیگری را بدست آورده ام و فقط دارم اعتبار سازی میکنم و به شوهرم محبت میکنم امروز او متوجه تغییر رفتار من شد و به زبان آورد و من هم به او گفتم که از این همه دعوا خسته شدم میخواهم عاشقانه زندگی کنیم و مشکلاتمان را با هم حل کنیم همیشه موضع میگرفت و میگفت مشکلی نیست اما امروز یک لبخند ملیح زد و گفت باشه حلشان میکنیم....
    اما از این محبت کردنهایم میترسم...... میترسم که خیالش راحت بشه و از من بخواد که توقعات بی جای باباش که توقعات خوش هستند را برآورده کنم.... همچنین علاوه بر مشکلاتی که در پست قبلی به آنها اشاره کردم و بخاطرشان نگران هستم شوهرم شدیدا آدم تاثیر پذیریه... یعنی هر کس به راحتی میتواند هر طرز فکری را در هر زمینه ای در مغزش تزریق کند و در این مورد حرفهای پدرومادرش را خیییییییییییییییییلیییییی راحت تر از حرفهای من میپذیرد آدمیست که در اکثر موارد باید برایش خط مشی تعیین کنند خودش نمیداند کدام کار بهتر است البته نه همیشه اکثرا و پدرومادرش از این خصوصیت او بخ نحو احسن سو استفاده میبرند.... شوهرم قبل ازدواج هرچی که من گفتم گفت چشم او حتی به خودش هم گاهی دروغ میگوید و باخودش هم روراست نیست این هم یکی از مشکلات ماست. آقای مدیر همدردی من خیلی از پستهایی که در موارد مشابه من گذاشته اید را خواندم و این رفتار امروزم را از شما یاد گرفتم و از ما خیییلییی بخاطر این سایت خوب متشکرم اما واقعا نیاز به راهنمایی شما دارم برای همین امروز حتما عضو انجمن آزاد میشوم لطفا به کمک من بیایید.
    ویرایش توسط sidni : چهارشنبه 31 اردیبهشت 93 در ساعت 16:44

  14. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 مرداد 94 [ 11:13]
    تاریخ عضویت
    1392-9-04
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    1,647
    سطح
    23
    Points: 1,647, Level: 23
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 53
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 11 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان.... من همچنان منتظر راهنمایی مشاوران با تجربه سایت هستم.... من خیلی ناراحت و ناامید هستم و واقعا درمونده شدم..... وقتی خوب فکر میکنم میبینم شوهر من آدم روشنفکرو عاقلی بود اما به خاطر کارش که از صبح تا شب با پدرومادرشه و اونا همینجوری توی مخش دارن میخونن زیاد مقصر نیست شاید اگر منم بودم بعد از این همه پاخونی پدرومادرم و فیلمایی که در می آوردن همین کارا رو با اون میکردم... باورتون نمیشه که چه فیلمایی درمیارن.. مثلا باباش دیسک کمر داره و دکتر گفته اگه به خودت فشار بیاری ممکنه فلج میشی حالا اینو گرفته و ول نمیکنه که من میخوام فلج بشم.. من آخرش مثل پیرایی میشم که میوفتن توی خونه خوش به حال فلانی که عاقبت به خیر شد و توی خونه نیفتاد و این چرتو پرتا. فقط با این کارش شوهرمو ترسونده که باباش عاقبت به خیر نمیشه و داغم که دیده و اوضاع خیلی وخیمه و اینطوری اهمیت من برای شوهرم کم شده و در مقابل اهمیت پدرومادرش 100 برابر... با این حرفا و اینکه چقدر براش زحمت کشیدن تا بزرگش کردن و مشکلاتی که داشتن و...شدن اولین فرد زندگیش و همیشه منو خودشو نادیده میگیره. البته آدم باید اراده داشته باشه و روی اصولش بایسته و قوی و مقاوم باشه اما همسر من نیست و با کمی اصرار میتوان مجبورش کرد که روی اصولش پا بذاره.... شاید تنها راه این باشه که زورش به من نرسه و از منم مثل باباش بترسه تا حالا که بیشتر اوقات اینطوری بوده و از ترس طلاق مجبور شده کوتاه بیاد و همیشه اعصابمو حسابی خوردکرده . اینطوری شوهرم از دو طرف توی فشاره و همش اعصاب منو خودشو خورد میکنه من میترسم که مثل برادرش بشه.....تو رو خدا بگید من چیکار کنم با این شوهر بی اراده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    ویرایش توسط sidni : پنجشنبه 01 خرداد 93 در ساعت 17:28


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. سردی نسبت به همدیگر و دعواهای گاه و بیگاه (آقای sci منو یادتون میاد؟؟)
    توسط رایحه عشق در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 21 خرداد 97, 04:15
  2. با کار اشتباهی که کردم چه کنم ؟ (دادن کادوی تولد به همکار خانم و عواقب آن)
    توسط مهدی سبز95 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: پنجشنبه 04 تیر 94, 16:03
  3. دعوا با خواهر شوهر به خاطر دخالت و توهین های بیش از حد اون به من
    توسط maria_smile در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: یکشنبه 12 خرداد 92, 20:36
  4. نامزدم و خواهرش دعواشون شد، اما خواهرش بی دلیل به من توهین کرد،حس بدی دارم ، چه کنم؟
    توسط sara1367 در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 40
    آخرين نوشته: جمعه 17 آذر 91, 23:40
  5. دعوا با خانواده زنم بر سر توقعاتشون از من
    توسط mehrdad399 در انجمن اختلاف و دعوا با خانواده همسر
    پاسخ ها: 22
    آخرين نوشته: پنجشنبه 02 شهریور 91, 00:39

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:38 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.