سلام. من 26 و شوهرم30 سالشه و 5 سال است که ازدواج کرده ایم.. مشکل ما بسیار بزرگ است تا حدی که شوهرم غیر قابل تحمل شده و ادامه زندگی با او برایم بسیار مشکل است خواهش میکنم در این مورد به من کمک کنید.
شوهرم بسیار بسیار به پدرو مادرش وابسته هست و اصلا عزت نفس در مقابلشان ندارد و بسیار در مقابل پدرومادرش منفعل است و در مقابل من پرخاشگر تنها درصورتی پرخاشگریهایش قطع میشود که من تصمیم به طلاق بگیرم و در اینصورت تا مدت کوتاهی منفعل می شود اما باز پرخاشگر می شود. یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودش داردکه در شهر ما زندگی نمیکنند و الان 1.5 سال است که برادرش فوت شده و از زمانی که این اتفاق افتاده وضعیت زندگی ما بدتر شده است... پدرشوهرم بسیار سلطه جو و پرخاشگر است و مادرشوهرم منفعل تا حدی که پدرشوهرم و خانواده اش یک عمر از انفعال مادرشوهرم سواستفاده برده و می برند تا حدی که مادرشوهرم را مجبور کرده اند از اول زندگی اش با خانواده و همه فامیلهایش قطع رابطه کند و بدترین رفتارها را با مادرشوهر داشته اند و دارند اما در مقابل محکوم است که بی اندازه به شوهر و خانواده شوهرش احترام بگذارد... مادرشوهرم را تبدیل به یک رباط کرده اند که فقط از دستورات دیگران اطاعت میکند و اصلا نمیداند در موقعیتهای مختلف چه کار باید بکند و از عقل و منطق هم ساقط شده. در نتیجه این رفتار منفعلانه را فرزندانش از مادرشان یاد گرفته اند... برادرشوهرم با زنی بسیار سلطه جو زندگی میکرد و آدمی که حتی لب به سیگار هم نمیزد و مشکل جسمی هم نداشت در سن 36 سالگی از شدت عذابی که همسرش به او میداد سکته کرد و الان شوهرم به همین مشکل در مقابل خانواده اش دچار شده از طرفی به دلیل مظلوم نماییها و دروغهای بیش از حدی که پدرومادرشوهرم به او میگویند به شدت درمقابل پدرومادرش احساس ترهم و گناه میکند و به دلیل شغل مشترکش با پدرش هرروز او را میبیند و پدرشوهرم فرصت کافی برای صحبت و دعوا و پر کردن شوهرم را دارد و در این زمینه اصلا کم نمیگذارد بسیار به شوهرم حسادت میکند و بسیار متوقع است با برآورده کردن هر توقعش توقعاتش بیشتر و بیشتر میشود و تمامی ندارد. . تنها هدفش تسلط بر من و شوهرم است برای سو استفاده مالی و زورگویی. پدر و مادرشوهرم اصلا به من احترام نمیگذارند و با حرفها و کارهایشان مرا اذیت میکنند اما ظاهر را حفظ کرده اند و به شوهرم خیلی احترام میگذارند و در مقابل شوهر هم به من خیلی احترام میگذارند. هدف پدرشوهرم این است که همه کارهایی که با همسرش کرده را با من هم تکرار کند و شوهرم هم موافق است.
از وقتیکه برادرشوهرم فوت شده جاری ام سعی دارد تا شوهرم را به سمت خودش بکشد و این کار او تا حدی مشخص و معلوم است که همه دوست و آشنا متوجه شده اند... فامیل شوهرم در این باره با من صحبت کردند که مواظب شوهر و زندگی ات باش... جاری ام بسیار ثروتمند است و 2 تا بچه از برادرشوهرم دارد و خانواده شوهرم بسیار از او حساب برده و بسیار پول دوست هستند و از این سمت هم زندگی من در خطر است.
خواهر شوهرم بسیار به من حسادت میکند و بسیار مرا اذیت میکند... با جاری ام موافق است و تنها هدفش به آتش کشیدن زندگی ماست و در این باره بسیار به پدرومادرش پندو اندرز میدهد که چه کار باید بکنند و از هیچ کاری برای خراب کردن زندگی من دریغ نمیکند اما در مقابل شوهرم به من احترام گذاشته و ظاهر را خیلی قشنگ حفظ کرده اما شوهرم تا حدی متوجه حسادتهایش شده.
عمه های شوهرم که یک عمر مادرشوهرم به آنها سرویس داده حالا از من هم توقع دارند که به آنها سرویس بدهم و خودم را در مقابلشان خردو کوچک کنم. آنها اصلا به ما احترام نمیگذارند تا حدی که پسر عمه شوهرم به خودش اجازه داده برای من مزاحمت ایجاد کند اما در مقابل همه این بی احترامیها شوهرم همیشه توجیه میکند چونکه خانواده اش این توجیهات را در مغزش تزریق کرده اند و راضی اش کرده اند که آنها نه تنها بی احترامی نکرده اند بلکه خیلی هم خوب هستند.
شوهرم آدمی منفعل و بدون اعتماد به نفس و عزت نفس است و به قدری به پدرومادرش وابسته است که همیشه خدا آنها را بر خودش ترجیح داده و میدهد حتی میگوید ما بچه دار بشویم و بچه مان را بگذاریم پیش پدرومادرم تا سرگرم شوند و کمتر به مرگ برادرم فکر کنند.
اصلا برای خودش و من و بچه ای که هنوز نداریم ارزش قائل نیست. پدرو مادرش به راحتی میتوانند عقایدشان را به او تحمیل کنند و او هم میپذیرد.... طرز فکرش این بود که زندگی مشترک است و زن و مرد باید با هم تصمیم بگیرند اما الان انقدر پدرش روی او کار کرده که از نظر شوهرم مرد باید زور گو باشد و زن تابع و این را ابراز میکند.
همه اینها مشکلات خییلی زیادی در زندگی ام بوجود آورده است. من همیشه سعی کردم با آرامش با محبت و عشق رفتار کنم. اما او همیشه میخواهد که ما با پدرومادرش باشیم( این خواسته پدرش برای تسلط بیشتر بر ماست که بارها ابراز کرده و میکند.) هر جایی که برویم و آنها نباشند با بهانه گیری و دعوا از دماغم بیرون می آورد. هر کاری که برای من میکند باید برای پدرومادرش هم بکند مثلا وقتی منو میبره مسافرت... وقتی منو میبره برام لباس بخره یا...( اینها فقط نمونه های کوچک از مشکلات هستند... اگر ادامه پیدا کند آخرش من از چشم شوهرم می افتم و جاری ام به هدفش میرسد.) الان همه توقعات بی جا پدرشوهرم تبدیل به توقعات شوهرم از من شده.. مثلا اینکه تو باید هرروز به مادرم سر بزنی و اگر کاری دارد برایش انجام دهی و اگر اینکار را نکنم که نمیکنم دعوا و ناراحتی داریم اگر هم این کار را بکنم بعدش توقعات بی جایش بیشتر میشود..... به شدت با خانواده من مشکل دارد و هدفش حذف کردن آنهاست.( همان کاری که پدرش با مادرش کرده.)
اگر اعتماد به نفس و عزت نفسش را افزایش دهم باز مشکل وابستگی و پدرومادر دوستی غیر عادی و احساس ترهم و ترس از پدر سلطه جو و زور گویش باقیست و 100% با افزایش اعتماد به نفسش مشکلات بین من و خودش بیشتر میشود چون از باباش میترسد و فقط میخواهد او را راضی کند.. من باید چگونه این همه مشکلش را حل کنم؟؟؟ خواهش میکنم مشاوران و روانشناسان هم جواب بدهند. در این زمینه هرکار یلازم باشد انجام میدهم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)