با سلام و تشكر از مديران خوب سايت كه اين سايت مفيد و پرمحتوا را در اختيار همگان قرار داده اند.
نمي دانم چگونه بايد مشكلم را تشريح كنم فقط احساس مي كنم آنقدر ماجراي ما مفصل است كه مجبورم آن را خلاصه بنويسم.3 سال پيش تقريبادر چنين روزهايي من و همسرم به عقد يكديگر درآمديم در حاليكه در ظاهري كه به ما نشان داده ميشد مشكل خاصي نبود.البته تفاوتهاي آشكاري بين ما بود مثلا نوع تحصيلات به لحاظ رشته تحصيلي كه من مهندسي خوانده بودم و همسرم يك رشته علوم انساني)،يا اختلاف سني 7 سال كه شوهرم از من بزرگتر بود و...كه براي من چندان مهم نبود.خوب مثل هر ازدواجي تفاوتهايي نيز بود كه من در ابتدا به دليل تبليغات كاذب خاله ام(كه همسر برادر شوهرم نيز مي باشد) به آنها پي نبردم و به دليل اعتماد زيادي به خاله حرفهاي او را پذيرفتم و بعد از عقد متوجه واقعيت آنها شدم درحاليكه برايم اهميت خاصي داشت مثلا وضعيت روحيه اجتماعي همسرم كه برايم خيلي مهم بود و متاسفانه بعدا فهميدم كه شوهرم در اين رابطه چندان توانمند نيست و نه تنها او كه حتي خانواده او هم به دليل مشكلات خاصشان به نوعي در انزواي اجتماعي و نوعي افسردگي ناشي از بيماريهاي جسمي به سر مي برند.البته ناگفته نماند كه همسرم در اين رابطه انعطاف پذيري خوبي داشت و حتي به نظر مي رسيد كه خودش هم از محيط خانواده اش تحت تاثير بوده و مايل به تغييرات خوبي بود.از طرفي مادرم كه درمورد ازدواج من بسيار سختگير بود قبل از عقد عدم رضايت خود را صراحتا به من ابراز نكرد يا شايد هم اميد داشت كه آنچه ميپندارد اشتباه است بلافاصله پس از عقد ما با ديدن رفتارهاي عجيب و غريب خانواده همسرم ،ياد خاستگاران فراوان من و ياد ويژگيهاي برتر يگانه دخترش افتاده بود و شديدا دچار بحران روحي شد و اين بحران را در برخورد با همسرم يا درددلهاي بسيار پرخاشگرانه با خواهرانش يا همسران برادرانمكه از همان فاميل بودند نمودار كرد.روابط فاميلي درهم پيچيده و حسادتها و برخي نيز حساسيتها و حتي دلسوزيهاي ناشيانه اطرافيان بر خلاف حرفهاي مادرم و در دفاع غير منطقي از خانواده همسرم شروع به شكل گيري كرد و متاسفانه بعدها يعني زماني كه باگذشت يكسال از عروسي ما من باردار بودم فهميدم كه برخي فاميل بويژه خانواده عموي شوهرم (پدر زن برادرم)شايد به دليل توقعاتي از خانه عمو جهت ازدواج يا حسادت تمام گفته هاي مادرم را با نعناع داغ فراوان و گاهي افزودن دروغهاي عجيب و غريب مبني بر توهين مادرم به شوهرم ،به خانواده همسرم منتقل مي نمودند و وموجبات بدبيني شديد آنها را نسبت به مادرم فراهم نموده بودند.درصورتيكه او فقط آنها را مورد انتقاد قرار داده بود؛كاري كه تا آن موقع هيچ كس شجاعت انجامش را نداشت( به دليل شهرت خانوادگي آنها)
مادرم نيز متاسفانه گاهي اوقات جلوي همسرم حرفهايي مي زد و او كه از قبل توسط خانواده اش تحريك شده بود حتي تحمل شنيدن يك جمله منتقدانه يا حتي توصيفي را هم نداشت و متاسفانه كار به جايي كشيد كه او نيز حرفهاي شنيده از مادرم را به مادرش منتقل كرده ودر حالي كه مداخلات زيركانه مادرش هميشه در زندگي ما بود اين بار بهانه آماده بود و يك بار كه براي احوالپرسي به مادرش زنگ زده بودم هر بد وبيراهي از دهانش در مي آمد نثار خودم و خانواده ام نمود.تازه فهميدم كه همسرم چه كرده .ديگر به او اعتماد ندارم و با ماجراهاي دور و درازي كه در اين مقوله نمي گنجد الان بيش از 3 هفته است كه با فرزند 4 ماهه ام به شهر خودم باز گشته و در خانه پدرم به سر مي برم.شوهرم با ارسال پيام مداما اصرار به برگشتنم دارد ولي توان بازگشت ندارم.از طرفي ديگر به او هيچ اعتمادي ندارم و با توجه به مواردي كه مشاهده كردم احساس مي كنم تمام اسرار زندگيمان را نيز قبلا به مادرش منتقل مي كرده شايد باور نكنيد حتي گزارش غذا پختن يا نپختن من منتقل مي شده است.احساس مي كنم همه آرزوهايم به باد رفته. در اين 3 سال در تمام موارد حتي به لحاظ مالي نهايت فداكاري را كردم درحاليكه خانواده اش براي كوچكترين كمكي هم به ما دريغ كردند.خانواده اي متكبر و پرادعا كه ادعاي بزرگواري و شخصيت دارند!اكنون 3 راه به او پيشنهاد داده ام.1)جلسه رسمي با حضور پدر و مادرش و عذرخواهي رسمي مادرش كه متاسفانه حرفهايش را انكار هم مي كند. 2)انتقالي از محل زندگيمان كه خانواده اش هم هستند كه اين هم به لحاظ وضعيت شغلي شوهرم (دبير)امسال ممكن نشد 3) جدايي.
از مشاورين محترم سايت و دوستان عزيزعاجزانه تقاضاي راهنمايي دارم.از اينكه سرتان را به درد آورده ام پوزش مي طلبم.