من بهت میگم... داستان شما 95% داستان منه...
چرا دوستی؟ چرا احترام نه؟
نمیدونم چرا، اخه چرا انتظار عشقو دوستت دارم بی حد از کسی دو دارید که بهش نشون ندادی...صرف گفتن دوستت دارم و 4تاحرف و حرکت و شعر عاشقانه چی میخواید؟؟؟؟ من هم نتونستم بعد 8ماه که دیدمش باهاش ارتباط شدید برقرار کنم ولی تماام تلاشمو کردم به نشون بدم علاقه و احترامو حتی باهاش ارتباط نزدیک برقرار کردم(متاسفانه..میبخشید) ولی حس خاصی داشتم اولا چون یواشکی اونج بودم...دوما همش فکرم مشغول مشکلات ذهنی بود که از گذشته در من ووجودم بود( اینجا ممکنه ما با هم متفاوت باشیم)
همش داشتم حسمو تجزیه تحلیل میکرردم حتی فکر میکردم نظر خانوادم دربارش چیه...تو رفتاراش دقیق بودم و کلی استرس داشتم که نکنه مارو بگیرن، نکنه کسی بیاد،نکنه . نکنه.......
همیشه شک ها بامن بود، شک هایی که می گفت میدونه و درک مکنه ولی نمیکرد...
من همیشه در جمع دوستامو خانواده ازش تعریف میکردم ولی شخصا بخاطر ذهنیت ها و ترس های گذشتم که هیچوقت متاسفانه درمان نشد، نمیتونستم اینارو به خودش بگم... اصلا از همه چی میترسیدم...
اونم مذهبی تر از من بود...اصلا درین زمینه ما خود شما دوتا بودیم... البته هرگز نمیگفتم که دست بردار اتفاقا دوست داشتم و تاجای ممکن
ممکن انجام میدادم ولی انتظارش نسبت به موقعیت من زیاد بود... بابا به خدا بعضی چیزا نمیشه یا اگه بشه نیاز به تغییر اساسی و مقاومت زیاد داره که بعضی خانواده ها وفرهنگ ها نمیذارن...
ببین برادر من توقع شما ازین ادم چقدر بوده ایا موقعیتشو درک کردی...شاید بعضی تغییراتو اصلا متوجه نشی... مثلا من شالم سفت تر میذاشتم و لی بهش نگفته بودم اینکارو میکنم یا مراعات پ.ششم. میکردم ولی وقتی عکس مینداختم واسش بفرستم دیگه اونقد خودمو نمیپوشوندم و یه کم به خودم میرسیدم اونم فکر میکرد همیشه همینه و همیشه دعوا و ناراحتی... یا همیشه اسام اس بود یه حدی که همه فامیل فهمیده بودن و ابروم داشت میرفت ولی مثلا یبار در ماه دیر اس میدادم یا فکرم مشغول بود و ... متهم میشدم به بی توجهی و بی علاقگی .....
ببین در کل نسبت به اینده دیدش چیه؟ من قول داده بودم پشتم باشه عوض شم... اونهم همین قول و بهت میده....
ببین برادرم... یه خدا قسم و به خدا قسم... دید دخترها در رابطه بت پسرا متفاوته....
منم 2سال بزرگتر بودم... من نگرانی های زیادی داشتم... دخترا نگران همه چی هستن... خانواده، اینده ، حال... عقل دختر تو این سن خیلی خیلی اذیت میکنه در این روابط و شاید حتی راشی شه بگذره روزی
اخه تو میدونی خوبی... اونم میدونه؟؟؟ میدوننننههههههههههههه؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر داستان تو همین سایت و اطراف هست که پسره داشت خودشو میکشت و اخرشم هیچی و هیچی و هیچی...
تو میدونی نیستی اون از کجا بدونه؟؟؟؟؟؟ به خدا هیچکس به اندازه اون به من محبت نکرد ولی من بازم شک داشتمو میترسیدم...
دخترا تعهد و علاقه میخوان ...2سال گفتی دوستت دارم و عاشقتم که چی؟؟؟؟؟ که چی؟؟؟؟ رفتی خواستگاری؟؟؟ اقدام جدی کردی؟؟؟
میدونی تو این مدت چقدر موقعیت از دست داده اون دختر؟؟؟؟؟ نگو دوس داشتم ارزش داره.... نه، نه برادرم... این طرز فکر یه دختر 18-20 سالست نه دختر 26-27 ساله...
ادم همش میگه خب اینم رد کردم ، خدایی ادم خوبی بوداااااا ولی اگه طرفم نیاد جلو چی؟ اگه بیاد و بقیه نذارن چی؟؟؟؟ اگه نشه و خلاصه بعد چند سال یادم بره و ادم خوب نباشه چی؟؟؟؟
اینا همه شکه....همه ترسه.... همه فکر میخواد...
این رفتلرا برای دختری به سن این خانم طبیعیه طبیعیه....اگه 20 سالش بود اینونمیگفتم ولی الان طبیعیه...
بجای این حرفا بشین باهاش صحبت کن و بگو میری جلو و با خانواده صحبت کن و اقدا م کن و ببین چطور کم کم علاقشو کامل بهت میده ولی صبر منو ترساشو ببین... تا حتی عقدم ترس هست و اضطراب هست...حساس بودن یعنی چی؟ دیزبین بودن یعنی چی؟ ماهم این مشکلمون بود... گاهی من واقعا مبگم بخاطر یه مساله باید انچنان مورد بازخواست قرار میگرفتم که شوکه میشدم و همین مسائل یکی دیگه از محورهای ترس و شک من بود و گاهی باعث میشد یه مدت حتی ازش زده بشم ولی باز با محبتش کوتاه میومدم...نکن ...نذار دیر شه..گه همه چیش خوبه اگه مشکلاتتون حاد نیست اقدام جدی کن و با مشاوره و زیر نظر خانواده حل کنید. حلم نشد اصلا مساله ای نیست اصولی اقدام کردید و اون موقع منطفی از هم میگذرید...
زود تکلیف معلوم کن چون دختر تو این سن خواستگار زیاد داره و ممکنه در فشار خانواده باشه بدون اینکه تو حتی بدونی یه روز ببینی نشستی و همه چی از دست رفت
علاقه مندی ها (Bookmarks)