سلام میدونم الان آقای خاله قزی میگن چراهمش موضوع جدید پیش میکشم اماچاره ای نداشتم پنج شنبه باخانواده شوهرم رفتیم رامسر تازه داشتم به حرفاو نکات با احتیاط عمل میکردم امابا دعوایی که مادرشوهرم انداخت همه چی خراب شد سر چیزی که اصلا مقصرش من نبودم همه چی داشت خوب پیش میرفت تاروزشنبه قرارشد واسه ناهاربریم بیرون من تواتاق داشتم لباساموجمع وجورمیکردم روسری سرم نبود به جاریم گفتم دروببنده تابرادرشوهرم که داشت وسیله میبرد نبینه اونم بست که یکدفعه دیدم رضا اومدبادادو بیدادکه چراشماقیافه میگیرید خشکم زد تا اینکه فهمیدم مادرش بهش گفته که من دروبه روش بستم خلاصه مادرشوهرم هرچی دوست داشت بارم کرد اماشوهرم هیچی بهش نگفت با اینکه فهمید من درونبستم تاشب نه چیزی خوردم نه حرفی زدم فقط اشک ریختم بیشترحرصم ازاین بودکه مادرشوهرم مارو دعوا انداخت پاشد رفت دریا تاشب اومد اتاق بغلم کرده میگه دوست دارم داشتم دیوونه میشدم امابازگذشتم بخاطربچه ام تا اینکه موقع برگشتن به مادرشوهرم گفتم مامان بخدامن درو نبستم چی بگه خوبه؟ میگه من ندیدم! آتیش گرفتم اخه اگرندیده کی بوده چرا من ورضارو بجون هم میندازه وقتی رسیدیم خونه بارضابحث مفصلی داشتیم خلاصه دیگه طاقت نیاوردم جلواونهمه ادم بیخودی رسوام کرد زندگیموخراب کرد حالا اومدم خونه بابام البته نه واسه قهر واسه اینکه اروم بگیرم حالا نمیدونم چیکارکنم کم آوردم عصبی وضعیف شدم دلم به خودم میسوزه دلم به عسل میسوزه نمیدونم چه بایدکنم.؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)