با سلام .
راستش مشکلی برام پیش اومد که یکی از دوستان اینجا رو بهم معرفی کرده .
بنده در حال حاضر 24 سالمه و در مقطع کارشناسی مشغول به تحصیل هستم . روستایی هستیم و پدر و مادرم روستا زندگی میکنن و من الان سه ساله که دانشگام تو شهر زندگی میکنم خرجمم با پدرمه . بنده دو سال پیش با دختری آشناشدم و بعد از چند ماه بهش پیشنهاد ازدواج دادم . هم دانشگاهیم بود. اونم با مادرش درمیون گذاشت و منم بعد از چن ماه کش و قوس بلاخره به خانواده گفتم . هر چند میدونستم سطح فرهنگمون فرق داره . بلند شدیم رفتیم خواستگاری و اونا هم یه جلسه اومدن خونه ما و گفتن دختر ما حتما باید بیاد تو شهر زندگی کنه و خانواده من زیر بار نمیرفتن و آخرش من با دختره صحبت کردم و قرار شد به صورت نمادین بگه من حاضرم اگه شوهرم کار گیرش نیومد بیام روستا زندگی کنم. خلاصه این حرفا یه شیش ماهی طول کشید تا به توافق رسیدن . بعدش خانواده دختر گفتن باید برید آزمایش خون و فوری عثد کنید و پدر من گفت فعلا نمیتونم چون یکی از اقوممون فوت کرده و اگه بخوایید الان میریم آزمایش خون و بعد از عید عقد . ولی خانواده دختره گفتن نه پس بزار بعد از عید آزمایش خون و عقد با هم . الان بعد از چن هفته بد قولی از طرف خانواده من قرار شد این هفته بریم خونشون که شناسنامشو برداریم بریم آزمایش خون . مادر دختره به من چن روز پیش گفت ما باید بعد از آزمایش خون عقد کنیم و منم زنگ زدم به خانوادم گفتم ولی الان خانوادم زیر بار نمیرن و میگن نه فقط آزمایش خون و ما فعلا عقد نمیکنیم تا پاییز . و بعد از آزمایش خون باید خانواده دختره رو دعوت کنیم بیاد خونمون تا اقواممونم دعوت کنیم باز ازش بپرسیم میاد روستا زندگی کنه یا نه . این از بد قولی خانوادم .
دختره هم زنگ زد به بابام و بابام بهش گفت من میزارم عقد کنید ولی هر مشکلی در طول عقد براتون به وجود اومد من کاری ندارم باهاش و (قبلا قول داده بود پاییز سهممو از زمین بده تا باهاش یه مغازه اجاره کنم) دختره هم بهش گفته بود خب سهمشو بده بابامم گفته بود سهمش فوقش 5 میلیون میشه . دختره بهش گفته بود خب خونه تو شهرتو بفروش سهمشو بده تا باهاش یه کاری راه بندازه ولی بابام گفته بود خونه من شریک داره و دست من نیست که بفروشمش .
خلاصه اینجوری بگم کاملا همه چی به هم ریخته . بابامم هفتاد و هفت سالشه و نمیدونم چی بگم بهش دیگه . قول های خودشم یادش میره .
دختره هم زنگ زد بهم گفت ما به هم نمیخوریم و شما دوسال منو سر کار گذاشتین و امیدوارم خدا تقاصمو از مامان بابات و خودت بگیره و این حرفا.
حالا من این وسط موندم چیکار کنم. اعصابم قاطی کرده دیگه . از یه طرف خانوادم حرفشون اصلا منطقی نیست و فرهنگمون خیلی فرق داره از یه طرفم دختره رو خیلی دوست دارم . ضمنا محل زندگی دختره یه شهر دیگه هست
ضمن اینکه دختره از من یکسال بزرگتره و خانوادمم با این موضوع مشکل ندارن
علاقه مندی ها (Bookmarks)