سلام
میخوام قضیه ای رو تعریف کنم که برمیگرده به 5 سال پیش خواهش میکنم تا انتها بخونین
5 سال پیش بود که با دختری اشنا شدم. دختر بسیار خوب و متعادلی بود و کم کم رابطه عاشقانه شدیدی بین ما بوجود اومد. هم من اونو دوست داشتم هم اون منو.
متاسفانه به اجبار پدر و مادرش به عقد پسری دراومد که 10 سال از خودش بزرگتر بود. آسیب روحی بسیار شدیدی به من وارد شد اما چون دیگه اون دختر متاهل شده بود از زندگیش کشیدم بیرون.در نبودش گریه میکردم و میسوختم اما هیچوقت تو زندگیش وارد نشدم.زنگ میزد و پیام میداد یا جواب نمیدادم یا اگر میدادم دروغ میگفتم که دیگه بهت علاقه ای ندارم.
متنفر بودم از اینکه تو زندگی یه دختر متاهل باشم.خیانت به خودشو شوهرش و زندگیش میدونستم.درسم تموم شد رفتم خدمت سربازی گفتم شاید هم خودم از این جو خارج بشم هم اون دختر.
ولی وقتی پارسال از خدمت برگشتم بازم اون دختر زنگ میزد. هنوزم وقتی زنگ میزنه گریه میکنه میگه نمیتونم شوهرمو دوس داشته باشم دلم با تو هست.
خودمو موقع حرف زدنش کنترل میکنم اما گاهی دیگه بغض گلوم میترکه نمیتونم کنترل کنم خودمو.
5 سال گذشته هنوزم دوسش دارم ولی هیچوقت بهش نگفتم چون میدونستم زندگیش بهم میریزه.
احساس بدی دارم بخاطره اینکه داره زندگی یه دختر متاهل خراب میشه.
خودم دارم میسوزم از داخل خودم تو این چند ساله عین دیوونه ها زندگی کردم اما خداشاهده هیچوقت نخواستم بخاطره خودم تو زندگی اون دختر وارد بشم.
این کار رو عین نامردی میدونم
میگین چیکار کنم ؟ چطوری بفهش بفهمونم باید زندگیت رو بکنی ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)